مامان لبخندی زد و دستم رو فشرد و با بغض گفت:
-انشالله خوشبخت بشن..
صدای دست زدن همه، خیلی یهویی بلند شد و اینقدر بلند بود که نفس رو ترسوند و بچه زد زیر گریه…
همه سریع دست زدن رو قطع کردن و سوگل هول شده نفس رو از روی پاش برداشت و تو بغلش گرفتش و درحالی که پشتش میزد گفت:
-اِاِ..چیزی نیست مامانی..هیس..هیس..
سامیار بلند شد و رفت سمت سوگل و نفس رو ازش گرفت…
سر نفس رو روی شونه ی خودش گذاشت و همینطور که پشتش رو میمالید، شروع کرد به راه رفتن…
درهمون حال چشم غره ای به پسرها رفت و غرید:
-یواش خب..وحشیا..
سوگل هم بلند شد و کنار سامیار شروع کرد به راه رفتن و حرف زدن با نفس…
بعد از کلی ناز دادن و حرف زدن باهاش، بچه تو بغل سامیار اروم شد…
سوگل خیالش که از نفس راحت شد برگشت پیش ما که همه ایستاده بودیم و با نگرانی نگاهشون می کردیم….
مستقیم اومد سمت من و محکم بغلم کرد و اروم تو گوشم با بغض گفت:
-خودت می دونی سورن سختی زیاد کشیده..می دونم خوشبختت میکنه..تو هم هواشو داشته باش…
ازم جدا شد که لبخند پر بغضی زدم و با ارامش چشم هام رو به تایید باز و بسته کردم…
می تونستم از ته دل و با اطمینان کامل قول بدم که برای خوشبختی و خوشحالی سورن جونم رو هم فدا کنم….
#پارت1854
دستی به گونه ام کشید و مهربون گفت:
-انشالله خوشبخت بشین..
تشکر کردم و اون چرخید و رفت سمت سورن و دیدم که چقدر محکم همدیگه رو بغل کردن…
فاطمه خانم هم جلو اومد و همراه با بغل کردنم، بهم تبریگ گفت…
بعد نوبت به عسل رسید که تا الان مثل دنیز تقریبا ساکت بود و از اخلاقی که ازشون سراغ داشتم، بعید بود شیطونی نکنن و انقدر اروم باشن….
انگار تو جو رسمی مجلس گیر کرده بودن..
لبخندی بهش زدم و بغلش کردم و جواب تبریک خودش و شوهرش رو دادم…
مامان هم دوتامون رو طولانی و با بغض بغل کرد و ارزوی خوشبختی کرد…
نمی دونم سورن چند دقیقه چی تو گوش مامان می گفت که مامان هم سرش رو به تایید تکون میداد…
از هم که جدا شدن، مامان پیشونی سورن رو بوسید و سورن هم بوسه ای روی سر مامان کاشت…
هرچی که گفته بود، باعث اروم شدن و راحتی خیال مامان شده بود که حالا راحت تر لبخند میزد و رفتار می کرد….
بعد از کلی بغل و تبریک و اشک ریختن ریز ریز مامان و سوگل، دوباره همه سر جاهامون نشستیم…
مجلس کمی سنگین شده بود که البرز گلویی صاف کرد و گفت:
-درسته بله رو گرفتین رفت اما من چندتا سوال از اقا داماد داشتم…
کیان با اخطار صداش کرد که البرز با اخم گفت:
-چیه؟..من برادر عروسم..کلی سوال اماده کرده بودم بپرسم ولی بهم فرصت ندادن…
#پارت1855
فاطمه خانم با خنده گفت:
-بفرمایید برادر عروس خانم..سوالی دارین بپرسین..
البرز سرش رو تکون داد و گفت:
-با تشکر از شما..
بعد به سوگل نگاه کرد و بدون هیچ لبخندی و کاملا جدی گفت:
-جناب داماد مشغول به چه کاری هستن؟..
پق خنده از چند طرف بلند شد که البرز با چشم غره ای همه رو ساکت کرد و منتظر و سوالی به سوگل نگاه کرد….
سوگل با تک سرفه ای خنده ش رو خورد و جدی گفت:
-والا عرض کنم خدمتتون که برادر بنده دندانپزشک هستن…
البرز سرش رو تکون داد و با همون لحن قبلی گفت:
-خیلیم خوب..خونه و ماشین از خودشون دارن؟..
سوگل نیم نگاهی به سورن کرد که لبخند از لبش نمیوفتاد و با ذوق و چشم هایی درخشان نگاهشون می کرد….
لبخندی زد و درجواب البرز گفت:
-حقیقتش ماشین داره..خونه هم فعلا یه خونه اجاره کرده که دیگه کم کم باید به فکر خرید یک خونه باشه..انشالله تا قبل از عروسی و با مشورت و سلیقه ی پرند جان خونه هم میگیرن…..
