از ته گلوم جیغ میزدم و صدام میپیچید اما خبری از کسی نبود که بیاد…
همینطور جیغ می زدم و کمک می خواستم و بینش سامیار رو هم صدا می کردم..می ترسیدم یه وقت از حال بره….
با سر انگشت هام اروم چند بار زدم روی گونه اش:
-سامیار صدامو می شنوی؟..تورو خدا مقاومت کن..بالاخره میان کمکمون….
برای اینکه من رو از نگرانی دربیاره، به سختی دستش رو یکم تکون داد و اورد بالا…
میون گریه لبخنده تلخی زدم و دستش رو تو دستم گرفتم و فشردم:
-خودتو خسته نکن عزیزم..می دونم چیزیت نمیشه..تو منو ول نمیکنی..این همه دنبالم اومدی و چندبار نجاتم دادی..حالا خودت بی معرفت نمیشی که تنهام بذاری..مگه نه؟….
درحالی که نفس نفس میزد و اخم هاش تو هم بود، لای چشم های خمارش رو یکم باز کرد و نگاهم می کرد….
با هق هق دوباره تکرار کردم:
-تنهام نمیذاری مگه نه؟..تو قول دادی…
چشم های خمار و سرخ شده اش رو بست و با مکث کوتاهی باز کرد و اینجوری حرفم رو تایید کرد….
با صورتی غرق اشک و دلی که از فکر نبود سامیار هی می لرزید و خالی میشد، خم شدم اول پیشونی و بعد لب هاش رو کوتاه بوسیدم……
لب هام رو بردم زیر گوشش و نجوا کردم:
-دوستت دارم..دوستت دارم عزیزم….
سرم رو که بلند کردم و نگاهش کردم، چند تا سرفه کرد و دوباره چشم هاش رو باز و بسته کرد….
لبخندی بهش زدم و سرم رو بلند کردم تا ببینم شاهین درچه حاله اما با ندیدنش چشم هام گرد شد..این که تا الان همینجا بود….
با هراس سرم رو چرخوندم و همه جارو نگاه کردم اما هیچ اثری ازش نبود…
اشغال دوباره فرار کرده بود..پس این پلیس ها کجا بودن…چرا نمیومدن..خدایا به دادمون برس…..
.
با بی قراری دوباره جیغ زدم:
-کــــمک کنین..تورو خدا یکی بیاد..کمـــــــک!…
یه لحظه میون جیغ و گریه ام نگاهم افتاد به زخم سامیار و قلبم تیر کشید…
خون زیادی داشت از دست میداد و من نمی دونستم چه غلطی بکنم…
جلوی چشم هام داشت عذاب می کشید و کاری از دست من برنمیومد….
دست بردم و شالم رو از روی سرم برداشتم و چندبار محکم تکونش دادم تا خاکی چیزی روش نباشه….
بعد گوله اش کردم و دست سامیار رو اروم از روی زخمش برداشت و شالم رو گذاشتم روی شکمش و با دستم نگهش داشتم…..
شاید اینجوری حداقل یکم خون ریزیش کمتر میشد…
بهش نگاه کردم که چشم هاش بسته بود و به سختی نفس میکشید…
با ترس صداش کردم:
-سامی..عزیزم؟
دندون هاش رو محکم روی هم فشرد و بدون باز کردن چشم هاش، بریده بریده گفت:
-خو..خوبم!
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و به سختی و همونطور بریده، به حرف اومد:
-گو..گوشیم..تو جیبمه..در..دربیار…
با هول دست ازادم رو بردم سمت جیب شلوارش و گوشیش رو پیدا کردم و دراوردم:
-پیدا کردم..چیکار کنم؟
دستش رو اورد بالا و دوباره به سختی گفت:
-بیار..نزدیک..دسـ..دستم..بازش..کنم…
گوشی رو به دستش نزدیک کردم و انگشت شصتش رو چند لحظه روی صفحه نگه داشت و قفلش باز شد…..
رفتم تو شماره هاش و گفتم:
-به کی زنگ بزنم؟
حرف زدن خیلی براش سخت شده بود..به سختی می تونست حرف بزنه و جوابم رو بده….
دوباره دندون هاش رو روی هم فشرد و گفت:
-سر..سرهنگ..امیری….
.
سرم رو تکون دادم و تند تند شماره ها رو بالا پایین کردم تا بالاخره پیداش کردم..به اسم سرهنگ امیری ذخیره شده بود….
