چشم هام گرد شد و با وحشت گفتم:
-درمورد رابطه امون؟..وای سورن..چی می خواهی بهش بگی؟…
اخم هاش بیشتر تو هم رفت و جدی و محکم گفت:
-چرا اینقدر ترسیدی؟..
-وای سورن..مامان اگه بفهمه دوتامونو میکشه..
ابروهاش بالا پرید و با تعجب گفت:
-دوتامونو میکشه؟!..چرا؟!..
-واقعا نمیدونی چرا؟..می خواهی بهش بگی ما با هم رابطه داریم بعد حتما توقع داری اون بگه، اِ خب به سلامتی مبارک باشه؟….
خنده ش گرفت و اخم هاش از هم باز شد:
-اگه اینطوری بگه که دمش گرم..
-سورن من جدی ام..
خنده اش رو جمع کرد و جدی شد:
-منم جدی ام..اخرش که چی؟..
-سورن اخه منطقی باش..فکر کردی مامان چه عکس العملی نشون میده؟!…
نگرانی و تردید دوباره به چشم ها و صورتش برگشت:
-تو نمی خواهی من با مامان حرف بزنم؟..
-معلومه که نه..چرا باید بخوام مامان از رابطه امون باخبر بشه…
رنگش پرید و صورتش پر از ترس و ناراحتی شد..
یه جوری با حسرت و ناامیدی اسمم رو زیرلب صدا کرد که دلم هری ریخت…
بی اختیار دستش رو گرفتم که محکم دستش رو پس کشید و غمگین گفت:
-فکر کردم منو دوست داری..
#پارت1779
چشم هام گرد شد و سریع گفتم:
-معلومه که دوستت دارم..چطور میتونی به احساس من شک کنی…
دندون هاش رو محکم بهم فشرد و فکش جابه جا شد و با حرص گفت:
-اگه منو دوست داشتی از رسمی شدن رابطه امون خوشحال میشدی…
هنگ کردم و دستم رو بهت زده روی دهنم گذاشتم و تقریبا جیر جیر کردم:
-چی؟!..
با اخم و هزاران حس متفاوت، از جمله خشم و نگرانی و حسرت و ناامیدی نگاهم می کرد…
مغزم تازه داشت کم کم به کار میوفتاد..
منظورش از حرف زدن خواستگاری کردن بود؟!..
همین فکر که تو سرم اومد خشکم زد و قبل از اینکه باز هم اشتباه کرده باشم و تو ذوقم بخوره، با عجله گفتم:
-منظورت از اینکه با مامان حرف بزنی چی بود؟…
از جاش بلند شد و دست هاش رو مشت کرد و با عصبانیت گفت:
-این بود که رابطه امونو رسمی و جدی کنیم..این بود که منِ خر قرار بود اگه تو اوکی بدی و بتونم مامان رو راضی کنم به سوگل خبر بدم بیاد..این که…..
من هم از جا پریدم و قبل از اینکه از حرص و عصبانیت زیاد کاری دست خودش بده، جلوش ایستادم و پریدم تو حرفش:
-سورن..سورن صبر کن..من اشتباه فهمیدم..
انگار متوجه حرفم نشده بود که با صورتی سرخ شده از خشم و فکی منقبض شده غرید:
-تو پرند..تو ماه هاست منو اسکول خودت کردی..فکر می کردم تو هم همینطور که من عاشقتم عاشق منی..فکر می کردم….
#پارت1780
کف دستم رو روی سینه ش گذاشتم و پر احساس به صورتش نگاه کردم که هر لحظه قرمزتر میشد و به نفس نفس افتاده بود….
با گذاشتن دستم روی سینه ش ساکت شد..
قلبم بلندتر و محکم تر از همیشه خودش رو به سینه ام می کوبید…
با اخم و نفس زنان بهم نگاه می کرد که لبم رو با ناز گزیدم و با تمام احساسی که داشتم لب زدم:
-عاشقتم..
چشم هاش رو محکم روی هم فشرد و غرید:
-منو مسخره ی خودت نکن..
دستم رو روی سینه ش حرکت دادم و بردم روی قلبش..
با چه شتابی سینه ش بالا پایین میشد و قلبش می کوبید…
دلم براش ضعف رفت..
از اینکه فکر می کرد دوستش ندارم و به درخواست غیرمستقیمش جواب رد دادم، به چه حالی افتاده بود….
بهش نزدیک تر شدم و اون یکی دستم رو هم بردم بالا و جفت دست هام رو دورش حلقه کردم…
فقط می خواستم ارومش کنم..داشت سکته می کرد…
دست هاش رو دو طرفش مشت کرد و دوباره غرید:
-نکن لامصب..
پیشونیم رو به سینه ش تکیه دادم و با ارامش و پر احساس گفتم:
-اروم باش عزیزم..اروم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 76
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.