از رخوتی که اهنگ و حرارت دست های سورن به تنم داده بود، بی اختیار چشم هام بسته شد و سرم خم شد روی سینه اش….
بعد از چند لحظه، زیر گونه ی سورن نشست روی سرم و دست هاش بیشتر دورم پیچیده شد…
خیلی اهسته به چپ و راست تکون می خوردیم و کل تن و بدن و ذهنم ارامش گرفته بود…
حتی این ارامش رو توی سورن هم حس می کردم..
از نوازش یواش دست هاش روی کمرم و حرکت گهواره مانندی که به تنمون میداد…
لای چشم های خمارم رو باز کردم و دلم خواست صورتش رو ببینم…
از حرکت سرم متوجه شد و چونه ش رو برداشت و اجازه داد سرم رو کمی عقب ببرم…
دوباره بهم خیره شدیم و از لبخند اروم روی لب هاش، من هم لبخند زدم…
دست هام رو از روی شونه هاش حرکت دادم و بردم پشت گردنش و توی هم قفلشون کردم…
جوری حواسمون بهم بود و تو چشم های هم خیره شده بودیم که انگار فقط ما دوتا بودیم…
انگار تمام ادم های اطرافمون محو شده بودن و متوجه ی هیچی و هیچکس نبودیم…
سر سورن خم شد و پیشونیش روی پیشونیم نشست…
چشم هاش خمار و از الکلی که توی بدنش بود، کمی سرخ شده بودن…
#پارت1678
نمی تونستم نگاه از چشم های سبز عسلی خوشرنگش که تو اون پس زمینه ی قرمز بیشتر خودشون رو نشون می دادن بگیرم….
نفسی کشید و اهسته لب زد:
-دوسِت دارم..
لبخندم بیشتر کش اومد و پچ زدم:
-دوسِت دارم..
زبونش رو روی لب هاش خشک شده ش کشید و نگاهش بی قرار شد…
چشم هاش چپ و راست تو چشم هاش چرخید و با لحن بی تابی اهسته گفت:
-کاش هیچکس نبود..فقط من و تو بودیم..
اروم تکرار کردم:
-فقط من و تو..
همینطور که پیشونیش هنوز تکیه به پیشونیم بود، چشم هاش رو به تایید باز و بسته کرد که بی قرار گفتم:
-کاش..
اب دهنش رو محکم بلعید و نگاهش بی قرارتر شد..
حال من هم دست کمی از اون نداشت..بی قراریش به من هم سرایت کرده بود…
دلم می خواست تمام ادم ها برن و فقط ما دوتا باشیم…
انگار حالم رو از نگاهم خوند که چشم هاش رو محکم بهم فشرد و پچ زد:
-داری دیوونه ام میکنی..
با لحنی که شیطنت توش سوسو میزد، همونطور اروم گفتم:
-دیوونه بشی چی میشه؟..
#پارت1679
نفسش رو که بوی تند الکل می داد، توی صورتم فوت کرد و با دندون های بهم فشرده غرید:
-نکن!..
لب هام رو توی هم کشیدم و مکیدم که این دفعه با التماس نالید:
-نکن!..
اهسته خندیدم و برای اروم کردنش قفل دست هام رو پشت گردنش باز کردم و کف یک دستم رو روی پشت گردنش گذاشتم و اون یکی رو کمی بالاتر تو موهای پس سرش فرو کردم…..
دوباره نفس داغش رو تو صورتم ها کرد:
-جون دلم..
از این همه احساس و عشقی که با حرف ها و حرکاتش داشت بهم میداد، غرق لذت بودم و بدنم بی قراری می کرد….
درحالی که همچنان ریز ریز سرجامون تکون می خوردیم و پیشونیمون بهم وصل بود لب زدم:
-عاشقتم..
با مکث کوچکی صدای گرم و پراحساسش تو گوشم نشست:
-عاشقتم..
لبخند روی لبم برگشت و چشم هام بسته شد که یهو با صدای کر کننده ی تشویق و کف زدن بقیه، چشم هام با وحشت باز شد….
دست هام رو از گردن سورن پس کشیدم و نیم قدم عقب رفتم…
انگار بقیه رو فراموش کرده بودم و یادم رفته بود کجاییم و کلی ادم اطرافمون بود…
چراغ ها روشن شده و حتی موزیک هم قطع شده بود…
با ترس و وحشت نگاهم رو به اطرافم چرخوندم و وقتی دیدم حواس ها متوجه ی ما نیست، کمی اروم شدم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 92
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.