یهو سوگل زد زیر گریه و همه با چشم های گرد شده نگاهش کردیم…
فاطمه خانم جلوشون ایستاد و گفت:
-اِ سوگل..چرا گریه میکنی دخترم؟..
-من چطور مادریم..حتی نمیفهمم بچه ام چرا گریه میکنه…
همه زدیم زیر خنده و سامیار چشم غره ای بهمون رفت و رو کرد به سوگل و با دست پشتش رو نوازش کرد و گفت:
-عزیزم نفس بچه اولمونه..طبیعیه بلد نباشیم و ندونیم..کم کم یاد میگیری…
سوگل فین فینی کرد و با وحشت گفت:
-حالا باید چیکار کنم؟!..
من و عسل دوباره غش غش خندیدیم و سامیار چپ چپ نگاهمون کرد و درجا خنده امون رو خوردیم….
سامیار بلند شد و گفت:
-پاشو بریم تو اتاق بهش شیر بده عزیزم..
کمک کرد سوگل بلند بشه و با یک دست دور کمرش رو گرفت و با دست ازادش کریر بچه رو برداشت و گفت:
-بیا عشقم..
فاطمه خانم هم پشت سرشون رفت و عسل سقلمه ای بهم زد و اشاره کرد ما هم بریم و پاشدیم افتادیم دنبالشون….
سامیار سوگل رو روی تخت نشوند و کمک کرد به تاجش تکیه بده و وقتی جاش راحت شد، برگشت و اروم نفس رو از داخل کریرش برداشت….
#پارت1739
همینطور که با بچه خم میشد سمت سوگل، اروم گفت:
-جان بابایی..دخترم شیر میخواد..هیش باشه..الان مامان بهت شیر میده…
سوگل مات و مبهوت، با دست هایی که تو هوا مونده بود به سامیار نگاه می کرد…
اولین بار بود سامیار انقدر محسوس و پراحساس، زبونی داشت دخترش رو ناز میداد…
سوگل اشک هایی که حالا از شوق میبارید رو از صورتش پاک کرد و نفس رو تو اغوشش گرفت…
درحالی که دو زانو نشسته بود، یک دستش رو زیر گردن نفس گذاشت و با یک دست دورش رو گرفت….
سامیار صاف کنار تخت ایستاد و اروم گفت:
-بمونم؟!..
سوگل با خجالت نگاهی به ما انداخت و اهسته گفت:
-نه..مامان کمکم میکنه..
سامیار سر تکون داد و خم شد روی سر سوگل رو بوسید و از اتاق رفت بیرون و در رو هم بست…
فاطمه خانم کنار سوگل نشست و دکمه ی لباسش رو باز کرد و کمک کرد سوگل به نفس شیر بده…
نفس چشم هاش رو بست و حریصانه شروع به مکیدن کرد…
لبخند روی لبمون نشست و سوگل که خیالش از شیر خوردن نفس راحت شده بود، سرش رو بلند کرد….
نگاهش رو بین ما چرخوند و مات و مبهوت، با بغض گفت:
-دیدین سامیار چطوری با نفس حرف زد؟..
#پارت1740
با لبخنده و به تایید سر تکون دادیم و فاطمه خانم با لبخنده پر بغضی گفت:
-بهت گفته بودم به دنیا که بیاد سامیاد عاشقش میشه و دیگه نمیتونه ازش دست بکشه…
سوگل سرش رو پایین انداخت و درحالی که به نفس نگاه می کرد، با بغض و گریون گفت:
-دلم داره از دهنم درمیاد..الان دیگه هیچی از خدا نمی خوام..حتی اگه بمیرمم اسوده و بدون نگرانی میمیرم….
فاطمه خانم با اخم نگاهش کرد و لبش رو گزید:
-خدانکنه مامان..این چه حرفیه..گریه نکن..خوب نیست با گریه به بچه شیر بدی…
سوگل اشک هاش رو پاک کرد و دوباره دستش رو با احتیاط دور نفس گرفت…
من و عسل تخت رو دور زدیم و لبه ی دیگه ش نشستیم و به شیر خوردن نفس نگاه کردیم…
لبخندی زدم و اروم گفتم:
-چه خوشگل شیر میخوره..خدایا..
