کمی تو بغل هم موندیم و بعد سورن سرش رو عقب کشید و صورتش رو جلوی صورتم نگه داشت…
با یک دستش موهام رو از بغل صورتم کنار زد و با چشم هایی خمار و پر از نیاز نگاهم کرد…
خم شد سمتم که سرم رو عقب کشیدم و با شیطونی گفتم:
-بریم دیگه..خیلی وقته اومدیم تو اتاق..
با لحن بی قراری پچ زد:
-یکم..
-زشته سورن..الان با خودشون چه فکری میکنن..
با دلخوری نگاهم کرد و گونه ش رو به سمتم گرفت:
-حداقل یه بوس کن..
خندیدم و اروم گونه ش رو بوسیدم و خواستم ازش جدا شم که اجازه نداد و با مهر شقیقه ام رو بوسید….
خنده ام تبدیل به لبخند پر از نازی شد که چشم و ابرویی اومد و گفت:
-بدو بیرون تا نخوردمت..کم دلبری کن..
دوباره خندیدم و تند رفتم سمت در اتاق و سریع بازش کردم…
شالم رو مرتب کردم و دوباره با ذوق نگاهی به حلقه ام کردم و از اتاق رفتم بیرون و سورن هم پشت سرم اومد….
پا که به سالن گذاشتیم، البرز شروع کرد به صلوات فرستادن…
با تعجب نگاهش کردم و صلواتش که تموم شد گفت:
-چه عجب دل کندین..
#پارت1869
چشم غره ای بهش رفتم و با خجالت به بقیه نگاه کردم که با خنده و لذت نگاهمون می کردن…
سوگل با لبخند گفت:
-همه چی همچنان اوکیه؟..سورن که انشالله گند نزد بله رو پس بگیری؟!…
طاقت نیاوردم و با ذوق دست چپم رو بالا اوردم و کنار صورتم نگه داشتم و حلقه ام رو بهشون نشون دادم….
سوگل و دنیز و عسل از جا پریدن و با “اوه اوه” گفتن، حمله کردن سمتم تا حلقه رو ببینن…
با تعجب بهشون نگاه می کردم که دستم رو بین خودشون گرفته بودن و نظر میدادن و ذوق می کردن…
به سوگل و عسل نگاه کردم و متعجب گفتم:
-مگه شما ندیده بودین؟!..
سوگل با خنده چشم غره ای به سورن رفت و گفت:
-نه والا..من گفتم نشون بگیریم ببریم ولی اقا سورن گفت شما کاریتون نباشه…
با خنده به سورن نگاه کردم که چشمکی بهم زد و رو کرد به مامان و گفت:
-البته باید ببخشید مادرجون که قبل اجازه گرفتن از شما دستش کردم..طاقت نیاوردم…
مامان با مهربونی خندید و گفت:
-اشکالی نداره پسرم..
سورن رفت سمت مامان و دستش رو گرفت و خم شد و بی توجه به اعتراض مامان، پشت دستش رو بوسید:
-چاکر مامان خانمم هستیم..
#پارت1870
مامان دستی به شونه ی سورن زد و اومد سمت من..
دستم رو گرفت و نگاهی به حلقه ام کرد و گفت:
-خیلی قشنگه..مبارکت باشه دخترم..
بغلش کردم و بعد از بوسیدنش تشکر کردم..
هنوز ایستاده وسط خونه، با دخترها داشتیم حلقه رو بررسی می کردیم که البرز سرکی کشید و گفت:
-بده منم ببینم..یه وقت سرت کلاه نذاشته باشه..ببینم ارزش داره یا نه…
چشم غره ای بهش رفتم که جدی جدی دستم رو گرفت و کمی اینور اونور کرد و قشنگ حلقه رو بازرسی کرد و بعد رو به سورن گفت:
-چند گرفتی سورن؟..حلقه ش برلیانه یا از این پلاستیک بی ارزشا؟!…
بالاخره عصبانیت بهم غلبه کرد و منفجر شدم و همراه با صدای خنده ی بقیه، با مشت افتادم به جونش…
خودش رو عقب کشید و با خنده گفت:
-نکن..زشته جلو خونواده شوهرت..الان میفهمن چه وحشی هستی…
با حرص و از لای دندون هام غریدم:
-فقط از جلوی چشمام گمشو..بیشعور نفهم..
دوباره همه خندیدن و مامان گفت:
-بسه بچه ها..
بعد رو به سوگل و عسل کرد و گفت:
-بفرمایید بشینین..من کم کم برم شام رو اماده کنم..
سوگل رفت سمت جایی که از قبل نشسته بود و درهمون حال گفت:
-ببخشید تورو خدا..راضی به زحمت نبودیم..حسابی به زحمت افتادین..من به سورن گفته بودم برای شام زحمت نکشین….
-نه عزیزم چه زحمتی..کاری نکردم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 73
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای بابا پارتا اب رفتن اتفاق خاصی نمیفته اصلا