خواست چیزی بگه که صدای باز شدن در اتاق اومد و نگاه جفتمون چرخید اون سمت…
البرز با نیش باز شده وارد اتاق شد و گفت:
-چیکار میکنین؟..کارتون تموم نشده؟..
دنیز چپ چپ به من نگاه کرد و رو به البرز گفت:
-اگه پرند خانم اجازه بدن تموم میشه..
ابروهای البرز بالا رفت و گفت:
-چرا؟..چی شده؟..
فقط به دنیز موضوع رو گفته بودم و پسرها از چیزی خبر نداشتن…
انقدر نگران بودم و دلشوره داشتم که نمی تونستم براش توضیح بدم…
نگاهی به دنیز انداختم و علامت دادم که براش توضیح بده…
نشست روی صندلیش و رو به البرز گفت:
-سورن امروز قراره با خاله حرف بزنه..
اخم های البرز کمی توی هم رفت و روی صندلی وسط اتاق نشست و گفت:
-درمورد چی؟..
دنیز لبخنده گنده و دندون نمایی زد و با ذوق گفت:
-درمورده خودش و پرند..
البرز نیم نگاهی به من کرد و مشکوکانه گفت:
-خودش و پرند؟!..
دنیز سری به تایید تکون داد و البرز گفت:
-چه چیزی درمورد خودش و پرند هست که میخواد با خاله حرف بزنه؟!…
#پارت1788
از لحن برادرانه و غیرتیش خنده ام گرفت و دنیز دستی تو هوا تکون داد و گفت:
-یه جورایی میخواد اجازه بگیره بیاد خواستگاری..
نگاه البرز چرخید سمت من که لبم رو گزیدم و با خجالت سرم رو پایین انداختم که دنیز غش کرد از خنده و گفت:
-وای خدا..نمردم و خجالت پرندم دیدم..
چشم غره ای بهش رفتم که البرز با لحن جدی رو به دنیز گفت:
-نیشتو ببند ببینم چی میگین..
دنیز خنده ش رو جمع کرد و خواست چیزی بگه که البرز اجازه نداد و گفت:
-ساکت دنیز..
بعد رو به من کرد و با اخم های تو هم رفته ادامه داد:
-هان پرند؟..چی میگه این دختره؟..
زبونم رو روی لبم کشیدم و اروم و با خجالت گفتم:
-میخواد با مامان حرف بزنه که اگه اجازه داد به سوگل اینا خبر بده بیان برای خواستگاری رسمی…
البرز کمی نگاهم کرد و بعد جدی و با اخم گفت:
-بالاخره پسر بیچاره رو خر کردی که بیاد بگیرتت؟..
چشم هام گرد شد و خیره خیره نگاهش کردم..
دنیز زد زیر خنده و البرز هم اروم اروم نیشش باز شد و گفت:
-بهتون امیدوار شدم..فکر نمی کردم شما دوتا بتونین شوهر پیدا کنین..نه خوشم اومد…
دست دراز کردم و پاک کن رو از روی میز برداشتم و پرت کردم سمتش که سریع سرش رو خم کرد و پاک کن از بالای سرش رد شد و با حرص گفتم:
-بیشعور..
#پارت1789
با خنده شونه بالا انداخت:
-جلوی اونم از این وحشی بازیا درمیاری؟..نکنی که پشیمون میشه و میره پشت سرشم نگاه نمیکنه..اونوقت میمونی رو دستمون….
-خفه شو البرز..بیشعور نفهم..
-جون البرز جدی میگم..حالا که زده به سرش و میخواد خودشو بدبخت کنه با این رفتارات پشیمونش نکن….
دنیز پوزخندی زد و گفت:
-از خداشم باشه..دیگه کجا مثل پرند پیدا میکنه..
نیشم باز شد و با ذوق به دنیز گفتم:
-من قربون تو برم..
البرز نیشخندی زد و به دنیز نگاه کرد:
-تو نمیخواد از این دفاع کنی..برو یه فکری به حال خودت کن که موندی رو دستمون و داری میترشی….
این دفعه مداد رو از روی میز برداشتم و پرت کردم سمتش که چون نگاهش به دنیز بود متوجه نشد و مداد صاف خورد به شونه ش….
دنیز با حرص غر زد:
-حقت بود..خواستگارا در خونه ما صف کشیدن بدبخت من خودم نمیخوام..فکر کردی همه مثل تو هول دختر و پسرن….
البرز چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-وحشی..
بعد رو به دنیز ادامه داد:
-اره تو خوابت حتما صف کشیدن..ما که ندیدیم..
پوفی کردم و با حرص گفتم:
-ادم یه دوست مثل تو داشته باشه نیازی به دشمن نداره..اسم خودشم گذاشته برادر…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 62
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.