مامان هم خندید و گفت:
-الهی بگردم..از دخترشون عکس گرفتی؟..
-اره اره..کلی عکس گرفتم ازش..
-یادت باشه بهم نشون بدی..
-چشم..وای مامان خیلی خوشگله..باید ببینیش..دل من براش غش می کرد..خیلی ناز و دوست داشتنیه….
مامان از جاش بلند شد و گفت:
-همه ی بچه ها ناز و خوشگلن..پاشو بیا صبحانه بخور..سورنم بیدار کن بیاد…
-باشه مامان جونم..الان یه اب به صورتم میزنم میام..
مامان با لبخند دوباره خم شد روی موهام رو بوسید و بعد از اتاق بیرون رفت…
دستی به موهام کشیدم و از روی تخت بلند شدم..
رفتم جلوی اینه و روی چشم های پف کرده ام رو مالیدم و تیشرت و شلوار راحتیم رو توی تنم کمی مرتب کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم….
اول یه سر رفتم سرویس بهداشتی و ابی به دست و صورتم زدم و با حوله خشک کردم…
رفتم پشت در اتاق خودم که سورن داخلش خوابیده بود…
تقه ای به در زدم اما هرچی منتظر شدم جواب نداد…
ایندفعه محکم تر به در کوبیدم که بعد از چند لحظه صدای خوابالود و دو رگه ی سورن بلند شد:
-بله؟..
اروم خندیدم و گفتم:
-هنوز خوابی تنبل؟..مامان گفت صدات کنم برای صبحانه…
#پارت1757
دوباره چند لحظه سکوت شد و بعد با همون لحن قبلی گفت:
-بیا تو..
اروم دستگیره ی در رو چرخوندم و در رو باز کردم و سرم رو از لای در بردم داخل…
با دیدنش که با چشم های بسته، لبه ی تخت نشسته بود و با دست سعی می کرد موهاش رو مرتب کنه خنده ام شدیدتر شد:
-صبح بخیر حضرت اقا..
سرش رو بلند کرد و خیره شد بهم:
-صبح شما هم بخیر پرنسس..
با اون چشم های خوابالو و خمارش، لبخندی زد و گفت:
-حالا چرا فقط سر کردی تو اتاق و کامل نمیایی؟..
لبم رو گزیدم و چشم و ابرو اومدم:
-خجالت بکش دختر مردمو دعوت میکنی به اتاقت؟..عیبه اقا…
پوزخندی زد و گفت:
-دختر مردم خانم خودمه..دلم میخواد دعوتش کنم به اتاقم…
تو دلم قند اب شد و با خنده گفتم:
-بی حیا..پاشو تنبل..ساعتو دیدی؟..
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و ابروهاش رو بالا انداخت:
-اون چشمهای پف کرده میگه خودت همین دو دقیقه پیش بیدار شدی..بعد من فقط تنبلم؟…
چشم غره ای بهش رفتم:
-من خسته بودم..
-اره عزیزم تو خسته بودی و کل راه رو رانندگی کردی و من تو ماشین گرفتم خوابیدم..ببخشید…
#پارت1758
لب هام رو بهم فشردم:
-حالا من یه نیم ساعت تو ماشین خوابیدم هی بگو..
-نیم ساعت قربونت برم؟..غذاتو که خوردی مثل خرس بیهوش شدی تا خوده خونه..نیم ساعت؟!….
دوباره بهش چشم غره رفتم و از اونجایی که حق باهاش بود، سریع بحث رو عوض کردم:
-پاشو بیا..مامان منتظره..
اروم خندید و از جاش بلند شد:
-برو منم الان میام..
سرم رو از لای در بردم بیرون و در رو هم بستم..
رفتم سمت اشپزخونه و با سر و صدا وارد شدم..
مامان پشت کابینت ایستاده بود و داشت داخل فنجون ها چایی میریخت…
بهش نزدیک شدم و از پشت دست هام رو دورش حلقه کردم و بغلش کردم…
محکم فشارش دادم و گفتم:
-چرا هرچی بغلت میکنم دلتنگیم کم نمیشه..
زد روی دست هام که روی شکمش تو هم قفل کرده بودم و گفت:
-نکن مامان دارم چایی میریزم میسوزی..
-بذار یکم بوت کنم..
نفس عمیقی از بوی تنش کشیدم و چشم هام رو بستم:
-وای دلم برای بوی تنتم تنگ شده بود..
-فدات شم..اولین بار بود اینقدر ازم دور بودی..اگه یه روز دیگه میموندی پا میشدم میومدم دنبالت….
قبل از اینکه بتونم جواب بدم، صدای سورن بلند شد:
-مادر و دختر بدون من دارید رفع دلتنگی میکنین؟..پس من چی؟!…
#پارت1759
با خنده از مامان جدا شدم و چرخیدم سمت سورن و با بی تربیتی براش زبون درازی کردم…
چشم هاش گرد شد و ماتش برد..