عسل با نوک انگشت هاش، پای کوچولوی نفس رو از روی جورابش نوازش کرد و گفت:
-دلم میخواد بخورمش..عاشقشم..عاشقشم..وای خدا عاشقشم…
سوگل با خنده نگاهمون کرد و گفت:
-انشالله قسمت شما..خیلی حس قشنگ و بی نظیریه..با هیچ حسی توی دنیا قابل مقایسه نیست..امیدوارم به زودی شما دوتا هم تجربه ش کنین…..
مادرجون “انشالله”ی گفت و من و عسل با خجالت لبخند زدیم…
#پارت1741
===============================
ماشین رو کشید بغل جاده و ایستاد و خاموشش کرد…
نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
-چرا اخمویی؟..
لب برچیدم و با ناراحتی گفتم:
-با اینکه دلم برای مامان و بچه ها خیلی تنگ شده اما به اینجا هم عادت کرده بودم..دلم براشون تنگ میشه….
لبخندش عمیق تر شد و دست دراز کرد و دستم رو توی دستش گرفت…
با انگشت شصتش پشت دستم رو نوازش کرد و گفت:
-دوباره خیلی زود میاییم..یا شاید هم اونا اومدن پیشمون..اخماتو باز کن دیگه…
اخم هام بی اختیار باز شد و لبخنده محوی زدم:
-دلم برای نفس خیلی تنگ میشه..
با اوردن اسم نفس، چشم هاش مثل همیشه برق زد و لبخندش بزرگ تر شد…
نگاهش رو به دست هامون دوخت و اروم گفت:
-منم همینطور..اگه دیدیم اونا نمیان، خودمون خیلی زود دوباره میاییم دیدنشون…
-قول؟!..
-قول..
نفسم رو با خیال راحت فوت کردم و اروم خندیدم…
خیلی بیشتر از اون چیزی که برنامه ریزی کرده بودیم تهران مونده بودیم و دیگه داشتیم برمی گشتیم…
#پارت1742
کم کم داشت صدای مامان هم درمی اومد..
هم دلش برامون تنگ شده بود و هم درست نمیدید بیشتر از این بمونیم…
اصلا همینکه اجازه داده بود تنهایی بیاییم، خودش کلی جای تعجب داشت…
برای اینکه من ناراحت نشم اجازه داده بود و انقدر این مدت بهم خوش گذشته بود که از ته دلم ازش ممنون بودم….
یکی از بهترین و به یاد موندنی ترین مسافرت های زندگیم بود…
می دونستم مامان چقدر با خودش جنگیده تا بتونه اجازه بده من با سورن بیام تهران…
این برخلاف عقاید و باورش و بخاطره اعتماد زیادش به ما دوتا بود….
با اینکه ما هیچ خط قرمزی رو رد نکرده بودیم و به خواسته های همدیگه احترام گذاشته بودیم اما این برای مامان حتما سنگین بود….
بالاخره از نسل قبلتر بود و عقاید خاص خودش رو داشت…
براش این اجازه خیلی سخت بود و حتی مطمئن بودم یک لحظه هم نبوده که نگران من نباشه…
اما با این حال برای خوشحالی من پا روی تعصب و باورهاش گذاشته بود…
بخاطرش همیشه قدردان و سپاس گذار مامان بودم…
حالا داشتیم برمی گشتیم..
با اینکه بخاطره جدایی از نفس و سوگل و بقیه ناراحت بودم اما دلم داشت پر پر میزد برای مامان و بچه ها….
دلم براشون یه ذره شده بود..دوست داشتم هرچه زودتر برسیم و ببینمشون…
#پارت1743
نفسی کشیدم و نگاهم رو از دستم تو دست سورن گرفتم و با لبخند گفتم:
-چرا وایسادی؟!..
سورن دستم رو ول کرد و گفت:
-شام بخوریم بعد راه بیوفتیم..
-هنوز که خیلی زوده..
-میگم وسط راه دیگه نخواهیم نگه داریم..الان بخوریم و بریم دیگه..گرسنه نیستی؟!…
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم و گفتم:
-چرا..کاش زودتر راه افتاده بودیم که به شب نمی خوردیم..ولی همین الانم هوا داره تاریک میشه…
-اشکال نداره..من رانندگی تو شب برام راحتتره..
