وحشت کردم و چشمامو محکم روی هم فشردم و وقتی باز کردم دیگه کنارم نبود..
فقط میخواست منو بترسونه؟..
لعنتی..مگه دیوه که اینقدر ازش میترسی…
کودکانه تو دلم اعتراف کردم از دیوم ترسناک تره..چشماش میخواد ادمو بخوره..
پوزخندی به فکر خودم زدم و برگشتم تو اشپزخونه..
تنگ اب رو به همراه یه لیوان گذاشتم روی میز و لب زدم:
-نوش جان..
حرکت کردم برم تو اتاقم که اسممو صدا کرد و باعث شد بایستم و برگردم طرفش:
-بله؟
سرم همچنان پایین بود و از خجالت نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم..
لقمه اش رو قورت داد و بدون نگاه کردن بهم، همینطور که سرگرم بشقابش بود گفت:
-چرا خودت نمی خوری؟
از گوشه ی چشم نگاهی به صورت خونسردش انداختم:
-من بعد می خورم مزاحم شما نمیشم…
پوزخندی زد و یه قاشق بزرگ خورشت روی برنج های تو بشقابش ریخت و گفت:
-مزاحم نیستی..بشین بخور..
لبمو گزیدم و روبروش نشستم و یکم برنج کشیدمو منم اروم شروع به خوردن کردم..
باید امروز باهاش حرف میزدم..باید یه جوری راضیش میکردم که حتما منو نگه داره..
.
شاهین خان همین امروز و فردا زنگ میزد و من باید نوید اینجا موندنم رو بهش میدادم وگرنه یه روز خوش واسم نمی گذاشت..
که اینم با این اخلاق اقا سامیار کار سختی به نظر میومد…
از طرفی هم مگه من می تونستم با این پسر که معلوم بود خیلی بی اعصابه تو یه خونه بمونم..
دو بار دیگه اون قیافه ای که سرخ میشد و رگ های گردن و پیشونیش میزد بیرون رو میدیدم..
و اون فریادهایی که از ته حنجره میزد و باعث میشد صداش خش دار و گرفته بشه رو میشنیدم، درجا سکته میکردم…
من کجا همچین کسی دور و برم بوده که بلد باشم با اینجور اخلاقی بسازم…
همینکه مجبور بودم مقابلش سکوت کنم کلی عذاب بود واسم..خورد میشدم و احساس حقارت می کردم…
تو سکوت دو تا بشقاب برنج با اشتها خورد و انگار اینقدر بهش چسبیده بود که اخلاقش کمی بهتر شد..
عمه ام درست میگفت..راه رام کردن مردها شکمشون و زیر شکمشونه…
شکمشو که امروز من سیر کردم و زیر شکمشم دیشب اون دختره..باید هم خوش اخلاق باشه دیگه..
با یاداوری دیشب باز حالم بد شد..اه چندشا..
سامیار صندلیشو داد عقب و همینطور که بلند میشد با لحن ملایمی گفت:
-ممنون خیلی خوشمزه شده بود…
از تعریفش بی اختیار خوشحال شدم و لبخندی زدم:
-خواهش می کنم..خوشحالم دوست داشتین..
سرشو تکون داد و داشت میرفت بیرون که سریع بلند شدم و گفتم:
-میشه یکم حرف بزنیم؟
.
جلوی در اشپزخونه مکثی کرد و باز اون نگاه وحشیش رو انداخت تو چشمام و کمی خیره نگاهم کرد…
باز نفسم از اخم های درهم شده و لبای بهم فشرده شده اش حبس شد اما نگاهمو ازش نگرفتم..
نمی خواستم پی به ضعفم ببره…
احساس کردم نگاهش از تو چشمام واسه چند لحظه روی لبام خیره موند اما پلک که زدم دیدم سرشو چرخونده و داره میره بیرون…
حتما اشتباه دیدم دیگه..
بی اختیار دستمو بردم سمت لبام و اروم انگشتامو روی لبای درشت و قلوه ایم کشیدم..
داشتم فکرای رویایی و غیرممکن میکردم که صدای سامیار منو به خودم اورد:
-یه چایی بزار بعد بیا حرف بزنیم..
