مامان اخم هاش رو توی هم کشید و با ارامش گفت:

-خیلی خب مامان جان..چرا ترسیدی؟..

 

-مامان حتما شنیده من دارم عقد می کنم برای همین اومده…

 

درحالی که از کنارم رد می شد و به سمت در می رفت گفت:

-شنیده باشه..مگه کار خلاف کردیم که اینقدر وحشت کردی..اروم باش…

 

دوباره اب دهنم رو قورت دادم و پشت سر مامان رفتم…

 

مامان در رو باز کرد و اقاجون رو دیدیم که داشت به سمت خونه میومد…

 

عصاش رو محکم به زمین می کوبید و با قدم های بلند به سمتمون میومد و شاکی نگاهمون می کرد….

 

با هر قدمش و صدای کوبیده شدن عصاش به زمین، قلب من هم می لرزید…

 

اخم هاش شدیدا تو هم فرو رفته بود و با اون نگاه ترسناکش بهمون چشم دوخته بود…

 

مامان در رو بیشتر باز کرد و با لبخند محوی گفت:

-سلام..خیلی خوش اومدین..

 

اقاجون زحمت جواب دادن به خودش نداد و فقط سرش رو تکون داد…

 

جلوی در که رسید نگاه شاکیش رو از مامان گرفت و به من نگاه کرد و با جدیت گفت:

-زبونتو خوردی؟..

 

با ترس و من من گفتم:

-سل..سلام..خوش..خوش اومدین..

 

#پارت۱۹۱۱

 

مامان چشم غره ای به مدل حرف زدنم رفت..

 

لبم رو گزیدم و با صدای سلام کردن یک نفر دیگه، نگاهم رو از اقاجون گرفتم…

 

انقدر ترسیده بودم که اصلا متوجه عمه ام پشت سر اقاجون نشده بودم…

 

با دیدن صورت مهربون و لبخند ارامش بخشش لبخندی زدم و با شادی گفتم:

-سلام عمه جون..خوش اومدی..

 

مامان هم جواب سلامش رو داد و اقاجون درحالی که چپ چپ به من نگاه می کرد، از کنارمون رد شد و رفت داخل خونه….

 

مامان عمه رو بغل کرد و بهش خوش امد گفت..

 

من هم جلو رفتم و با شوق بغلش کردم و گفتم:

-چقدر دلم براتون تنگ شده بود عمه جون..

 

دستی به پشتم زد و با خنده ی مهربونی گفت:

-برای همین اینقدر میایی پیشم؟..

 

لبم رو گزیدم و ازش جدا شدم:

-ببخشید..شما که در جریانین..زیاد نمی تونم اونجا بیام…

 

عمه ام تنها کسی بود از اون خانواده که واقعا مارو دوست داشت و محبتش واقعی و از ته دل بود….

 

اما چون با شوهر و بچه هاش تو عمارت اقاجون زندگی می کرد نمی تونستم بهش سر بزنم….

 

دستی به گونه ام کشید و لبخنده تلخی زد:

-می دونم عزیزم..شوخی می کنم..

 

من هم لبخند تلخ و کمرنگی زدم و از سر راهش کنار رفتم…

 

مامان درحالی که عمه رو به داخل خونه راهنمایی می کرد گفت:

-چه عجب از اینورا خانم..

 

#پارت۱۹۱۲

 

عمه سری به تاسف تکون داد و اهی کشید:

-چی بگم مهتاب جون..اقاجون رو که می شناسی..

 

مامان هم سری تکون داد و همگی وارد سالن شدیم…

 

عمه ام هیچوقت از زندگی تو عمارت اقاجون راضی نبود…

 

چون تک دختر بود اقاجون بعد ازدواجش هم اجازه نداده بود از اونجا برن و مجبورشون کرده بود پیشش زندگی کنن….

 

درست مثل کاری که اوایل ازدواج مامان و بابام باهاشون کرده بودن…

 

فقط بابام بعد مدتی تونسته بود دست مامانم رو بگیره و از اونجا بیرون بیاد اما عمه ام اینقدر خوش شانس نبود….

 

حتی شوهرش و بچه هاش هم ناراحت و غمگین بودن اما کاری ازشون برنمیومد…

 

زندگی کردن زیر نظر اقاجون و قانون های سفت و سختش کار هرکسی نبود…

 

حتی اب خوردنشون هم با اجازه ی اقاجون بود…

 

نتونسته بودن راحت و مستقل زندگی کنن و عمه ام همیشه پشت سر گلایه می کرد…

 

خداروشکر مامان بعد فوت بابام تونسته بود جلوشون ایستادگی کنه وگرنه یادمه اقاجون هرکاری کرد تا مارو ببره عمارت اما مامان قبول نکرد….

 

نفسی کشیدم و رو به اقاجون و عمه گفتم:

-میرم چایی بیارم..