با ذوق شماره رو گرفتم و گفتم:
-پیدا کردم..پیدا کردم…
به دومین بوق نرسیده گوشی رو جواب نداد و با نگرانی زیادی گفت:
-سامیار..پسرم کجایی؟
نفس عمیقی کشیدم..از گریه ی زیاد نفسم به سختی بالا میومد…
با هق هق صداش کردم:
-جناب سرهنگ..
مکثی کرد که نشون میداد شوکه شده و توقع نداشته من پشت خط باشم…
اما چند ثانیه هم نگذشته بود که با هول گفت:
-چی شده؟..الو..سامیار کجاست؟
با گریه نالیدم:
-شما کجایین؟..سامیار تیر خورده..من نمی دونم چیکار کنم..تورو خدا بیایین….
سعی می کرد محکم حرف بزنه اما نگرانی تو صداش موج میزد:
-خیلی خب..تو ساختمانین شما؟..الان میاییم…
و اجازه ی حرفی بهم نداد و به کسایی که کنارش بودن با داد گفت:
-میریم داخل..امبولانس..زنگ بزنین امبولانس بیاد…
گوشی رو محکم به گوشم چسبوندم:
-تورو خدا زود بیایین..خون زیادی ازش رفته..من هیچکاری نمی تونم بکنم…
-باشه دخترم..داریم میاییم داخل..اروم باش الان میایم…
-زود باشین…
گوشی رو قطع کردم و انداختم کنارم…
نگاهی به سامیار کردم که چشم هاش رو بسته بود و جوری بود که انگار به خواب عمیقی فرو رفته…..
.
با ترس دستی به صورتش کشیدم و صداش کردم…
هیچ عکس العملی نشون نداد و دلم هری ریخت..خدایا..خدایا…
اروم چندبار زدم روی گونه اش و با گریه دوباره صداش کردم:
-سامیار..سامیار تورو خدا..منو نترسون..جواب بده..عشقم…
وقتی جوابی ازش نشنیدم، محکم تر روی گونه هاش زدم و بلندتر گفتم:
-سامیار..سامی…
پلکش اروم لرزید و زیر لب ناله ی ارومی کرد…
نفس راحتی کشیدم و خم شدم روی صورتش رو پیشونیش رو بوسیدم…
سر که بلند کردم لای چشم هاش رو باز کرده بود و خمار داشت نگاهم می کرد….
با لبخند و گریه لب زدم:
-خوبی عشقم؟
سرش رو کمی تکون داد و دست خونیش رو به سختی بلند کرد و اورد سمت صورتم…
صورتم رو بردم نزدیکش که سر انگشت هاش رو کشید روی گونه ام و با صدای خفه ای، نفس زنان لب زد:
-نگ..نگران..نباش..خو..خوبم…
چشم هام رو بستم و پیشونیم رو از بالا به پیشونیش چسبوندم و با بغض گفتم:
-معلومه که خوبی..خوب ترم میشی..سرهنگ گفت دارن میان..یکم دیگه میریم بیمارستان..بعد خوب میشی باهم میریم خونه…..
میون گریه خندیدم و با غصه گفتم:
-دوباره واست غذاهای خوشمزه درست میکنم..لوبیاپلو درست میکنم که دوست داری..تو هم دوباره ازم تعریف میکنی و من ذوق میکنم..مگه نه؟….
سرش رو ریز تکون داد و نفس عمیقی کشید و یهو چشم هاش بسته و سرش بی حال کج شد روی پام….
.
تو دلم خالی شد و وحشت کردم…
با ترس صداش کردم و سرش رو چرخوندم سمت خودم…
محکم زدم روی صورتش و با وحشت گفتم:
-سامیار نه..سامیار عزیزم..چشماتو باز کن..سامیار الان سکته میکنم..تورو خدا جواب بده….
وقتی جوابی ازش نشنیدم، بغضم پرصدا تر ترکید و خم شدم و لب هام رو روی صورتش گذاشتم و تمام صورتش رو غرق بوسه کردم…..
هق زدم:
-من میمیرم..میمیرم سامیار..تورو خدا بلند شو..جواب بده..سامیار…
محکم تکونش دادم و جیغ زدم:
-بلند شو..حق نداری چیزیت بشه..میشنوی؟..حق نداری تنهام بزاری..بلند شو..بلند شو…
صدای قدم های چند نفر رو شنیدم و صورت غرق اشکم رو بلند کردم و پلیس هارو دیدم که می دویدن طرفمون…..
