لبخند روی لبم نشست و عسل با اخم رو به سامان گفت:
-یاد بگیر..
سامان چپ چپ به سورن نگاه کرد و گفت:
-اون هنوز کله ش داغه نمیفهمه..
عسل با حرص صداش کرد که سامان رو به سورن گفت:
-ببین می تونی دعوا راه بندازی..
سورن با لحن حرص دراری گفت:
-حق با عسله..یعنی چی هنوز کله ش داغه؟..یعنی تو الان کله ت سرده و پشیمونی؟…
عسل با طلبکاری به سامان نگاه کرد و سامان گفت:
-لعنت بهت سورن..
بعد سرش رو به عسل نزدیک کرد و یه چیزی تو گوشش پچ پچ کرد که عسل هولش داد کنار و گفت:
-ساکت شو..نمی خوام صداتو بشنوم..
سامان چشم غره ای به سورن رفت و سورن با خنده ابروهاش رو چند بار بالا پایین کرد…
با خنده داشتم نگاهشون می کردم که سوگل گفت:
-فکر کنم بین شما راحت ترین زن گرفتن رو سامیار داشت..نه جشنی نه عروسی…
همه خندیدیم و سامیار با اخم گفت:
-چرا دوباره بحثو کشوندی به من؟..
سوگل شونه ای بالا انداخت و گفت:
-خواستم یاداوری کنم که از زیر جشن عروسی گرفتن در رفتی…
-من که گفته بودم میگیرم..دختر خانمت بی خبر اومد و نذاشت…
#پارت1881
سوگل اخمی کرد و گفت:
-عزیزم کلی وقت داشتی اما نگرفتی..
-مثلا کِی وقت داشتم؟..
-مثلا وقتی که نفس هنوز تو شکمم دو سه ماهه بود و شکمم بزرگ نشده بود، میشد گرفت…
سامیار چشم غره ای بهش رفت:
-چرا همون موقع نگفتی؟..
سوگل با حرص گفت:
-دهن منو باز نکنا..من اونموقع با تو جنگ و بدبختیای دیگه داشتم..نکنه یادت رفته وقتی فهمیدیم من حامله ام چیکار کردی؟….
سامیار هم با حرص گفت:
-من همین که پام برسه تهران برای تو عروسی میگیرم که هردفعه دهن منو صاف نکنی…
-لازم نکرده دیگه..
سامیار با حرص صداش کرد و سوگل جوابش رو نداد و سورن گفت:
-فعلا عروسی هاتونو نگه دارین برای بعد..به داد من برسین..بگین ببینم زودترین تایمی که ما می تونیم عقد کنیم کِی میشه؟….
از لحن بامزه و عجولش همه خنده امون گرفت و زدیم زیر خنده…
سوگل با ذوق گفت:
-الهی من قربون تو برم که دیگه طاقت نداری..بذار اول بریم با مهتاب خانم حرف بزنیم..اگه قبول کردن، میرین ازمایش و بعد زودترین تایم رو براتون میگیریم…..
-امشب بریم حرف بزنیم؟..
#پارت1882
سوگل دوباره خندید و گفت:
-تماس میگیرم باهاشون اگه مساعد بودن میریم صحبت میکنیم…
نفس رو توی بغلم جابه جا کردم و با نگرانی گفتم:
-وای پس من برم خونه اماده شم..
دوباره همه زدن زیر خنده و من با خجالت سرم رو پایین انداختم…
بعد از کمی خندیدن، عسل گفت:
-پس تو با زودتر عقد کردن مشکلی نداری پرند جان؟..
لبم رو گزیدم و روم نشد جواب بدم که سورن با دستی که هنوز دور گردنم بود، کمی کشیدم سمت خودش و سوالی گفت:
-هان عشقم؟..موافقی؟!..
خجول سرم رو به تایید تکون دادم که همه شروع کردن به دست زدن…
با لبخند داشتم نگاهشون می کردم که لب سورن چسبید به گوشه ی سرم و محکم بوسید…
چشم هام گرد شد و صدای دست و جیغ دخترها بالاتر رفت…
با خجالت و زیرلبی صداش کردم که پچ زد:
-جون..
-نکن زشته..
-میکنم..
جوابش رو ندادم چون هرچی هم می گفتم اون کار خودش رو می کرد و خجالت نمی کشید…
صدای جیغ و دست ها که قطع شد، صدای فاطمه خانم اومد:
-چه خبر شده؟!..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 84
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا خسته شدیم دیگه اه😖
سه پارته همه ش این اینو گفت اون اونو گفت اون شقیقه اونو بوس کرد اون یکی دست انداخت گردن اون یکی. نفس این طرف بغلش بود بعد گذاشتش اون طرف بغلش. یکی قهر کرد یکی ناز کرد یکی چشم غره کرد یکی چپ چپ نگاه کرد یکی خجالت کشید یکی ساکت بود یکی پرحرف بود😐😐😐😐😐😐😐….. بس کن بابا جان اجدادت ساییدی مون ب مولا… بکش بیرون از این حرفا زودتر ادامه شو بگو دیگه😖😖😖😖😖😖😖😖😖😖😖😖😖😖😖😖😖😐😐😐😐😐😐😐 کلا قضیه دزدین پرند انگار کلا ب باد فنا سپرده شد.