رمان گرداب پارت 29 - رمان دونی

 

دست هام رو تو هم پیچیدم و نگاهی به پشت سرم انداختم و چون توقع نداشتم شاهین خان رو ببینم، به شدت جا خوردم و نفسم حبس شد…..

با اون هیکل گنده و سبیل های پر و کلفتش، از همیشه ترسناک تر به نظر میرسید….

دوتا از ادم هاش هم کمی عقب تر، دو طرفش حرکت می کردن و باهاش بودن…

بهم که رسید بی اختیار از جا بلند شدم و مقابلش ایستادم..چون می دونستم هرکاری از دست این مرد برمیاد واسه همین ازش خیلی می ترسیدم…..

پوزخندی زد و با تمسخر همیشگیش گفت:
-علیک سلام..دلمون برات تنگ شده بود خانم خوشگله..خیلی وقته فقط حرف زدیم و همدیگه رو ندیدیم….

ساکت شد و وقتی دید جواب نمیدم، ابروهاش رو انداخت بالا و با حرکت سرش به نیمکت پشت سرم اشاره کرد:
-بشین ببینم چه کردی…

اب دهنم رو قورت دادم و اروم نشستم…

اشاره ای به بادیگاردهاش کرد که حواسشون به اطراف باشه و بعد خودش هم کنارم نشست….

از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و یه دستش رو روی پشتی نیمکت گذاشت و راحت لم داد و گفت:
-خب؟..بده ببینم چی پیدا کردی؟

کیفم رو تو دستم فشردم و بالاخره به حرف اومدم:
-سورن…

پرید تو حرفم و نگذاشت ادامه بدم:
-من سر قولم هستم..اگه چیزایی که می خواستم پیدا کرده باشی، همه چی همونطور میشه که صحبت کردیم….

-حالش چطوره؟

بی حوصله سر تکون داد و با دستش به کیفم اشاره کرد:
-خوبه..زودتر نشون بده اون لامصبو ببینم….

باید از فرصت پیش اومده نهایت استفاده رو می کردم…

کیفم رو روی پام گذاشتم و درحالی که زیپش رو باز می کردم، گفتم:
-باید یه روز حتما ببینمش…

-اوکی..ترتیبشو میدم..البته بستگی به چیزایی که پیدا کردی هم داره…..
.

سرم رو تکون دادم و گوشی رو از کیفم دراوردم که دیدم صفحه اش خاموش روشن میشه..بازم سامیار بود….

لبم رو گزیدم و با استرس به شاهین خان نگاه کردم و با ترس گفتم:
-سامیار زنگ میزنه…

جفت ابروهاش رو انداخت بالا و لبش رو کج کرد:
-جواب بده خب..

سرم رو تند تند به دو طرف تکون دادم:
-نه نه..اگه بپرسه کجایی چی جوابش رو بدم…

سری به تاسف تکون داد و فکر کنم تو دلش داشت به این همه سادگی و پخمه بودن من می خندید که حتی یه دروغ هم بلد نبودم بگم…..

تماس که قطع شد سریع رفتم تو گالری و عکس هایی که اون شب گرفته بودم رو اوردم….

مطمئن بودم مدارک همیناست..چون هم روی پاکتشون اسم شاهین صمدی نوشته شده بود، هم اینکه دوتا شناسنامه و چندتا پاسپورتی که تو پاکت بودن همشون با عکس شاهین خان بودم و اسم های متفاوت……

من مدارک رو پیدا کرده بودم اما نمی دونستم چطوری باید ازشون استفاده کنم که حداقل شاهین خان زیر قولش نزنه و سورن رو ازاد کنه و دیگه بی خیال ما بشه…..

گوشی رو دادم دستش و با دیدن اولین عکس که از یکی از شناسنامه ها بود، چشم هاش برق زد و لبخند نرم نرمک نشست گوشه ی لبش….

گوشی رو محکمتر گرفت و زد عکس بعدی…

همینطور با دیدنِ هر عکس لبخندش بزرگ تر میشد و حال من رو بیشتر بهم میزد….

تمام عکس هارو نگاه کرد و بعد گوشی رو برگردوند بهم…

بیشتر لم داد روی نیمکت و با اون لبخند خوشحالش گفت:
-کجا بود مدارک؟..چطوری پیدا کردی؟

سرم رو برگردوندم و کلافه نفسم رو فوت کردم بیرون و گفتم:
-یه جوری پیدا کردم بالاخره..یه گاوصندوقِ مخفی داشت تو خونه که پیداش کردم و رمزشم یواشکی دیدم..خب حالا چی میشه؟……
.