باشه ای گفتم و کتری برقی رو اب کردم و روی پایه اش گذاشتم و تا ابش جوش بیاد مشغول جمع کردم میز شدم…
داشتم چایی تو دو تا فنجون میریختم که فکرای دخترونه ی چند لحظه قبلم باز اومد تو ذهنم…
یهو به خنده افتادم..
فکر کن این سامیار که امروز اونطوری سرم نعره میزد بخواد رمانتیک و عاشقانه منو ببوسه..
عمرا اگه همچین چیزی بشه..ولی خدایی همه ی دخترایی که باهاش بودن حق داشتن به قول شاهین خان با یه نگاه برن تو بغلش…
سامیار خیلی خیلی جذاب بود..
می تونستم بگم جذاب ترین و با ابهت ترین پسری بود که تا حالا دیده بودم…
حتی به خودمم حق میدادم که اونطوری فکر بوسیده شدنم توسط سامیار تو ذهنم نقش ببنده..
هر دختری ارزوی همچین پسری رو داشت…
.
سری به تاسف واسه فکرای خودم تکون دادم و تو دلم تشر زدم:
-خفه شو سوگل..خیلی بی حیا شدی..
لبامو جمع کردم و کنار فنجون های چای قند و کمی شکلات هم گذاشتم و با برداشتن سینی از اشپزخونه زدم بیرون…
با نفسای عمیق سعی کردم خودمو اروم کنم..
فنجونشو کنارش روی میز گذاشتم و خودمم روبروش نشستم..
چطور باید خواسته امو بهش می گفتم؟
همین الانم بخاطره لطف و محبتش اینجا بودم وگرنه کی قبول میکرد یه غریبه رو بیاره تو خونه اش و واسه خودش دردسر درست کنه…
برخلاف ظاهر سرد و رفتار خشنش انگار قلب مهربونی داشت..اینو بودنه من تو این خونه ثابت می کرد…
شاید می تونستم با قلقلک دادن حس ترحمش توجهشو جلب کنم..
این نهایت پستی و بی معرفتی بود اونم در مقابل لطفی که بهم کرده بود اما من راهه دیگه ای نداشتم….
باید به هر طریقی شده راضیش کنم وگرنه جونمون تو خطر میوفته…
نگاهی بهش انداختم که با پوزخند کجی کنج لبش داشت به گوشیش نگاه می کرد و انگار چیزی میخوند…
هر لحظه پوزخندش پررنگ تر میشد..
شاید الان نباید خواستمو بگم..ممکنه عصبانی باشه و بد برخورد کنه…
ولی مرگ یه بار شیونم یه بار..بگم و خودمو خلاص کنم..
دستامو تو هم پیچیدم و با استرس صداش کردم:
-اقا سامیار؟
با کمی مکث گوشی رو انداخت کنارش و سرشو چرخوند طرفم و خیره نگاهم کرد:
-بله..
از نگاه خیره اش هول شدم اما به حرف اومدم:
-من..می تونم..یعنی..میشه..واسه….
حرفمو قطع کرد و منم خشک شده خیره موندم بهش….
اخم هاش گره خورده و صداش تقریبا خشن شده بود که محکم و با ابهت گفت:
-نـــه….
.
چشمهام گرد شد و با بهت بهش نگاه کردم..حتی نذاشت حرفمو کامل کنم..چی نه؟..
حتما فهمید چی میخوام بگم..اما اخه چطور…
اشک تو چشمام جمع شد و سرمو پایین انداختم و با بغض گفتم:
-چی نه؟
بعد از کمی سکوت صداش با لحن قبلی بلند شد:
-متاسفم اما نمیتونی اینجا بمونی..همین دو روز هم کلی دردسر کشیدم..بهتره به فکر یه جایی واسه خودت باشی…
با انگشتم اشک گوشه چشممو پاک کردم و لرزون گفتم:
-منم واسه همیشه نمیخوام بمونم..فقط اجازه بدین یه مدت اینجا باشم تا یه جا پیدا کنم واسه موندن..خواهش میکنم…
نگاه خیره و مصممش می گفت که کوتاه نمیاد اما منم چاره ای جز راضی کردنش نداشتم..
