سامیار اشک های سوگل و پاک کرد و کلافه گفت:
-خیلی خب سوگل جان..الان میارنش بسه دیگه..اینقدر گریه نکن…
سوگل مثل بچه ها لب برچید و مظلومانه و با ناراحتی به سامیار نگاه کرد…
سامیار انگار که دلش از حالت سوگل ضعف رفته بود، با خنده و پر احساس گفت:
-اخه من قربونت برم..
بعد دست سوگل رو بلند کرد و بوسه ای به کف دستش زد…
عسل با خنده گفت:
-ببین چطوری خودشو گربه ی شرک میکنه..
سوگل چشم غره ای بهش رفت و با تقه ی ارومی که به در خورد، انگار فهمید دخترشو اوردن که لبش لرزید و نالید:
-وای..وای سامیار..اوردن..اوردنش..
در باز شد و پرستار همراه با تخت نوزادی که به جلو هول میداد، وارد اتاق شد….
جلوتر از همه من، عسل، سورن و سامان هجوم بردیم سمت تخت نوزاد…
فقط فاطمه خانم و سامیار کنار تخت سوگل موندن…
تخت نوزاد رو احاطه کردیم و با چشم های گشاد و متعجب به بچه نگاه می کردیم…
کوچیک..خیلی کوچیک بود..
دست های مشت شده ی کوچولوش دو طرف سرش روی بالش بود و صورتش هنوز سرخ بود…
چشم هاش بسته بود و تو خواب عمیقی فرو رفته بود…
سورن با لحن اروم و پر عشقی لب زد:
-خدایا..این معجزه اس..
سامان هم سرش رو تکون داد و مبهوت لب زد:
-خیلی خوشگله..
#پارت1727
نوک انگشت اشاره ام رو اروم انگار که یک چیز شکستنی رو لمس می کنم روی یکی از مشت هاش کشیدم و لب زدم:
-خدای من..
عسل هم مثل من نوک انگشتش رو اهسته روی سر نوزاد کشید و گفت:
-وای الهی من قربونش برم..
چندتا نوزادی که قبلا دیده بودم موهای کم و کرکی مانند داشتن اما این موهای خیلی پرپشت و مشکی داشت….
همینطور دور تخت ایستاده بودیم و چهارتایی مات و مبهوت قربون صدقه ش می رفتیم که صدای اعتراض سوگل بلند شد….
بی قرار و با حرص گفت:
-من دارم دیوونه میشم..بسه دیگه..بیاریدش اینجا..
تازه به خودمون اومدیم و با خنده یکی یکی عقب رفتیم و عسل گفت:
-سوگل اگه الان می تونست پا میشد هممونو کتک میزد…
سوگل بی تاب و با بی حالی گفت:
-نگران نباش..زدم به حسابتون برای بعد..
ما که کنار رفتیم، سوگل به سامیار نگاه کرد و با بی صبری گفت:
-سامیار کمک کن بشینم..می خوام بغلش کنم..
سامیار که هنوز از اون فاصله نمی تونست دخترش رو ببینه و مسخ شده به تخت کوچیک نوزاد خیره شده بود، از صدای سوگل تکونی خورد و نگاهش کرد:
-چی؟!..
سوگل متعجب مکثی کرد و بعد با مهربونی گفت:
-کمکم کن بشینم..
#پارت1728
سامیار گیج و منگ دستی به صورتش کشید و بعد دکمه ی بغل تخت رو فشرد تا قسمت بالای تخت بالا بیاد….
بعد خم شد و بالش های پشت سر سوگل رو مرتب کرد و به حالت نیمه نشسته دراوردش و گفت:
-خوبه؟..
سوگل که صورتش از درد تو هم رفته بود، نفسس رو فوت کرد و با صدای لرزونی گفت:
-اره..دخترمو بیار..
پرستار تخت رو به سمت سامیار برد و کنارش نگهش داشت و رو به سوگل گفت:
-باید بهش شیر بدی..کمک لازم داری؟..
فاطمه خانم از روی صندلی بلند شد و گفت:
-ممنون خودمون بهش کمک می کنیم..
پرستار سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت..
نگاهم به سامیار بود که خیره و بدون پلک زدن به دخترش که اروم توی تختش خوابیده بود نگاه می کرد….
نگاهش مات و مبهوت بود و انگار تصویر جلوش رو باور نداشت…
حتی سوگل هم دست از اصرار برداشته بود و خیره خیره به سامیار نگاه می کرد…
انگار درکش می کرد و بهش زمان داده بود تا این معجزه رو باور کنه…
دست های سامیار مشت شده بود و نمی تونست نگاهش رو از دخترش بگیره…
انقدر زیبا نگاهش می کرد که همه سکوت کرده بودیم و انگار هیچکدوم دلمون نمیومد این صحنه رو بهم بزنیم….
حتی سوگلی که بی قراری از نگاهش می بارید و داشت بال بال میزد تا دخترش رو ببینه و بغلش کنه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 82
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب دوستان تا سه هفته آینده توی بیمارستانیم