از حالت صورتش موقع خوردن، گر گرفتم و دلم هرهر فرو ریخت…
وقتی سرش رو عقب برد و زبونش رو روی لب هاش کشید دلم لرزید…
چطور می تونست با یک حرکت ساده من رو به این حال بندازه…
دست لرزونم رو پایین اوردم و سورن با لبخند و لحنی عجیب گفت:
-اگه بدت میاد دیگه ازش بخوری، اون یکی رو برای خودت باز کن…
پاکت ابمیوه رو تو دست لرزونم فشردم و اوردمش بالا و با خجالت نی رو تو دهنم کردم…
سورن با همون لحن عجیب و داغش پچ زد:
-اوووف..جووونم..
صورتم از حرارتی که حرف ها و نگاهش باعث شده بود سوخت…
واقعا ابمیوه خوشمزه تر شده بود یا من اینطور حس می کردم؟!…
کمی از ابمیوه رو که خوردم سورن با خنده گفت:
-دیگه به من نمیدی؟..
نگاهش کردم که یک چشمش به جلو بود و اون یکی چشمش به من…
با اشتیاق ابمیوه رو به سمت لب هاش بردم و با میل زیادی ازش خورد و گفت:
-تو عمرم ابمیوه به این خوشمزگی نخورده بودم..
با خجالت تایید کردم:
-منم همینطور..
-اِ اینطوریاست؟!..
با خنده و خجالت سرم رو پایین انداختم که دستش رو اورد سمت صورتم و چونه ام رو گرفت و سرم رو چرخوند سمت خودش….
#پارت1890
چشمکی زد و با لحن شیرینی گفت:
-ادم که از شوهرش خجالت نمیکشه..
با پررویی گفتم:
-هنوز که شوهرم نیستی..
-اِ؟..بذار این دو سه روزم بگذره اونوقت نشونت میدم شوهر یعنی چی…
با خنده سرم رو عقب کشیدم و خجول گفتم:
-اِ سورن..اینطوری نگو خجالت میکشم..
با خنده سرش رو تکون داد و درحالی که ماشین رو کنار خیابون پارک می کرد گفت:
-خجالت کشیدنتم قشنگه..به جون میخرم..
نگاهی به جیگرکی که کنارش پارک کرده بود انداختم و با تعجب گفتم:
-اِ چه زود رسیدیم..
-تو عشق و حال بودی متوجه مسیر نشدی خانم..
با خنده مشتی به بازوش کوبیدم و دوتایی از ماشین پیاده شدیم…
من پشت یک میز داخل نشستم و سورن رفت سفارش بده…
وقتی برگشت، مشغول حرف زدن درمورد برنامه هامون شدیم و قرار شد بعد از اینجا بریم برای خرید حلقه هامون….
خداروشکر تا اخر هفته با پارتی بازی کیان، بهم مرخصی داده بودن و با خیال راحت می تونستم به کارهام برسم….
سورن اما چندتا از نوبت هاش رو نتونسته بود کنسل کنه و چند ساعتی رو عصرها باید میرفت مطب….
تصمیم گرفتیم خریدهای دوتاییمون رو انجام بدیم و برای بقیه خریدها که حضورش الزامی نبود، با دخترها بریم….
#پارت1891
سفارشمون رسید و من چشم هام گرد شد..
نزدیک پونزده سیخ جیگر و دل و قلوه سفارش داده بود…
با تعجب گفتم:
-اینارو چطوری تموم کنیم؟!..
-تموم می کنیم..خون ازت گرفتن باید بخوری جبران بشه…
سری تکون دادم و با شوخی و خنده شروع به خوردن کردیم…
من سه چهار سیخ بیشتر نتونستم بخورم اما اقا سورن قبول نمی کرد…
همینطور که خودش با اشتهای زیادی می خورد، برای منم لقمه می گرفت و مجبورم می کرد بخورم…
تا مرز ترکیدن به خوردم داد و دیگه داشتم حالت تهوع می گرفتم که تکیه دادم به صندلیم و گفتم:
-من دیگه نمی تونم..حالم داره بهم می خوره..
لقمه ای که گرفته بود رو به سمت صورتم اورد و با خنده گفت:
-همین اخری..
-سورن نمی تونم به خدا..
لقمه رو جلوی لب هام تکون داد:
-ببین زحمت کشیدم لقمه گرفتم..همینو بخور دیگه تموم…
با خنده دهنم رو باز کردم و سورن لقمه ی پر و پیمونی که گرفته بود رو چپوند توی دهنم…
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و از نگاه تخسش خنده ام گرفت…
زوج جوونی که تقریبا هم سن و سال خودمون بودن، داشتن از کنار میزمون رد میشدن که خانمِ سقلمه ای به مرد همراهش زد و گفت:
-خدا شانس بده..بعضیا یاد بگیرن..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 84
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.