دوباره به سامیار نگاه کردم و زار زدم:
-اومدن..سامیار اومدن..تورو خدا طاقت بیار..بلند شو..جواب بده..سامیار من میمیرم..میمیرم….
یه مرد مسن با مو و ریش جوگندمی که حدس زدم سرهنگ امیری باشه کنارمون روی سر پاهاش نشست و با اخم های درهم به سامیار نگاه می کرد…..
دستش رو اورد سمت سامیار و دو انگشته اشاره و وسطش رو روی گردنش گذاشت و با فک منقبض شده، نبضش رو چک می کرد….
نفسم رو حبس کرده و با ترس نگاهش می کردم..از حالت صورتش هیچی معلوم نمیشد…
دستش رو که برداشت با ترس گفتم:
-چی شد؟..حالش خوبه؟
با صورت درهم زیر لب زمزمه وار گفت:
-نبضش خیلی ضعیفه..
-ولی حالش خوبه نه؟..زنده اس دیگه..میبریم بیمارستان خوب میشه…
بدون اینکه جوابم رو بده چرخید سمت افرادش و داد زد:
-پس این امبولانس لعنتی کجاست…
.
یه تعداد کمی از پلیس ها کنار ما بودن و بقیشون داشتن کل ساختمان رو میگشتن…
من هم رو بهشون کردم و با گریه و التماس گفتم:
-تورو خدا بگین زود بیان…
یکیشون اومد جلو و کنار ما نشست و رو به سرهنگ گفت:
-قربان داریم وقت رو تلف میکنیم..بهتر نیست خودمون ببریمش؟..الان هر یه دقیقه هم با ارزشه واسه نجات دادن سامیار….
سرهنگ اخم هاش رو بیشتر تو هم کشید و با تحکم گفت:
-نمی تونم ریسک کنم بزارم تکونش بدین..شاید خطرناک باشه..زنگ بزن ببین چرا امبولانس نمیرسه….
پسره “چشم قربان”ی گفت و گوشیش رو دراورد و مشغول شماره گرفتن شد و کمی از ما فاصله گرفت….
هردوتاشون درست می گفتن..من که مخم هنگ کرده بود و نمی دونستم چه کاری درست ترِ که انجامش بدیم..هنوز تو شوک بودم و قادر به انجام هیچ کاری نبودم…..
من به تنها چیزی که فکر می کردم زنده موندنِ سامیار بود و بس…
نگاهم رو دوختم به اون صورت مردونه و جذابش..چشم های جدی و درعین حال مهربونش رو بسته بود و دیگه با شیطنت نگاهم نمی کرد….
بی توجه به حضوره سرهنگ خم شدم و روی موها و بعد پیشونیش رو بوسیدم…
سرهنگ با اون صدای پر ابهت اما مهربونش گفت:
-سامیار خیلی قویه..چه چیزها رو که تا الان از سر نگذرونده..اینم رد میکنه..مطمئنم خوب میشه…
بی اختیار با التماس نگاهش کردم و گفتم:
-خوب میشه مگه نه؟..چیزیش بشه من میمیرم…
چشم هاش رو با اطمینان باز و بسته کرد که هق زدم:
-به مادرش چی بگم..بگم پسرت اومد منو نجات بده، جون خودشو به خطر انداخت؟..چطوری بهش بگم پسرش تیر خورده..همینطوری هم همش حسرتِ سامیار رو داره..اگه بفهمه تو این حاله می ترسم طاقت نیاره……
با یاده اون سامانِ عبوس و گند اخلاق، لبم رو گزیدم:
-داداشش چی؟..به اون چی بگم اخه…
قبل از اینکه سرهنگ چیزی بگه صدای قدم های شتاب زده ی چند نفر نگاهمون رو چرخوند به ته راهرو…..
چندتا مرد با یه برانکارد داشتن می دویدن طرفمون….
دستم رو یه طرف صورتش گذاشتم و سرم رو خم کردم و کنار گوشش لب زدم:
-اومدن عزیزم..یکم دیگه طاقت بیار..بخاطره من..باید خوب بشی….
.
گونه ی سردش رو بوسیدم و سرم رو بلند کردم…
امدادگرها با برانکارد و یه کیف از وسایل پزشکی کنارمون نشستن و مشغول شدن…
یکیشون بهم اشاره کرد و گفت:
-خانوم شما بلند شین..دستتونم از روی زخمش بردارین…
دستم رو اروم برداشتم و زبونم رو روی لبم کشیدم:
-سرش روی پامه..خواستین بزارین روی برانکارد بلند میشم…
اخم هاش رو کشید تو هم که بی توجه بهش، سرم رو انداختم پایین و به همکار هاش نگاه کردم که داشتن نبض و فشار سامیار رو چک می کردن…..