پای راستش رو انداخت روی پای چپش و دست هاش رو روی پشتی نیمکت دراز کرد و گفت:
-تو مدارک رو برمیداری و میایی پیش من..هرچه زودتر بهتر..سامیار وقتی یه دفعه تو و مدارک غیب بشین، میوفته دنبالت..باید یه جای امن مخفیت کنم تا ابا از اسیاب بیوفته…..

اب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم:
-اما اینجوری که نمیشه..اخرش چی؟..بالاخره هرجور که باشه منو پیدا میکنه..باید یه جوری پیش ببریم که نفهمه دزدیدنِ مدارک کار من بوده..اینجوری امنیتم بیشتره…..

از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت:
-یعنی اینقدر احمقه که نفهمه؟..خیلی سامیار رو دست کم گرفتی..من هنوزم کامل مطمئن نیستم که به تو شک نداشته باشه..شاید همه ی این کاراش فیلم باشه..به اینم فکر کن……

چشم هام گرد شد و اب دهنم رو دوباره پر سر و صدا قورت دادم..یعنی امکانش بود؟….

با استرس نگاهمو تو پارک چرخوندم و با صدای ارومی گفتم:
-یعنی میشه؟..ولی اون خیلی به من اعتماد داره..نه نه اصلا شک نداره..مگه میشه….

لبم رو گزیدم و چشم هام رو بستم…

وقتی صدایی ازش نشنیدم، چشم هام رو باز کردم و با تردید بهش نگاه کردم:
-یعنی اینقدر خوب نقش بازی میکنه؟

کف دست هاش رو زد سر زانوهاش و با یه حرکت بلند شد:
-هرچیزی ممکنه..حواست رو بیشتر جمع کن..سامیار زرنگ تر از این حرفاست..یا تو خوب نفش بازی کردی، یا اون چشمش کور شده و نتونسته حقیقت رو ببینه…..

بازم شاهین خان اومد و شک و تردید انداخت تو دل من..خدا ازت نگذره عوضی….

حالا از امروز همش به سامیار شک دارم و فکر می کنم داره نقش بازی میکنه و می دونه من کی هستم و چرا اونجام…..

شاهین بی توجه به حال من به ادم هاش اشاره کرد و درحالی که پالتوش رو مرتب می کرد، گفت:
-منتظر خبرم باش..بهت میگم تصمیم چیه و مدارک رو چکار باید بکنی..حواست باشه فقط تا اون موقع کار مشکوکی انجام ندی…..
.

سرم رو تکون دادم و با استرسی که به جونم انداخته بود، گفتم:
-باشه..فقط تورو خدا یه کاری کن که سامیار مشکوک نشه و نفهمه کار من بوده…

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و سری به تاسف تکون داد..این یعنی اصلا امکانش نبود که سامیار نفهمه….

شاهین خان دوباره تاکید کرد حواسم رو جمع کنم و همه ی مدارک رو بردارم و بعد خداحافظی کرد و با ادم هاش رفت…

کمی رو نیمکت نشستم تا حالم جا بیاد…

اگه سامیار هم این مدت نقش بازی کرده باشه پس من هیچ شانسی نداشتم…

اون انقدر باهوش و قوی بود که از پس یکی مثل من راحت بربیاد…

اهی کشیدم و یهو یاد پیام و زنگ هاش افتادم…

سریع گوشی رو از کیفم دراوردم و رمزش رو وارد کردم و رفتم تو پیام ها…

پیام های اول گفته بود هرجا میخوام برم بگم امیر باهام بیاد…

همینطور که جلو میرفتم پیام هاش حالت عصبانی به خودش می گرفت و حتی اخرین پیامش تهدید بود که اگه هرچه زودتر نرم خونه اونوقت هرچی دیدم از چشم خودم دیدم…..

لبخنده تلخی به تهدیدش زدم و یهو دلم هواش رو کرد و بدجور براش تنگ شد..درحالی که از روی نیمکت بلند می شدم شماره اش رو گرفتم….

اولین بوق که خورد گوشی رو جواب داد و صدای دادش لبخندم رو عمیق تر کرد:
-کجایــــــــی تو؟

بغضم رو قورت دادم و مهربون گفتم:
-دارم میرم خونه…

-تا ده دقیقه دیگه خونه باش..زنگ می زنم به تلفنِ خونه جواب ندی من می دونم و تو..مگه نگفتم تنهایی جایی نمیری؟..چرا زنگ نزدی امیر بیاد دنبالت..می خواهی منو دیوونه کنی؟…..

-ببخشید یهویی شد…

-خیلی خب..زودتر برو خونه خطرناکه….

