رمان گرداب پارت 30 - رمان دونی

 

دستی به صورت و موهام کشیدم و یکم آرایشم رو تمیز و تمدید کردم…

موهامو ریختم روی شونه هام و دستی به بینیم کشیدم و از اتاق رفتم بیرون…

تو اشپزخونه میزی که چیده بودم رو مرتب کردم و نگاهی به ساعت انداختم…نزدیک اومدنِ سامیار بود…..

اروم اروم لوبیاپلویی که درست کرده بودم رو کشیدم و به همراهه سالاد و نوشابه و ماست روی میز گذاشتم…

بغضم یه لحظه هم دست از سرم برنمیداشت و گلوم درد گرفته بود…

باید جلوی سامیار طبیعی رفتار می کردم تا به چیزی شک نکنه وگرنه بیچاره میشدم….

همینطور کنار میز ایستاده بودم و تو فکر بودم که مثل همیشه صدای چرخش کلید تو قفل در اومد و بند دلم پاره شد…..

دست هام لرزش خفیفی گرفته بود و اب دهنم رو مرتب قورت میدادم…

به سختی یه لبخنده مصنوعی روی لب هام نشوندم و با پاهایی لرزون از اشپزخونه رفتم بیرون….

سلام کردم که در رو بست و درحالی که هنوز پشتش به من بود جواب سلامم رو داد…

پالتوی کوتاه قهوه ای رنگش رو از تنش درمی اورد و همینطور که اویزونش می کرد گفت:
-چطوری؟

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و سر تکون دادم:
-خوبم تو چطوری؟..خسته نباشی..

چرخید طرفم و خواست جواب بده اما انگار با دیدنِ سر و وضعم شوکه شد که یه ابروش رو انداخت بالا و با تعجب نگاهی از بالا تا پایین و برعکس بهم انداخت….

گوشه ی لبش به لبخند کج شد و با لحن شیطون و مرموزی گفت:
-به به..

از لحنش خنده ام گرفت و لب هام کش اومد…

خنده ام رو که دید لبخندش عمیق تر شد و ایندفعه جفت ابروهاش رو انداخت بالا و اومد طرفم:
-چه خبره؟

گوشه ی لبم رو با شیطونی گاز گرفتم و با ناز پلک زدم:
-خبرای خوب..بیا برو لباست رو عوض کن که الان غذا سرد میشه..خیلی وقته کشیدم……
.

دستی به کتش کشید و جلوم ایستاد…

یه دستش رو به دیوار کنار صورتم تکیه داد و سایه انداخت روم و گفت:
-غذا می خوام چیکار..خودت بسمی..قول میدم سیر بشم…

لب هام رو جمع کردم و با دلی که هی میریخت و می لرزید، دست هام رو روی سینه اش گذاشتم:
-پشیمون میشیا..

چشم هاش رو ریز کرد و چند لحظه متفکر تو چشم هام خیره شد و نفس عمیقی کشید…

انگار از بوی غذایی که حسابی تو خونه پیچیده بود، فهمید چی درست کردم که چشم های ریز شده اش رو بست و دوباره بو بکشید….

نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و با لحن بامزه و سرخوشی گفت:
-اووووف اووف..از این یکی نمیشه گذشت..بدو بریم بخوریم که بعدش میخوام خودتو یه لقمه کنم…..

همینطور که دست هام روی سینه اش بود هولش دادم عقب و با خنده گفتم:
-به همین خیال باش..برو لباستو عوض کن غذا از دهن افتاد…

با همون لبخنده کجش درحالی که با چشم هاش واسم خط و نشون میکشید سر تکون داد و رفت سمت اتاقش….

در اتاق که بسته شد لبخند منم محو شد و نفسم رو با اه عمیقی فوت کردم بیرون…

خدایا چطوری از این مرد دل بکنم و برم؟..دلم واسه خودش و کاراش ضعف میرفت و هرلحظه دلم بیشتر بی تابش میشد….

دوباره به سختی همون لبخند مصنوعی رو روی لبهام نشوندم و برگشتم تو اشپزخونه و کنار میزی که چیده بودم منتظر ایستادم….

کمی بعد سامیار که یه گرمکن مشکی رنگ به همراهه تیشرت یشمی و استین کوتاهه ساده ای پوشیده بود، درحالی که با یه حوله ی کوچیک صورت خیسش رو خشک میکرد، اومد داخل اشپزخونه…..

نگاهی به میز که خیلی با سلیقه چیده بودم کرد و متعجب و مهربون گفت:
-چه زحمت کشیدی امشب..حالا غذا بخوریم یا خجالت؟

سرم رو با خنده تکون دادم و بشقابش رو برداشتم و واسش غذا کشیدم و گذاشتم جلوش و واسه خودم هم کشیدم و نشستم روی صندلی روبروش……
.