از حالتش خنده ام شدیدتر شد و صندلی پشت میز رو عقب کشیدم و نشستم…
چپ چپ نگاهم کرد و رفت سمت مامان و گفت:
-صبح بخیر خانم خوشگله..برای من بغل نداریم؟..منم دلم تنگ شده بودا…
مامان با خنده دست هاش رو باز کرد و گفت:
-صبحت بخیر..بیا اینجا ببینم زبون باز..
قدم های سورن تندتر شد و خودش رو به مامان رسوند و توی بغل باز شده ش فرو رفت…
محکم مامان رو بغل کرد و روی موهاش رو بوسید و گفت:
-اخیش..دلم یه ذره شده بود..
دهن کجی کردم و گفتم:
-چاپلوس..
بدون توجه به من، روی شونه ی مامان رو بوسید و بعد کمی ازش فاصله گرفت…
مامان دست هاش رو دور صورت سورن حلقه کرد و سرش رو پایین کشید و پیشونیش رو بوسید:
-منم همینطور..تو این خونه بدون شما داشتم دیوونه میشدم…
سورن دوباره روی سر مامان رو بوسید:
-قربون شما برم..
-خدانکنه مامان..بشین براتون چایی بیارم..
سورن اومد روی صندلی روبه روم نشست و مامان دوباره چرخید سمت کابینت و مشغول چایی ریختن شد….
#پارت1760
نگاهش رو از مامان گرفت و خیلی اروم، برای اینکه نشنوه گفت:
-جواب زبون درازیتو بعدا میدم..
با پررویی نیشخندی زدم و نتونستم جواب بدم چون مامان با فنجون های چایی اومد سمت میز…
جلوی هرکدوممون یکی گذاشت و خودش هم پشت میز نشست…
یه تیکه نون برداشتم و گفتم:
-دنیز که تنهات نذاشت مامان؟..هرشب اومد پیشت؟…
-اره مامان..ولی به خدا لازم نبود..اون دخترم از کار و زندگی انداختی..من که نمی ترسیدم…
-خیالم اینطوری راحتتر بود..
سورن هم به تایید حر۴م سر تکون داد و مامان لبخندی بهمون زد:
-صبحانتونو بخورید بعد تعریف کنین چیکارا کردین..سوگل و اقا سامیار خوب بودن؟…
-اره خوب بودن..خیلی سلام رسوندن..خیلی هم منتظرت بودن و ناراحت شدن از اینکه نیومدی…
-زنده باشن..انشالله یه دفعه دیگه حتما میام..
سر تکون دادم و مشغول خوردن صبحانه شدیم و حین خوردن، شروع کردم از جشن عقد عسل و سامان و به دنیا اومدن نفس تعریف کردن….
انقدر از نفس تعریف کردم که مامان مشتاق شده بود زودتر ببینتش…
اخر هم سامیار گوشیش رو دراورد و عکس هایی که از نفس گرفته بود رو به مامان نشون داد…
ازش توی خواب و بیداری و حالت های مختلف کلی عکس گرفته بود…
می خواست وقتی اینجاست و دلش براش تنگ میشه به عکس هاش نگاه کنه…
#پارت1761
از سوگل هم قول گرفته بود که هرروز ازش عکس بگیره و براش بفرسته…
گفته بود حتی یک روز هم جا نندازه تا بتونه از راه دور شاهد بزرگ شدنش باشه…
حتی من هم از سوگل خواسته بودم تند تند برام عکس بفرسته و در اولین فرصتی که می تونستن، حتما بیان اینجا….
تو همین یک روز، کلی دلم برای همشون تنگ شده بود..به خصوص برای نفس و سوگل…
خیلی بهشون عادت کرده بودم و مهر همشون به دلم نشسته بود…
مثل خواهر و برادر دوستشون داشتم و جزئی از خانواده ام شده بودن…
امیدوار بودم تو کوتاه ترین زمان ممکن بتونم دوباره ببینمشون…
کاش انقدر از هم دور نبودیم..
اگه توی یک شهر زندگی می کردیم، هم خانواده امون بزرگ تر و پر جمعیت تر میشد، هم سوگل و عسل می تونستن دوست های خیلی خوبی برامون باشن…..
و از همه مهمتر، سورن می تونست خانواده ش رو کنارش داشته باشه و انقدر دلتنگشون نشه…
می دونستم چقدر دلش براشون تنگ میشد و ته دلم همیشه نگران بودم…
نگران اینکه یک وقت از دلتنگی زیاد نخواد برای همیشه بره…
امیدوار بودم هیچوقت همچین اتفاقی پیش نیاد..
من دیگه تحمل دوری از سورن رو حتی برای یک روز هم نداشتم…
اگه یک روز نمی دیدمش، بی شک دق می کردم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 67
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.