اونی که نبضش رو گرفته بود، رو به کناریش کرد و اروم گفت:
-نبضشو به سختی حس کردم خیلی ضعیفه..باید هرچه زودتر برسونیم بیمارستان…
همکارش سر تکون داد و سریع با کلی باند و گاز، روی زخمش رو بستن تا خونریزیش کم بشه و بعد با احتیاط گذاشتنش روی برانکارد و بلندش کردن…..
منم بلند شدم و با همون دست های خونی و سر و وضع اشفته پشت سرشون راه افتادم…
سرهنگ از پشت صدام کرد و وقتی برگشتم گفت:
-بهتره با من بیایی..با این وضع نرو بیمارستان..بعد خودم میبرمت…
اشاره اش به موهام بود که همونطور ازاد و بدون هیچ پوششی دورم ریخته شده بود…
درحالی که سرم گیج میرفت و ضعف داشتم، گفتم:
-چیزی دارین بپوشم؟..یه تیکه پارچه هم باشه مهم نیست..فقط یه چیزی باشه موهامو بپوشونم بتونم برم بیمارستان….
خواست چیزی بگه که بی حال اما با تحکم گفتم:
-هرطور شده باشه میرم بیمارستان..هیچ کجای دیگه نمیام….
وقتی اصرارم رو دید، به یکی از همکارهاشون اشاره کرد و چند لحظه بعد نمیدونم یه مقنعه از کجا پیدا کردن که واسم اوردن….
سریع به حالت روسری روی سرم بستمش و چرخی دور خودم زدم..امبولانس رفته بود..من چطوری می رفتم؟..حتی نمی دونستم کدوم بیمارستان رفتن….
از ساختمان زدم بیرون و نگاهی به دورم کردم که همون لحظه صدای سرهنگ رو شنیدم:
-بیا بریم من می رسونمت دخترم..خودمم می خوام از حال سامیار مطمئن بشم….
با خوشحالی تشکر کردم و دویدم سمت ماشینی که با دست داشت نشون میداد و سوار شدم….
.
************************************************
روی نیمکت جلوی اتاق عمل نشسته بودم و منتظر بودم…
سرهنگ هرچند دقیقه یه بار می اومد و وقتی میدید هنوز خبری نیست دوباره میرفت….
از حرف هاش پشت گوشی با یکی از افرادش شنیده بودم داشتن دنبالِ شاهین می گشتن و همه ی افرادش رو بسیج کرده بود…..
می رفت هماهنگ می کرد و دوباره برمیگشت…
پشت دست هام رو سر زانوهام گذاشته بودم و خیره بودم به کف دست هام که خون سامیار روشون خشک شده بود…..
حتی روی صورتم هم خونش بود..وقتی با انگشت های خونیش صورتم رو نوازش کرده بود خونش مالیده شده بود به صورتم….
اشک هام خشک شده بود و هنوز تو شوک بودم…
فقط منتظر بودم دکتر بیاد و یه خبر خوب بهم بده..دیگه هیچی نمی خواستم….
سرهنگ دوباره اومد و یه پلاستیک گذاشت کنارم روی صندلی و گفت:
-وسایل سامیاره…
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم…
وسایل می خواستم چکار..من فقط خودش رو می خواستم…
حرفی نزدم که خودش دوباره گفت:
-گوشیشم هست..بهتره به خانوادش خبر بدی…
چونه ام لرزید و دوباره به خونِ روی دست هام نگاه کردم و بعد به سرهنگ خیره شدم….
نگاهِ درمانده ام رو که دید سرش رو تکون داد:
-باشه خودم زنگ میزنم بهشون خبر میدم..
زیر لب یه “ممنون” گفتم و دوباره سرم رو انداختم پایین…
چند لحظه ای جلوم قدم زد و دوباره گفت:
-بهتر بود یه اب به دست و صورتت میزدی دخترم…
بدون نگاه کردن بهش، با صدای گرفته ای لب زدم:
-دکتر بیاد بعد میرم…
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای خدا کنه نمیره
این رمان واقعا خیلی قشنگه
هققق 🤧🤧🤧
نمیره میشه؟ 🙁
گریم گرفت😭