نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو انداختم بالا:
-مهم نیست..
با چشم هایی که سرخ شده بود و اخم هایی که به شدت تو هم کشیده بود، من رو برگردوند طرف خودش و با حرص گفت:
-پرنسس اجازه میدی حرف بزنم یا نه؟…
من هم اخم کردم و دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون:
-بفرمایید..
چپ چپ نگاهم کرد و چند لحظه هیچی نگفت و با کلافگی دستش رو از پس سرش محکم کشید تا روی صورتش….
پوفی کشید و کمی بعد اروم شروع کرد به حرف زدن:
-من و ندا رابطه ی خیلی خوبی داشتیم..از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و مثل دوتا دوست همه جا با هم بودیم..اونو نمیدونم اما از طرف من هیچ احساسی نبود..راستش همون موقعا هم دخترا واسم فقط جنبه ی سرگرمی داشتن..دوست میشدم و بعد از یه مدتم بی خیالشون میشدم….
سرش رو چرخوند سمت من و نگاه و حالت پر حرص و عصبی صورتم رو که دید خنده اش گرفت….
دستش رو اورد سمت صورتم و با دو انگشت شصت و اشاره اش بینیم رو گرفت و محکم به دو طرف تکون داد و گفت:
-الان که دیگه زن دارم بابا..دور اون کارا رو خط کشیدم…
با این که ته دلم قند اب شد اما با بداخلاقی دستش رو پس زدم و گفتم:
-اه نکن..بگو دیگه…
سرش رو تکون داد و لبخندی بهم زد و دوباره نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
-به هر دری میزدیم قلب پیدا نمیشد و یا اگه پیدا میشد هم، یه مشکلی پیش می اومد و بهم نمی خوردن..ما دربدر دنبال قلب بودیم و مادرمون دنبال به قول خودش سروسامون دادن زندگی ما..از ما انکار و از اون اصرار..تا اینکه اخرم کار خودشو کرد….
.
سامیار دوباره پوفی کشید و پوزخنده غلیظی زد و ادامه داد:
-یه نگاه به دور و بر ما کرد و دید خوشگلترین و پاکدامن ترین دختر کنارمونه چرا بریم راه دور…
خودش خنده اش گرفت و زد زیر خنده..با خنده به من نگاه کرد و گفت:
-ندا رو میگفتا..با حجب و حیا..با ابرو..زیر دست خودمون بزرگ شده..میشناسیمش..چرا بریم دختر غریبه که معلوم نیست چیکارا کرده رو بگیریم..یه چند وقت زیر گوش ما خوند و داد و فریاد و قهر و این چیزا..بالاخره دید ما راضی نمیشیم، دست به دامن سامان شد..اونم اومد تز داد که تا وقتی قلب واسه مامان پیدا میشا قبول کن بریم یه مراسم ساده بگیریم و اینقدر از حال بد مامان گفت و گفت تا خر شدم و قبول کردم..مرتیکه دیو.س خودش کنار عشقش بود اونوقت واسه من دختره……
حرفش رو خورد و سری به دو طرف تکون داد..زبونش رو روی لبش کشید و گفت:
-خلاصه این دخترِ پاکدامن…
دوباره خنده اش گرفت و سرش رو رو به سقف بلند کرد و با خنده گفت:
-اخه مصبتو شکر..
بعد به من نگاه کرد و گفت:
-اصلا این کلماتو درموردش میگم خنده ام میگیره به خدا…
از خنده ی بامزه اش منم خنده ام گرفته بود اما نمی خواستم جلوش بخندم که پررو بشه…
لب هام رو روی هم فشردم و چپ چپ نگاهش کردم که اروم اروم خنده اش رو جمع کرد و دوباره با جدیت گفت:
-مامانم بهشون گفت و خاله ی ما هم از خدا خواسته سریع اوکی رو داد و حتی درست حسابی با دخترش حرف نزد که ببینه نظرش چیه..تا به خودمون بیاییم یه انگشتر کردن دستمون و گفتن نامزد شدین….
اخم هاش رو جمع کرد و با خشم غرید:
-لعنت به همشون…
.
با ناراحتی نگاهش کردم..دوتا دستش رو محکم کشید روی صورتش و چند لحظه نگه داشت…
دست هاش رو که برداشت، چشم هاش سرخ شده بود و رگ پیشونیش زده بود بیرون…
نیم نگاهی به من کرد و گفت:
-باهاش حرف زدم..اتمام حجت کردم..گفتم تا وقتی این نامزدی کذایی ادامه داره مجبوریم به یه سری قوانین پایبند باشیم..نه واسه دوست داشتن و عشق و این مزخرفات..فقط واسه اینکه احترام همدیگه رو نگه دارم….
نگاهش رو دوخت تو چشم هام و با فک بهم فشرده و پر حرص گفت:
-دلم از این میسوزه منی که پسر بودم و روزی یه دوس دختر عوض میکردم و به هیشکی هم نه نمی گفتم، دور همه چیو خط کشیدم..سیم کارتمو شکوندم و جدید گرفتم..هرکی سر راهم سبز شد گفتم دیگه نیستم..همه ی رابطه هام کات شدن..اونوقت اون هرز…..
دوباره حرفش رو خورد و چشم هاش رو محکم بهم فشرد…
انقدر عصبی بود و داشت حرص می خورد که نگرانش شده بودم…
دستم رو گذاشتم روی دستش و با ارامش گفتم:
-خیلی خب..یکم اروم باش..
نگاهش رو از صورتم گرفت و به دستم که بی اختیار داشتم دستش رو نوازش می کردم تا کمی اروم بگیره، نگاه کرد….