حتی به بدترین شکل ممکن..یعنی گذاشتن خودم دراختیارش..
هرچند بعدش چیزی ازم باقی نمیموند اما حداقل اینطوری زندگی تنها کسی که واسم مونده بود رو نجات میدادم…
اشکام با سرعت ریخت روی صورتم و نالیدم:
-شما که اینقدر بهم لطف کردین و نذاشتین اون شب تو کوچه خیابون بمونم..این لطفم درحقم بکنین..من هرجور بتونم جبران میکنم….
خودمو کشیدم سر مبل و اشکامو با پشت دست پاک کردم و تمام خواهشمو ریختم تو نگاه و صدام:
-اقا سامیار قول میدم تموم کارای خونتون رو انجام بدم..گردگیری جارو نظافت..صبحانه ناهار شام رو سرموقع اماده میکنم..حداقل چند روز بمونم اگه دیدین دارم دردسر درست میکنم اونوقت خودم میرم..
وقتی دیدم اخماش کمی باز شده با بغض و گریه ی بیشتر نالیدم:
-خواهش میکنم ناامیدم نکنین..من جز خونه ی عمه ام با اون پسر و شوهره کثافتش جایی رو ندارم برم..من قول میدم چیزی بیشتر از یه کلفت اینجا نباشم..هرکار بگین میکنم…
.
با اخم نگاه از صورتم گرفت و گوشه ی لبشو جوید..
با استرس بهش خیره شده بودم تا ببینم چه جوابی میده..
خدایا..میدونی اگه اینجا نمونم چی میشه؟..میدونی چه بلایی سرمون میاد؟..خواهش میکنم نه نگه…
تند تند تو دلم داشتم صلوات میفرستادم و پیش خدا التماس میکردم که نگاهشو برگردوند تو صورتم…
یه جور موشکافانه و یه جور خاصی نگاهم میکرد که مورمورم شد..
چرا اینجوری نگاه میکنه؟..یه جوری که انگار بدون هیچ لباسی جلوش ایستادم…
دلم هری ریخت..نکنه یه فکرای شومی تو سرش اومده باشه..
از این پسری که هیچ دختری رو رد نمیده و همه ی فکر و احساسش تو تختش خلاصه میشه، هیچ کاری بعید نیست…
شاید واسه منم داره نقشه میکشه…
تو دلم طوفان به پا شد و مطمئنم رنگم پرید و متوجه شد اما به روزی خودش نیاورد..
من فقط همین نجابت و پاکیم واسم مونده بود..نمی تونستم اینو هم خرج این کار بکنم..
باید هرطور شده از حریم دخترونه ام که تا حالا حتی احساسش هم خرج هیچ مردی نشده، تا پای جون دفاع کنم…
.
دوباره حواسم رفت پی سامیار که با همون حالت نگاه و پوزخندی گوشه ی لبش نگاهشو یه دور از بالا تا پایین و برعکس روی تنم کشید…
روی لبام مکث کوتاهی کرد و بعد دوباره به چشمام خیره شد…
صداش مثل همیشه محکم و جدی بود ولی چشماش….
امان از چشماش…
-اوکی..میتونی تا وقتی یه جا واسه خودت پیدا کنی اینجا بمونی..اما اینجا یه سری قوانین داره که من به شدت روشون حساسم..یک و مهمتر از همه تو هیچ کاری فضولی نمیکنی و اینجا باید هم کور بشی ، هم کر و سرت تو کار خودت باشه..
مکثی کرد و با تمسخر و همون لحن محکم ادامه داد:
دو..هرموقع مهمون داشتم میری تو اتاقت و تحت هیچ شرایطی بیرون نمیایی..نمیخوام اتفاق دیشب تکرار بشه..حتی فالگوشم نباید بایستی..درو قفل میکنی و گوشاتو میگیری و میخوابی…
وای باز یاد کار دیشبم افتادم و از خجالتم گر گرفتم..چرا هی به روم میاورد..من که عذرخواهی کردم…
با انگشتاش عدد سه رو نشونم داد و با تحکم ادامه داد…
اون قوانینشو میگفت و منم گوش میدادم و بالاجبار همه رو قبول میکردم اما یه ثانیه هم از فکره نگاه چند لحظه قبلش بیرون نمیومدم…
چرا اونطوری نگاهم میکرد؟..