سامیار قاشق و چنگال رو از کنار بشقابش برداشت و با چشم و ابرو به من و میز اشاره ای کرد و گفت:
-نگفتی چه خبره امشب؟

دوباره نقاب خونسردی و بی تفاوتی رو به صورتم زدم و اون لبخنده مضحک رو هم روی لب هام نشوندم و گفتم:
-بده خواستم تنوعی بشه؟..تازه کاری هم نکردم…

ابروهاش رو انداخت بالا و قاشقش رو که لبالب از برنج پر بود رو به دهن برد و وقتی قورتش داد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-که اینطور!

چیزی نگفتم و اونم دیگه حرفی نزد و تو سکوت شام رو خوردیم…

با دیدن حرکات سامیار بخاطره غذای مورد علاقه اش که چطور داشت بخاطرش دیوونه میشد و با حرص و ولع می خورد، کم کم لبخند هام از اون حالت مصنوعی دراومده و کم مونده بود قهقهه بزنم…..

خیلی بامزه میخورد و با لذت سر تکون میداد و منم از دیدنش داشتم نهایت لذت رو می بردم..همه ی کارهاش واسم شیرین بود….

غذای تو بشقابش که تموم شد بالاخره اروم گرفت…

تکیه داد به صندلی و چشم هاش رو بست و نفسش رو محکم فوت کرد بیرون:
-سوگل اگه نمی شناختمت و با هم اینجوری اشنا نبودیم، حاضر بودم بخاطره دست پختت و مخصوصا این لوبیا پلوهای لعنتیت بگیرمت…..

چشم هام گرد شد و متعجب تک خندی زدم که چشمکی زد و از جاش بلند شد…

منم بلند شدم و بشقابم رو برداشتم و چرخیدم سمت سینک و گفتم:
-تو برو من اینجارو جمع کنم و یه چایی هم بزارم و بیام…

بشقاب رو گذاشتم تو سینک و تا خواستم بچرخم یهو دست های سامیار از پشت دورم حلقه شد و چسبید بهم….

سرش رو گذاشت روی شونه ام و همراه با هرم داغ نفس هاش روی گوش و گردنم، گفت:
-کارارو بزار واسه بعد..الان باید حرف بزنیم..باید بدونم این موش کوچولو امشب چش شده….

سر انگشتام رو روی دست هاش که روی شکمم تو هم قلاب کرده بود کشیدم و گفتم:
-چیزی نیست..بیکار بودم با غذا درست کردن و ارایش و این چیزا خودم رو سرگرم کردم…..
.

لب هاش رو به گوشم نزدیک کرد و اروم گفت:
-مطمئنی؟

چشم هام رو بستم و سرم رو از پشت به شونه اش تکیه دادم:
-اره..

بوسه ی کوتاهی روی شونه ام زد و گفت:
-می دونم هرچی که بشه میایی بهم میگی و پنهون کاری نداریم…

گوشه ی لبم روگزیدم و جواب ندادم..چی بهش می گفتم؟..من داشتم گند میزدم به رابطه ی قشنگی که داشتیم….

سامیار که دید چیزی نمیگم حلقه ی دست هاش رو باز کرد و کمی ازم فاصله گرفت و گفت:
-فعلا بی خیالِ اینا شو..بیا بریم کارت دارم…

جمله ی دومش رو انقدر شیطانی گفت که سریع منظورش رو گرفتم و با خنده گفتم:
-اِ سامیار اینطوری حرف نزن..

-دوست نداری؟

برگشتم طرفش و تکیه دادم به کابینت و دست هام رو تو سینه جمع کردم:
-چی رو؟

یه قدم فاصله ی بینمون رو برداشت و با سر انگشت هاش از شقیقه تا زیر چونه ام رو دست کشید و گفت:
-اینطوری حرف زدنم رو…

نذاشت جواب بدم و درحالی که چشم هاش رو تو کل صورتم می چرخوند، خم شد طرفم و زمزمه وار ادامه داد:
-شایدم نزدیک شدنم بهت رو..هوم؟

دست هام رو اوردم بالا و گذاشتم دو طرف صورتش..یکم کشیدمش سمت خودم و نزدیک صورتش لب زدم:
-بعد از سالها، این مدت واسه اولین بار بود که واقعا از ته دل خوشحال بودم..اولین بار بود که احساس خوشبختی و ارامش می کردم..در هر موقعیتی، هرچیزی که از طرف تو باشه رو من با جون و دل می پذیرمش…….

دست هاش رو از پهلوهام رد کرد و دو طرفم روی کابینت گذاشت و لب هاش رو مماس لب هام نگه داشت و گفت:
-این زبون ریختنات حتما یه دلیلی داره؟

سرم رو اروم به چپ و راست تکون دادم و با بغض لبخند زدم که چشم هاش رو بست و با یه حرکت لب هاش رو روی لب هام گذاشت…….
.