 

مامان روی مبل روبه روشون نشست و سرش رو به تایید تکون داد…

 

#پارت۱۹۱۳

 

تا خواستم برم سمت اشپزخونه اقاجون با اون لحن ترسناکش، محکم و رسا گفت:

-لازم نکرده چیزی نمی خوریم..بیا بشین ببینم چه دسته گلی به اب دادی…

 

برای بار چندم اب دهنم رو با ترس بلعیدم و خشک شده بهش خیره شدم…

 

تکیه داده بود به مبل و پا روی پا انداخته بود و یک دستش رو روی عصاش گذاشته بود…

 

ابهت و غرور و خودپسندی از خودش و ژستش می بارید…

 

نگاهم رو اروم چرخوندم سمت مامان که سرش رو تکون داد و به کنارش اشاره کرد و با جدیت گفت:

-بیا بشین عزیزم..

 

سریع خودم رو به مامان رسوندم و کنارش نشستم..

 

نقطه ی امنم همیشه کنار مامان بود و هرچقدر بهش نزدیک تر بودم، احساس امنیت بیشتری می کردم….

 

عمه اروم اقاجون رو صدا کرد تا اروم باشه اما اقاجون دستش رو به معنی سکوت بالا گرفت….

 

دوباره با همون لحن مذکور رو به من و مامان گفت:

-معلوم هست دارین تو این خراب شده چیکار می کنین؟!..

 

مامان اخم کرد و جدی گفت:

-منظورتونو از خراب شده متوجه نمیشم؟..چیکار کردیم که به جناب پارسای بزرگ برخورده؟!….

 

اقاجون پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

-چیکار کردی؟..مثلا بدون خبر چوب حراج زدی به ابرو و زندگی دخترت…

 

#پارت۱۹۱۴

 

مامان سر جاش صاف شد و با خشم گفت:

-بهتون اجازه نمیدم..

 

اقاجون دستش رو تو هوا تکون داد و پرید تو حرف مامان:

-تو کی باشی که به من اجازه کاری رو بدی..اون وقتی که گفتم نوه من، باید تو عمارت من و زیر نظر من زندگی کنه فکر همچین روزی رو می کردم…..

 

با هر “من” گفتن محکم و با تاکیدش شونه هام می پرید…

 

با استرس دست هام رو توی هم پیچیدم و با نگرانی به عمه نگاه کردم…

 

چشم هاش رو با ارامش باز و بسته کرد و اشاره کرد نترسم…

 

مامان پوزخندی زد:

-که بعدش گند بزنی به زندگیش؟..مثل کاری که با بقیه نوه هات کردی؟…

 

چشم هام از حرف و لحن مامان گرد شد..

 

هیچوقت تا حالا ندیده بودم اینجوری با اقاجون حرف بزنه…

 

اقاجون عصاش رو به زمین کوبید و با خشم گفت:

-نوه های من با بهترین امکانات و در بهترین شرایط زندگی کردن و می کنن..چیزی که تو از دخترت دریغ کردی….

 

-کاش نظر بچه ها و نوه هات رو هم در این مورد بپرسی..مطمئنم اگه ازت نترسن با حرفاشون شگفت زده خواهی شد….

 

-تو نگران نوه های من نباش..فعلا به فکر دخترت و زندگیش باش که با بی فکری هات داری می فرستیش ته چاه….

 

#پارت۱۹۱۵

 

مامان دست هاش رو مشت کرد و صورتش از عصبانیت قرمز شده بود:

-هیچکس بیشتر از من به فکر دخترم نیست..به هیچکس هم اجازه دخالت تو زندگیمون رو نمیدم….

 

اقاجون دستی به سبیل پرپشت و جوگندمیش کشید و گفت:

-تا الان اجازه ندادی که نتیجه ش شده این..یه پسر قالتاق رو راه دادی به خونه و زندگیت کنار دختر جوونت..که معلوم نیست چه غلطی کردن بی سر و صدا داری دختره رو رد می کنی بره…..

 

چشم هام از حرفش گرد شد و بهت زده دستم رو روی دهنم گذاشتم…

 

عمه با اخم گفت:

-اقاجون این چه حرفیه..

 

مامان با خشم از جا پرید و با حرص انگشتش رو به طرف در خونه گرفت و با صدایی که از عصبانیت می لرزید بلند گفت:

-از خونه ی من برو بیرون..بهت اجازه نمیدم بیایی تو خونه ام و به دخترم توهین کنی..شما که هیچی به گنده تر از شما هم چنین اجازه ای نمیدم…..

 

من هم از جام بلند شدم و با بغض و چشم هایی پر از اشک گفتم:

-مگه من چیکار کردم که..

 

مامان درحالی که از عصبانیت می لرزید، رو به من با تشر گفت:

-ساکت شو..تا من زنده ام هیچ توضیحی به هیچ احدی بدهکار نیستی…

 

عمه هم بلند شد و با میانجی گری گفت:

-مهتاب جان اروم باش..اقاجون منظوری نداشت..حرفشو بد برداشت کردین…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۸۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
9 روز قبل

افرین به مامانش این درسته

خواننده رمان
خواننده رمان
9 روز قبل

گفتم این پدر بزرگه سنگ میندازه جلو پاشون

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x