لبخندی بهش زدم که اون هم لبخند زد و گفت:
-اما می تونیم وسط راه هم برای شام نگه داریم..هرچی که تو میگی…
چرخیدم و نگاهی به جعبه پیتزاهای رو صندلی عقب انداختم و گفتم:
-سرد میشن..
-مهم نیست..رستوران های بین راهی هم هستن..اگه نتونستی اینارو بخوری دوباره غذا میگیریم….
-تو گشنه ت نیست؟..
“نچ”ی گفت و دوباره سوییچ رو چرخوند و ماشین رو روشن کرد:
-نه عزیزم..
راهنما زد و بعد از چک کردن اینه ها، ماشین رو راه انداخت و حرکت کرد…
دستم رو دراز کردم و صدای اهنگ رو بردم بالاتر و به جاده چشم دوختم…
خداروشکر جاده خلوت بود اما هوا کمی ابری بود و ممکن بود بارون بگیره…
#پارت1744
لبخندی زدم و رو به سورن گفتم:
-میوه میخوری برات پوست بگیرم؟..
-نیکی و پرسش؟!..
خندیدم و چرخیدم عقب..
سبدی که مامان موقع رفتن از میوه و تنقلات پر کرده بود، حالا سوگل کلی خوراکی داخلش گذاشته بود و همراهمون کرده بود….
از بین دوتا صندلی به سختی سبد رو باز کردم و میوه هارو دراوردم و با یک چاقو برداشتم و دوباره درش رو بستم….
صاف نشستم و پلاستیک رو باز کردم و بین دوتا پام گذاشتم…
یک سیب برداشتم و مشغول پوست گرفتن شدم و بعد قاچ کردم و یک تیکه گرفتم سمت سورن…
جای اینکه از دستم بگیره درحالی که نگاهش به جاده بود، سرش رو جلو اورد و سیب و انگشت هام رو باهم بلعید….
صدای اخم بلند شد و دستم رو سریع عقب کشیدم…
با اخم نگاهش کردم و با اعتراض گفتم:
-گاز میگیری؟..
ابروهاش رو بالا انداخت و سیبش رو قورت داد و خندید:
-اینطوری بیشتر میچسبه..
-بچه پررو..
نگاهی به انگشت هام انداختم که هیچ ردی از گاز ارومش نمونده بود…
یک تیکه دیگه از سیب رو با نوک انگشت هام گرفتم سمتش و همینکه سرش رو جلو اورد دستم رو عقب کشیدم و گفتم:
-گاز نگیریا..
#پارت1745
بی توجه به حرفم، دستش رو از روی دنده برداشت و مچ دستم رو گرفت و کشید سمت دهنش و سیب رو خورد….
این دفعه دیگه گاز نگرفت و با خنده گفتم:
-افرین پسر خوب..
چپ چپ بامزه ای نگاهم کرد و گفت:
-حرف نباشه..بدو بعدی..
بعد از اون سیب، دوتا خیار و یک پرتقال هم پوست گرفتم و با کلی شوخی و خنده دوتایی خوردیم…
انقدر اون چندتا دونه میوه بهمون چسبید که انگار مزه شون متفاوت تر از همیشه بود و از بهشت اومده بود….
با خنده سر پلاستیک که پوست میوه ها داخلش بود رو گره زدم و به همراه چاقو دوباره داخل سبد گذاشتم….
درحالی که وسط دوتا صندلی بودم و تا کمر خم شده بودم عقب گفتم:
-سورن چیپس و پفک و تخمه و کلی خوراکی دیگه هم هست..می خوری؟…
-نه عزیزم ممنون..
در سبد رو بستم و صاف نشستم..
با شنیدن اهنگی که شروع به پخش شده بود با ذوق گفتم:
-اِ این اهنگ..
صداش رو زیاد کردم و با هیجان دست هام رو بهم کوبیدم…
روی صندلی چرخیدم و کمرم رو به در تکیه دادم و یک پام رو جمع کردم زیرم و رو به سورن شدم…
کاش سوگل رو نشون یه دکتری بدن! احمق شده
همش توهم مردن داره خنگ.
خیلی مزخرف مینویسی ، حال بهم زن
خداروشکر از سوگول و بچه ش و نحوه شیر خوردنش و کلاس های کودک یاری بیرون زد😐