دست هام رو بردم دور گردنش و با حرارت جواب بوسه هاش رو میدادم….

همین رو می خواستم..باید یه خاطره ی خوب از خودم به جا می گذاشتم که حداقل یه جا به خوشی ازم یاد کنه….

سامیار همینطور که لب هام رو بین لب هاش گرفته بود، دست هاش رو از روی کابینت برداشت و انداخت زیر پاهام و کشیدم بالا…..

سریع پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و دست های سامیار هم مثل یه طناب دور کمرم پیچیده شد….

یه دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم و با اون یکی دستم تو موهاش چنگ انداختم و لب هام رو محکمتر بهش فشردم….

چرخی زد و با دو قدم بلند خودش رو رسوند به کانتر و منو نشوند روش و خودش بین پاهام ایستاد…

نگاهی به چشم های خمار و پراز خواستنش کردم و با یه لبخنده پرمحبت، لبه ی تیشرتش رو گرفتم و کشیدم بالا…..

سامیار رو که از دست میدادم دیگه هیچی برای داشتن نداشتم..حداقل اینجوری خیالم راحت بود که تا اخر عمرم، روحی و جسمی متعلق به سامیار بودم…..

درحالی که هنوز به عقب خم بودم، دست هام رو گذاشتم دو طرف صورتش و کشیدمش سمت خودم و با بی قراری لب هام رو چسبوندم به لب هاش…..

همزمان لب هامون از هم باز شد و من لب پایینش و اون لب بالاییم رو گرفت بین لب هاش و محکم می بوسیدیم…..

تمام بدنم بی تابِ بودن با سامیار شده بود و انگار هرلحظه بیشتر از قبل می خواستمش…..
.

لب هامون دوباره جدا شد و با دستش که پشتم بود کمرم رو صاف کرد…

پیشونیمون چسبید به هم و نفس های داغمون پخش شد تو صورت همدیگه…

سامیار بوسه ی کوتاهی روی بینیم زد و نفس زنان و بی طاقت گفت:
-بریم تو اتاق؟

نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به نشونه ی “اره” تکون دادم که رون پاهامو گرفت و همینجور که پاهام دور کمرش حلقه بود، از روی اپن بلندم کرد….

دست هام سریع دور گردنش حلقه شد و از بالا تو چشم هاش خیره شدم..لب هام می خندید و گلوم از بغض درد گرفته بود….

همه چی یه طرف، اینکه مجبور بودم نقش بازی کنم تا سامیار چیزی نفهمه از همه سخت تر بود…..

برای اینکه انقدر فکر و خیال نکنم دوباره کمی خم شدم روش و تمام اجزای صورتش رو یکی یکی می بوسیدم..پیشونی، بینی، گونه، لب، چونه، گوش و گردنش..

همه جا رو با لب های داغ و بی قرارم مهر کردم و روی گردنش بیشتر از همه جا مکث کردم و محکم بوسیدم…..

وقتی کبودی روی گردنش رو دیدم، لبخند زدم و سر انگشت هام رو کشیدم روش و اروم گفتم:
-فردا بیدار شدی اول برو جلوی اینه و اینجارو ببین..از خودم یه نشونه گذاشتم واست…

اون لبخند کج جذابش رو زد و مثل خودم اروم گفت:
-تو هم فردا بیدار شدی می تونی گوشه به گوشه ی بدنت رو چک کنی..از خودم روی تمام بدنت نشونه میذارم…..

از جوابش و اینکه هیچوقت کم نمی اورد خنده ام گرفت و چنگ زدم تو موهاش و اروم موهاش رو کشیدم:
-بدجنس…

رسیده بودیم پشت در اتاق سامیار و دیگه جوابی بهم نداد..یه دستش رو از بدنم جدا کرد و در اتاق رو باز کرد و رفت داخل و دوباره بست…..

دست هاش پهلوهام رو فشرد و با بوسه ی کوتاهی روی لب هام، از خودش جدام کرد و انداختم روی تخت…..

روی ارنج جفت دست هام بلند شدم و یکم خودم رو کشیدم عقب….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

کاش یه چیزی شه رابطه شون خراب نشه سوگل خیلی بدبخته سامیارم تازه انگار روح‌و روانش داره درست میشه گناه دارن

🫠anisa
🫠anisa
2 سال قبل

جای حساس تموم شد

Devil
Devil
2 سال قبل

خیلی خوبه ولی خیلی شبیه رمان عشق ممنوعه استاده کاش مثل اون تموم نشه

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Devil
ارزو
2 سال قبل
پاسخ به  Devil

وای عاره مث اون تموم شه من روانم به چوخ میره😑😑💔💔🔪🔪

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

کوتاهه لعنتی

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x