-پس یعنی توانایی مالی خرید خونه رو دارن؟..
-بله..صد در صد..
-بسیار عالی..خب درمورد مهریه و شیربها و جهیزیه ما رسم داریم…
#پارت1856
پریدم تو حرفش و با حرص صداش کردم که چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-ساکت..دخالت نکن..
چشم هام رو رو بهش ریز کردم و با حرص گفتم:
-ما از بابت تو همیشه خجالت می کشیم..
دنیز هم سرش رو به تایید تکون داد و با لحنی مشابه من گفت:
-همیشه باعث خجالت زده کردن ما میشی..
البرز پوزخندی زد و گفت:
-برین از خودتون خجالت بکشین که بدون هیچی دختره رو دادین رفت…
صدای خنده ی همه بلند شد و سوگل گفت:
-اقا البرز نگران نباشین..هر شرط و شروطی داشته باشین ما به دیده ی منت می پذیریم…
البرز چشم و ابرویی برای ما اومد و با خیال راحت تکیه داد به صندلیش:
-متشکرم سوگل خانم..
دوباره همه خندیدن و سورن با لحن بی طاقت و یه جور عجیبی سوگل رو صدا کرد…
سوگل کمی سوالی و متعجب نگاهش کرد و سورن چشم و ابرویی براش اومد…
سوگل یهو انگار متوجه منظورش شد و زد زیر خنده:
-داداش اون مال قبل بله گرفتن بود..الان یادم میندازی؟..
سورن با کمی عصبانیت صداش کرد که سوگل دوباره خندید و بعد رو کرد به مامان و گفت:
-مهتاب خانم خیلی ببخشید..اگه صلاح بدونین یه خواسته ای داشتیم…
مامان با تعجب گفت:
-جانم دخترم بفرمایید..
#پارت1857
سوگل کمی من من کرد و بعد با خنده گفت:
-اگه اجازه بدین سورن و پرندجان چند دقیقه ای خصوصی باهم صحبت کنن…
البرز یهو زد زیر خنده که سورن غرید:
-مرض..
البرز سریع خنده ش رو خورد و با لحن حرص داری گفت:
-اِ اینجوریه؟..نه اقا ما از این رسما نداریم..
سوگل با خنده گفت:
-حالا این یه بارو اجازه بدین اقا البرز..
البرز به مامان نگاه کرد و گفت:
-نظرت چیه خاله؟..اجازه بدیم؟..به نظر من اجاره بدیم چون بعدش همین اقا میاد میگه نذاشتن من حرفای خصوصیمو بزنم….
عسل و سامان و دنیز زدن زیر خنده که سامیار اشاره ای به نفس کرد و غر زد:
-زهرمار..یواش تر..
مامان هم اروم خندید و رو به سوگل گفت:
-حرفی نیست..
بعد به من نگاه کرد و گفت:
-پرند جان..
سرم رو تکون دادم و با خجالت از جام بلند شدم..
سورن هم سریع از جاش بلند شد و از مامان تشکر کرد..
دیگه چه حرفی مونده بود که می خواست خصوصی و تنها بهم بزنه؟…
راه افتادم سمت اتاقم و سورن پشت سرم اومد..
البرز صداش رو بلند کرد و گفت:
-در اتاقو باز بذارین..
دوباره صدای خنده ها بلند شد و من و سورن توجه ای بهش نکردیم…
#پارت1858
وارد اتاقم شدم و سورن هم اومد و در رو محکم بست..
نمی دونم باز البرز چه مزه ای پرونده بود که دوباره همه خندیدن…
سورن انگار که البرز جلوش باشه، رو به در اتاق چشم غره ای رفت و غرید:
-اخر یه کاری دست این بچه میدم..
اروم خندیدم که چرخید سمتم و اخمش تو یک ثانیه محو شد و لبخنده خوشگلی زد:
-جونم..
من هم لبخند زدم و جلوش ایستادم:
-چه حرفی مونده که می خواستی تنها بزنی؟..
با خنده گفت:
-چه چیزی مهمتر از اینکه چند دقیقه تنها و بدون مزاحمت بتونم ببینمت…
-نه که خیلی هم جلوی بقیه رعایت کردی و اصلا بهم نگاه نکردی…
ابروهاش رو بالا انداخت:
-مگه میشه از تو چشم برداشت..
با خجالت سرم رو پایین انداختم:
-اِ سورن..
اروم خندید و دستم رو گرفت و کشید سمت تخت:
-جون سورن..بیا بشین..
لبه تخت نشستم و سورن هم کنارم نشست..
پاهام رو بهم چسبوندم و دست هام رو توی هم قفل کردم و روی زانوم گذاشتم…
سورن انگشت هاش رو زد زیر چونه ام و سرم رو چرخوند سمت خودش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 90
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.