یعنی می خواست با اون نگاه چیزی بهم بفهمونه؟…
.
************************************************
سه چهار روز بود که تو خونه ی سامیار بودم اما هنوز اتاقشو ندیده بودم..
کاری به همدیگه نداشتیم تو این مدت..من غذاشو اماده میکردم و اون میخورد و وقتیم مهمون داشت جلوتر بهم میگفت که تو اتاق باشم و بیرون نیام…
این چهار روز دو شبش رو مهمون داشته و من تو اتاقم بودم..
انگار بدجور تب اقا سامیار تند و داغ بود…
این دوشب هم همون دختری که شب اول اورده بود رو میاورد که تازه فهمیده بودم اسمش النازه و به شدت روی سامیار احساس مالکیت داشت…
گاهی میشنیدم با زیرکی و عشوه و خیلی زیرپوستی از وجود من تو این خونه ابراز ناراحتی میکنه…
اما چیزی که خیلی واسم جالب بود رفتار سامیار بود..هرکار خودش میخواست میکرد و حرف دیگران کوچکترین اهمیتی واسش نداشت و طوری رفتار میکرد که انگار اصلا همچین حرفی نشده…
خیلی از این رفتارش خوشم میومد..حرفش یکی بود و حتی اگه اشتباه بود هم باز از حرفش برنمی گشت…
تو این چند روز هنوز موفق نشده بودم کنجکاوی کنم و حتی تو اتاقشم تا الان ندیده بودم..
می ترسیدم به چیزی شک کنه و اونوقت یه لحظه هم نگهم نمیداشت..
دل و جراته حتی یه سرک کشیدن تو اتاقشم نداشتم..
اما امروز دیگه دلمو قرص کردم و با کلی دعا و صلوات، وسایل گردگیری رو برداشتم و با یه سطل بزرگ اب رفتم سمت اتاقش…
دست و پام میلرزید و قلبم محکم میکوبید..
.
نگاهی به ساعت انداختم..
هنوز تا اومدنش چند ساعتی وقت بود ولی می ترسیدم مثل هرروز نیاد و یه وقت کاری داشته باشه و زودتر از همیشه برسه خونه…
شانس من اینقدر گند بود که همچین چیزی اصلا بعید نبود..
وسایل گردگیری رو اورده بودم که اگه رسید یه بهونه داشته باشم..
اروم دستمو روی دستگیره ی در اتاقش گذاشتم..
دستم به شدت میلرزید و میدونستم اگه الان سربرسه خودم خودمو لو میدم…
خداروشکر در اتاقشو قفل نکرده بود..
رفتم داخل و سطل و دستمال و تی رو گذاشتم همون وسط و مات و مبهوته زیبایی و بزرگیه اتاق شدم…
یه اتاق فک کنم ۵٠ متری اسپرت و شیک که تمام وسایلش به رنگه قرمز و مشکی بود..
تخت دونفره بزرگ مشکی با روتختی قرمز و دوتا پاتختی دو طرفش که اباژور پایه کوتاه و قرمزی روی هرکدومش قرار داشت…
اتاقش یه تراس خوشگلم داشت که رو به محوطه ی پر از درخت و گل پشت ساختمان باز میشد اما من تا حالا نرفته بودم اونجا…
روبروی تخت یه ال ای دی بزرگ و زیرش هم وسایل صوتی تصویری قرار داشت…
اتاقش حمام و دستشویی هم داشت و یه کیسه بوکس مشکی و خوشگل هم وسط اتاق اویزون بود..
خیلی از اتاقش خوشم اومد..شیک و پسرونه بود..
مخصوصا اون کیسه بوکسش که دلم میخواست یه بار مشت زدن بهش رو امتحان کنم..
دست از دید زدن اتاقش برداشتم و واسه اینکه دیر نشه و یه وقت سرنرسه، مشغول تمیزکاری شدم..
هرچند که اتاقش اونقدرا هم کثیف نبود و فقط یکم نامرتب بود…
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.