عسل لبخند خجول مصنوعی زد و سرش رو پایین انداخت که یعنی خجالت کشیده…
خنده ام گرفت و عسل با ارنج به پهلوم زد و زیرلب غرید:
-کوفت..ادم فروش..
-خودش شنیده بود من که چیزی نگفتم..
سامان به سوگل نگاه کرد و تکرار کرد:
-هان سوگل؟..چی گفت؟..
سوگل چشم غره ای به عسل رفت و رو به سامان کرد:
-گفت نفس خیلی زشته..
عسل به سرعت سرش رو بلند کرد و تند تند گفت:
-نگفتم زشته..گفتم قرمز و چروکه..
سورن زد زیر خنده و فاطمه خانم با خنده گفت:
-اره معلومه نظرت اینه..دیدیم وقتی نگاهش میکنی چطوری دلت میره براش…
عسل با ذوق به نفس نگاه کرد و گفت:
-وای شوخی می کردم..من میمیرم براش..به خدا تا حالا نوزادی به این خوشگلی ندیده بودم..قربون شکل چروکیده ش برم…
من و سامان و سورن زدیم زیر خنده و سوگل با حرص گفت:
-خفه شو عسل..
سامیار دستش رو دراز کرد و کریر نفس رو کشید سمت خودش و با نوک انگشتش روی موهای پر و سیاهش رو نوازش کرد….
موهایی که از خودش به ارث برده بود..
کمی نوازشش کرد بعد خیلی جدی خطاب به عسل گفت:
-اول برو تو اینه یه نگاه به خودت بنداز بعد درمورد بقیه نظر بده..دخترم تو خوشگلی همتونو صد هیچ میزنه….
#پارت1736
سامان با خنده گفت:
-اوه اوه..
سامیار بدون اینکه نگاهش کنه جدی گفت:
-زهرمار..
سورن بادی به گلوش انداخت و با غرور گفت:
-همون چشمهاش، تنهایی همتونو میخره و میفروشه..
قبل از اینکه بتونم جلوی دهنم رو بگیرم، با ذوق گفتم:
-وای اره..چشمهاش خیلی خوشگله..کپی چشم های سورنه…
نگاه همه با خنده چرخید سمتم که تازه فهمیدم چی گفتم و چشم هام گرد شد…
محکم جلوی دهنم رو گرفتم و شوکه به سورن نگاه کردم…
با خنده و چشم هایی که برق میزد نگاهم کرد و بی صدا لب زد:
-قربونش برم..
سرم رو با خجالت پایین انداختم و سامیار گفت:
-تا وقتی مامانش هست چرا ربطش میدین به داییش..چشمهاش کپی برابر اصل مامانشه..سورن باید بره خداروشکر کنه چشمهاش به خواهرش کشیده….
سورن خندید و گفت:
-داداش اول من بودم بعد سوگل بعد نفس..پس دوتاشونم چشمهای منو دارن…
سوگل با ذوق به سورن نگاه کرد و تایید کرد:
-اره اره..مادر و دختر چشمهای دایی رو ارث بردیم..
سامیار با اخم و ناراضی به سوگل نگاه کرد که سوگل خندید و با محبت گفت:
-اما موهای تورو داره سامیار..ببین موهاش مثل تو چقدر پرپشت و مشکیه…
#پارت1737
لبخند محوی رو لب های سامیار نشست و خیره به نفس گفت:
-اما دیگه همه چیش مثل تواِ..رنگ و حالت چشم هاش..لب و بینیش..صورت گردش…
بعد نگاهش رو اروم چرخوند سمت سوگل و لب زد:
-خداروشکر..الان یدونه دیگه ازت، تو ابعاده کوچیک هم دارم…
سوگل خندید و دستش رو روی دست سامیار گذاشت و اروم فشرد…
فاطمه خانم که با لبخند نگاهشون می کرد، مشتش رو به سینه ش کوبید و با ذوق گفت:
-الهی دورتون بگردم من..قربونتون برم..
سوگل با خنده گفت:
-خدانکنه مامان..
یهو صدای گریه ی نفس بلند شد و همه ساکت شدیم…
سامیار خم شد روی کریر نفس و هول شده گفت:
-اِاِ چی شد؟!..
سوگل هم دستش رو به شکمش گرفت و خم شد و با نگرانی گفت:
-چی شد؟..مامانی چرا گریه میکنی؟!..
فاطمه خانم با خنده بلند شد و گفت:
-چه مامان و بابای کاربلدی..یه جوری سوال می پرسین ازش انگار میتونه جوابتونو بده…
سوگل به فاطمه خانم نگاه کرد و با نگرانی گفت:
-چش شده؟..
-حتما شیر میخواد مامان جان..چرا هول کردین..بچه تو این سن وقتی گریه میکنه یا گرسنه س یا جاشو کثیف کرده….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 85
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدا و رو شکرررر به دنیا اومدنش تموم شد حالا فکر کنم کم کمش بیست پارت درباره چص نکن عسل و زر نزن و به تو کشیده نه بابا به تو کیشه عشقم نه به تو کشیده زندگیم و……
بعد ده پارت دیگه هم بچه جاشم کثیف میکنه و شیر میخوادو ……
بعدششششس صدپارت ازدواج عسل و سامان
صدپارت دیگه هم عروسیه سورن و پرند تازههههههه اگهههخ اعتراف کرده باشن
بعد اینا بچه میزان بعد بزرگ میشن بعد اونا پیر میشن و میمیرن راوی هم همش زر زر زر
خبببب دوباره سوسول بازیای اینا شروع شد🙄
وااای خدا کی این لوس بازیای اینا تموم میشه بابا دوساله تو دنیا اومدن بچه گیر بود الانم تا سال آینده تو این مرحله دیگه گذر کن نویسنده محترم انقدر شاخ و برگ نده برو ادامه داستان اصلی.
دخترا فکر کنم نویسنده لج کرده🙃دقیقا داره با شدت بیشتری ادامه میده😉😥