بغضم رو قورت دادم و چشمی گفتم و با چشم هایی که خیس شده بود، گوشی رو قطع کردم…

برای اولین تاکسی که دیدم دست بلند کردم و سوار شدم تا زودتر برسم خونه و عصبانی تر از این نکنمش……
.

***********************************************

با همون لباس حریر کوتاه که قدش تا وسط رون پام بود، روی تخت نشستم و شماره ی عسل رو گرفتم….

موهام رو لخت و فرق کج، سشوار و اتو کشیده و دورم ریخته بودم….

ارایش چشم غلیظ اما ماتی هم روی صورتم نشونده بودم و لب هام با اون رژ لب قرمز جیغ درشت تر از حد معمول دیده میشد…..

نمی دونم کارم درست بود یا نه اما نمی خواستم همینطوری از اینجا برم..من عشق رو برای اولین بار تجربه کرده بودم و داشتم توش شکست می خوردم…..

اینو نمی خواستم اما چاره ای هم نداشتم….

عسل بعد از چند بوق جواب داد..لبخنده تلخی زدم و در جواب “جانم”ی که گفت، گفتم:
-جانت بی بلا..خوبی عزیزم؟

فین فینی کرد که باعث لبخندم شد و با بغض گفت:
-نکن سوگل..خواهش میکنم..بیا و منصرف شو..بالاخره یه کاری واسه سورن میکنیم تا نجات پیدا کنه ولی خودتو بدبخت نکن….

-هیچ کاری نمیشه کرد عسل..خودت که میدونی من هرکاری که میشد کردم..ولش کن..بی خیالِ این حرفا….

نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم:
-زنگ زدم بگم شاید یه مدت نتونم از خودم بهت خبر بدم..نمی دونم قراره چی پیش بیاد..تو اولین فرصت بهت زنگ میزنم..شاید سامیار بیاد سراغت..هیچی بروز نمیدی عسل..بگو از هیچی خبر نداری..عسل تو هیچی نمی دونی..خودتو تو دردسر نندازی..سامیار با کسی شوخی نداره…..

-سوگل منو ول کن..من از پس خودم برمیاد..تو می خواهی چیکار کنی؟..چطوری به اون شاهین اشغال اعتماد میکنی؟

-اعتماد نمی کنم عسل..راهه دیگه ای ندارم..سورن پیش اونه باید هرچی میگه انجام بدم تا بتونم نجاتش بدم….

سکوت کوتاهی کرد و بعد نفس عمیقی کشید و با صدایی که کمی می لرزید گفت:
-پس سامیار چی؟..یادت رفته هرچند موقت، اما بازم زنش محسوب میشی؟
.

بغض باز چنگ انداخت تو گلوم و حالم بد شد…

همین داشت منو می کشت..چطور می خواستم سامیار رو دور بزنم و برم با دشمنش….

تازه مدارکی که معلوم نیست با چه بدبختی پیدا کرده رو راحت داشتم برمی داشتم و انقدر درگیر سورن بودم که به عواقب کارم فکر نمی کردم…..

اب دهنم رو قورت دارم و گفتم:
-سورن چی عسل؟..معلوم نیست دارن چه بلایی سرش میارن که هردفعه زنگ میزنم حالش بدتر از دفعه ی قبله..ایندفعه اصلا نمی تونست حرف بزنه..حداقل خیالم راحته که سامیار حالش خوبه اما سورن نه..باید زودتر از اونجا بیارمش بیرون…..

یهو بغضش ترکید و زد زیر گریه:
-ولی یه بار دیگه فکر کن سوگل..شاید اگه به سامیار بگی درکت کنه..من مطمئنم اون تورو دوست داره و کمکت میکنه..سوگل خوب فکر کن…..

مردمک چشم هام رو تو کاسه چرخوندم و به سقف نگاه کردم تا اشک هام نریزه و ارایشم خراب نشه….

در همون حال گفتم:
-نمی تونم ریسک کنم..چاره ی دیگه ای ندارم عسل..چیزایی که گفتم فراموش نکن..تو اصلا چیزی نمی دونستی..به همه همینو میگی….

صدای هق هقش بلند شد:
-باشه نگران من نباش..مواظب خودت باش..تو اولین فرصتی که تونستی بهم زنگ بزن..اینجا از نگرانی دق میکنم یادت نره….

