شالم دور گردنم افتاده و موهام تو صورتم ریخته بود…
با خنده موهام رو پشت گوشم زدم و وقتی دیدم نفسم سرجاش نمیاد، دست بردم توی جیب مانتوم و اسپری ام رو دراوردم….
با صدای اسپری زدنم، سورن دست برد صدای اهنگ رو کم کرد و با نگرانی گفت:
-خوبی عزیزم؟..
چند نفس عمیق کشیدم و با لبخند سرم رو تکون دادم:
-خوبم..
دوباره صدای ضبط رو زیاد کردم که سورن با اخم نگاهم کرد و خندیدم:
-خوبم به خدا..بذار هیجانمو تخلیه کنم..
دوباره دست دراز کرد و ایندفعه نوک بینیم رو بین انگشت هاش گرفت و محکم فشرد…
با خنده سرم رو عقب کشیدم و دوباره شروع کردم به بالا و پایین پریدن و اهنگ خوندن…
سورن هم گاهی همراهیم می کرد و گاهی تذکر میداد اروم بگیرم و اسپری بزنم…
دوست داشتم وقتی اینطوری پایه میشد و با اینکه نگرانم بود اما منعم نمی کرد و می گذاشت هرکاری دوست دارم انجام بدم….
بعد از خوندن چندتا اهنگ دیگه و رقصیدن و جیغ زدن، بالاخره اروم گرفتم و سرجام نشستم…
سورن نگاهم کرد و گفت:
-چیشد؟..بالاخره از نفس افتادی؟..
موهای بازم رو از دو طرف صورتم زدم پشت گوش هام و بقیه اشو از دور گردنم جمع کردم و انداختم پشت….
#پارت1750
با دست خودم رو باد زدم و با خنده گفتم:
-خیلی کیف داد..
سورن هم با خنده نگاهم کرد و گفت:
-نیازی به این همه اهنگ عاشقونه خوندن برام نبود که خودتو خسته کنی..یه دوستت دارم میگفتی کفایت می کرد….
زدم به شونه ش و خندیدم:
-پررو..
خودش رو از ضربه ی دستم کشید اون سمت و با خنده گفت:
-حواسم بود به بهونه ی اهنگ خوندن کلی منو زدیا..معلوم نبود داری محبت میکنی یا کتک میزنی….
غش غش خندیدم و گفتم:
-من ابراز احساساتم اینطوریه..
-من خودت و ابراز احساساتتو میخورما..
با خنده و خجالت نگاهم رو دزدیدم و گفتم:
-الان اون پیتزاها میچسبه..
-الان یه جا پیدا میکنم نگه میدارم..
سرم رو تکون دادم و به جاده نگاه کردم..هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و با اون همه ورجه وورجه ای که کرده بودم، حسابی گرسنه شده بودم….
سورن با دیدن یه پارکینگ بغل جاده راهنماش رو زد و ماشین رو کشید کنار و داخلش ایستاد…
با نگرانی به اطراف نگاه کردم و گفتم:
-اینجا امنه؟..یهو خفتمون نکنن..
سورن با خنده ماشین رو خاموش کرد و گفت:
-نترس..من اینجام..
همین یه جمله ی معمولی و کلیشه ای انگار کل نگرانی و ترسم رو از بین برد…
#پارت1751
با عشق نگاهش کردم که البته تو تاریکی ماشین متوجه نمیشد…
خم شد از روی صندلی عقب پیتزاهارو برداشت و گذاشت روی پاهام…
نوشابه هارو هم از پلاستیک دراورد و درشون رو باز کرد…
یکی رو داد دست من و اون یکی رو تو جا لیوانی کنسول ماشین گذاشت…
لامپ سقف ماشین رو هم روشن کرد که بهتر بتونیم ببینیم…
جعبه پیتزای خودش رو دادم بهش که به سختی روی پاش و فرمون ماشین نگهش داشت و گفتم:
-می خواهی اونم بذار رو پای من و از اینجا بردار ازش بخور؟…
-نه عزیزم سختت میشه..من راحتم تو هم راحت بخور…
سرم رو تکون دادم و یک تیکه از پیتزام برداشتم و شروع به خوردن کردم…
درحال خوردن از مامان و بچه ها و دلتنگیمون حرف می زدیم…
از کار و بارمون که کلی عقب افتاده بودیم و از پس فردا دوباره باید شروع می کردیم و برمی گشتیم به روتین معمول زندگیمون….
سرم پایین بود و با تشرهای سورن، تنها تونسته بودم نصف پیتزام رو بخورم…
با اینکه یخ کرده بودن اما بخاطره صمیمیت و جو بینمون، خوشمزه ترین پیتزایی بود که تا حالا خورده بودم….
قلوپی از نوشابه ام خوردم و در جعبه رو بستم و با غر غر گفتم:
-من دیگه نمی تونم بخورما..زورم نکن..دارم میترکم..
#پارت1752
وقتی دیدم جواب نمیده، با تعجب سرم رو بلند کردم و برگشتم سمتش…
در جعبه ی خودش رو بسته بود و تکیه داده بود به در ماشین و خیره خیره نگاهم می کرد…
با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و با تعجب گفتم:
-چی شد؟..
دست دراز کرد و جعبه رو از روی پام برداشت و به همراه مال خودش گذاشت روی صندلی عقب…
خودش رو کشید سمتم و دو طرف صورتم رو با دست هاش قاب گرف…
با تعجب و زیرلب صداش کردم:
-سورن..
پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و پچ زد:
-جان..
از اون فاصله چند سانتی تو چشم هاش خیره شدم:
-چت شد؟..
نفسش رو فوت کرد تو صورتم و لب زد:
-می دونی چقدر دوسِت دارم؟..
بی اختیار مچ یک دستش که هنوز دور صورتم بود رو گرفتم و مثل خودش لب زدم:
-می دونم..
-می دونی چقدر عاشقتم؟..
-می دونم..
-اینارو هیچوقت فراموش نکن..خب؟..
مچ دستش رو با هیجان فشار دادم و پچ زدم:
-خب..
#پارت1753
یک دستش رو از صورتم کند و برد بالا و لامپ سقف رو خاموش کرد و لب هاش روی لب هام نشست….
نفسم حبس شد و همون دست سورن توی موهام فرو رفت و سرم رو نگه داشت…
لب هاش از هم باز شد و داغ و پر حرارت لب هام رو بین لب هاش گرفت و بوسید…
با دست ازادم به یقه اش چنگ زدم و بی اختیار همراهیش کردم…
نمی دونستم چرا یهو احساساتی شده بود اما شکایتی نداشتم…
برعکس..انگار به این نزدیکی و ابراز احساساتش نیاز داشتم تا این مسافرت دو نفره، به قشنگ ترین شکل ممکن به پایان برسه….
یه پایان خوش و زیبا..
از فشار شدید لب و دندون هاش روی لب هام احساس سوزش می کردم و کم کم نفسم داشت تند میشد که لب هاش رو جدا کرد….
پیشونیش دوباره به پیشونیم چسبید و تو صورت هم نفس زدیم…
سرم رو محکم نگه داشته بود و برای کنترل خودش، نفس های عمیق می کشید…
میون نفس های تندش پچ زد:
-چقدر خوبه مالِ منی..چقدر خوبه دارمت..حالم با تو خیلی خوبه..ممنون که باهام اومدی..بهترین مسافرت زندگیم بود..عاشقتم….
چشم هام رو بستم و یقه ش رو محکم تر بین انگشت هام فشردم و در جواب تمام ابراز احساسات زیباش، فقط تونستم لب بزنم:
-عاشقتم..
#پارت1754
===============================
غرق خواب بودم که نوازش دستی رو روی موهام حس کردم…
به سختی لای چشم هام رو باز کردم و خوابالود به صاحب دست نگاه کردم…
با دیدن مامان که لبه ی تخت نشسته بود و با لبخنده مهربونی موهام رو نوازش می کرد، کمی هوشیار شدم….
چند بار پلک زدم و با صدای گرفته ای گفتم:
-سلام..
لبخندش پررنگ تر شد و خم شد و سر و صورتم رو غرق بوسه کرد و گفت:
-سلام دخترکم..پاشو که دلم واست یه ذره شده..
با لبخند تو جام غلت زدم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم…
دوباره دستش رو لابه لای موهام برد و من مثل یک بچه گربه، صورتم رو به شکمش مالیدم و با لحن لوسی گفتم:
-دل من برات پر پر میزنه خوشگلترین مامان دنیا..
با اون صدای زیبا و ارامبخشش خنده ای کرد و گفت:
-پاشو خودتو لوس نکن..پاشو ببینم چیکارا کردی و بدون ما خوش گذشته یا نه…
روی زانوش بوسه ای زدم و بلند شدم و تو جام نشستم…
خمیازه ای کشیدم و رفتم سمتش و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و محکم توی بغلش فرو رفتم…
#پارت1755
مامان هم دست هاش رو محکم دورم حلقه کرد و با دلتنگی هم دیگه رو بغل کردیم…
دیشب دیروقت رسیده بودیم و انقدر خسته بودیم که نتونسته بودیم رفع دلتنگی کنیم و سریع فقط خوابیده بودیم….
با اینکه دیشب هم روی تخت مامان و توی بغلش خوابیده بودم اما باز هم انگار دلتنگیمون کم نشده بود….
حتی مامان اجازه نداده بود سورن اون موقع شب بره خونه ی خودش و مجبورش کرده بود همینجا بخوابه….
این دفعه روی شونه ش رو بوسیدم و با همون لحن نازدار و لوس گفتم:
-خوش گذشت اما دلتنگی برای شما منو کشت..
با کف دستش چندتا پشتم زد و با خنده گفت:
-اره برای همین اینقدر زود اومدی..
ازش جدا شدم و موهای اشفته ام رو زدم پشت گوشم و لب برچیدم:
-به خدا سوگل هی نمیذاشت بیاییم..می گفت همه یکم بمونیم پیشش تا تو بچه داری راه بیوفته..میترسید از پسش برنیاد….
-حق داره..بچه ی اول همیشه خیلی سخته..مادرشوهرش پیشش موند؟…
-اره خاله فاطمه یه مدت پیشش میمونه چون واقعا نمی تونست..خیلی سختش بود…
اروم زدم زیر خنده و ادامه دادم:
-وای مامان نبودی ببینی..روزای اول بچه که گریه می کرد، سوگل هم باهاش میزد زیر گریه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 88
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سایت خالیییییه خیلی
وای خب یکم بیشتر رمان بذاریدددددد