-باشه عزیزم..گوشیم امشب روشنه کاری داشتی پیام بده..فردا خاموشش میکنم…

-باشه خیلی مواظب خودت باش..بازم تونستی فکر کن..میشه یه کارای دیگه ای هم کرد…

لبخنده تلخی زدم و غمگین گفتم:
-سرنوشت منم این بوده دیگه..باید بسوزم و بسازم..اول دوری از سورن و حالا هم سامیار..به زور خودمو نگه داشتم عسل..دارم دق میکنم..من اگه یه روز با صدای غر زدنِ سامیار واسه صبحونه بیدار نشم، روزم شب نمیشه..حالا چطوری باید دوریشو طاقت بیارم……

-بمیرم الهی برات که تو هیچی شانس نداشتی..ولی می دونم درست میشه..یه تصمیمی گرفتی و حالا پاش وایسا..بالاخره روزای خوب هم میاد..شک نکن…..
.

پلک هام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم:
-می ترسم تا اون موقع چیزی از من نمونه…

با گریه تشر زد:
-ساکت شو سوگل..بخدا بخواهی ناامید بشی من می دونم و تو..همه ی اینا بالاخره تموم میشه..یه روزی میرسه که همه ی اینا برامون میشه خاطره و بهشون میخندیم…..

لبخنده تلخی زدم..چقدر به نظر عسل همه چیز ساده و کودکانه بود..کاش واقعا هم همینطور بود….

سر زبونم رو روی لب های رژ خورده ام کشیدم و سعی کردم غم و غصه هام تو صدام تاثیر نداشته باشه:
-انشالله همینطوره عسل..من برم دیگه که الاناست سامیار پیداش بشه..فقط همین یه امشب رو وقت دارم….

بغضم اجازه نداد ادامه بدم و عسل هق زد و با گریه گفت:
-دوستش داری؟

نفسم حبس شد و پلک هام اروم روی هم افتاد..یه لحظه صورت جذاب و مردونه اش پشت پلک هام نقش بست….

اشک هجوم اورد به چشم هام..گوشه ی لبم رو گزیدم و بی اختیار زمزمه کردم:
-عاشقشم!

بلندتر زد زیر گریه:
-پس نرو خواهری..تورو خدا به سامیار همه چی رو بگو….

سرم رو چپ و راست تکون دادم و قبل از اینکه بغضم بترکه تند تند گفتم:
-نمیشه..نمی تونم..کاری نداری عسل؟..بهت زنگ میزنم..مواظب خودت باش..یادت نره چیا بهت گفتم…به خدا می سپارمت….

اجازه ندادم حرف بزنه و سریع گوشی رو قطع کردم…

داشت رفتن رو با حرف هاش واسم سخت و دو دلم می کرد..شاید درست می گفت و سامیار می تونست بهم کمک کنه…..

اما اگه یه درصد ممکن بود قبول نکنه اونوقت هم سامیار رو از دست میدادم، هم مدارک و سورن رو….

تو این موقعیت فرصت ریسک کردن نداشتم…

باید یه تصمیم درست می گرفتم، بدون هیچگونه ریسک و اشتباهی..وگرنه جون هر سه نفرمون به خطر میوفتاد…..

اب دهنم رو قورت دادم و بلند شدم جلوی اینه ایستادم…

صورت ارایش شده و چشم های سرخ از اشکم هیچ تناسبی با هم نداشتن..داشتم از غصه و ناراحتی دق می کردم……
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهان pdf از سپیده شهریور

  خلاصه رمان :   ماهک زنی کم سن و بیوه که در ازدواج قبلی خود توسط شوهرش مورد آزار جنسی قرار گرفته. و حالا مردی به اسم شاهان به زور تهدید میخواد ماهک رو صیغه ی خودش کنه تا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

هیجان اومد تو رمان
نمیدونم چرا حس میکنم سامیار قبل این ک سوگل کاری کنه همه چیو میفهمه یا شایدم میدونه

ارزو
2 سال قبل

منو یاد رمان سلبریتی انداخت😑😑😑😑😑😑😑🔪🔪🔪🔪🔪 یه شباهتاییم به عشق ممنوعه استاد داره ولی خیلی شبیه سلبریتییه

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط T.S
غزال
غزال
2 سال قبل

این رمانه عین همون رمان عشق ممنوعه استاده ولی نمیدونم چرا اینقدر از این سوگل بدم میاد خیلی نچسبهههه اصلا همه دخترای رمانا نچسب و حال بهم زنن😐😐

ارزو
2 سال قبل
پاسخ به  غزال

عیییی نههه الان مثلا من افرا تو در پناه اهیرو خیلی دوس داشتم💔💔💔

غزال
غزال
2 سال قبل
پاسخ به  ارزو

اره اون افرا و شیرین توی رمان شوگار فقط همین دوتا

ارزو
2 سال قبل
پاسخ به  غزال

خب الان مثلا تو رمان وحشی رو نخوندی🤧همه دخترا جذبه دارن🤤 البته جز لارا که من ازش متنفرم بی خاصیت😑

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x