همینطور که نگاهش به دست هامون بود، زیرلب گفت:
-من به اندازه ی یه دخترخاله دوستش داشتم و بهش احترام میذاشتم..به خودشم گفته بودم که نباید انتظاری از این رابطه داشته باشیم چون فقط تصمیم بزرگ تراست و بخاطره این بیماریا و مشکلات، فعلا مجبوریم به سازشون برقصیم اما…..
دوباره تو چشم های نگرانم خیره شد و با حرصی که ته صداش موج میزد گفت:
-اما گفته بودم مجبوره احترام این رابطه ی ناخواسته رو نگه داره..حق خطا رفتن نداره..گفته بودم باید تا وقتی اسممون روی همدیگه اس حواسش به رفتارش باشه…..
پوزخندی زد که دستش رو فشردم و با کنجکاوی گفتم:
-چیکار کرد؟…
.
پوزخندش غلیظ تر شد و با کمی مکث گفت:
-بقیه چطوری خیانت میکنن؟..اینم مث همونا..
دوباره داشت عصبی میشد که چیزی نگفتم و گذاشتم خودش هرموقع خواست توضیح بده…
زیاد هم منتظرم نذاشت و تکیه داد به تاج تخت و درحالی که به دیوار روبروش خیره شده بود گفت:
-اول فهمیدم با یکی دوست شده..باهاش حرف زدم..گفتم حق داری یکی دو دوست داشته باشی اما یه مدت صبر کن..بخاطره من نه..بخاطره خالت که لب مرزه و اگه چیزی بفهمه یه ثانیه هم طاقت نمیاره..زد زیرش و گفت اصلا با کسی نیست و من توهم زدم..وقتی بهش مشخصات دادم گفت همکلاسی دانشگاهشه و چیزی بینشون نیست..منم واسه اینکه موضوع بزرگ نشه و به گوش بقیه نرسه به ظاهر حرفش رو قبول کردم..یک سال به همین منوال و با همین شک کردنا و بحث های بزرگ و کوچیک گذشت و مامان هم با تمام سختی ها بالاخره عمل کرد..به زور تحملش می کردم و منتظر فرصت بودم این نامزدی مسخره رو بهم بزنم..با اینکه می دونستم یکی تو زندگیش هست بخاطره مادرم صدام درنمیومد که بزرگترین اشتباه زندگیم همینجا بود….
کلافه شده بود و بدجور داشت حرص میخورد..پاش رو تند تند تکون میداد و نگاهش رو تو اتاق می چرخوند….
چشم هاش رو بست و چند نفس عمیق کشید تا ارومتر بشه و بعد دوباره بدون نگاه کردن به من به حرف اومد:
-میونمون شکراب شده بود..دختر بدی نبود اما نمیدونم چرا اون زمان خیلی واضح و روشن نشون میداد که دوست پسر داره..شایدم واقعا عاشق پسره شده بود، نمیدونم..حتی اون رابطه دوستی قبلمون هم سر همین کاراش بهم خورده بود..جلوی بقیه فقط وانمود می کردیم همه چی خوب پیش میره تا اینکه دوباره با پسره دیدمش..ایندفعه دست تو دست همدیگه..دیگه مادرم عمل کرده بودم و مجبور نبودم کاراشو تحمل کنم..دیدمشون و خواستم برم طرفشون و اگه بهشون می رسیدم جفتشونو از روی زمین محو می کردم اما تا برسم اونور خیابون نشستن تو ماشین و همدیگه رو بغل کردن و خیلی بی شرمانه تو خیابون شروع به بوسیدن کردن..یه لحظه خشکم زد چون واقعا توقع همچین صحنه ای رو نداشتم..وسط خیابون بودم و صدای بوق ماشینا که بلند شد ندا متوجه شد و منو دید اما اینقدر ترسید که ترجیح دادن فرار کنن…….
با حرص تک خندی زد و نگاهم کرد:
-اول قفل مرکزی رو زدن که اگه رسیدم بهشون نتونم درو باز کنم و بعدم با سرعت از جلوم رد شدن و در رفتن….
.
لب هام رو روی هم فشردم و همینطور خیره خیره نگاهش می کردم..غیرتی شده بود؟…
گوشه ی لبم رو جویدم و نگاه ازش گرفتم…
خب اون موقع نامزدش بوده سوگل چرا انقدر بی منطق شدی..خودش هم میگه که دوستش نداشته اما اسمشون روی هم بوده..هرکی دیگه هم بود همین رفتارو می کرد..تازه دختر خاله اش هم بوده…..
منطقی باش سوگل شلوغش نکن…
نفس عمیقی کشیدم و به سامیار نگاه کردم..صورتش فوق العاده عصبانی بود و چشم هاش غلتان خون شده بود….
دلم یه جوری شده بود..یه احساس دوگانه ی خیلی بد داشتم..هم ناراحت بودم، هم از این مرام و معرفت مشتیش دلم داشت ضعف می رفت….
اما اون لحظه اروم شدن سامیار از هرچیزی مهمتر بود..انقدر خشم داشت که می ترسیدم خدایی نکرده سکته کنه…
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و حواسش که بهم جمع شد با ارامش لبخند زدم و مهربون گفتم:
-می خواهی بزاری واسه بعد؟..الان یکم استراحت کنی…
نچی کرد و دستش رو باز کرد به طرفم:
-خوبم..بیا اینجا…
از خداخواسته رفتم تو بغلش و درحالی که لم داده تکیه داده بود به تاج تخت، من ام مدل خودش دراز کشیدم کنارش و سرم رو گذاشتم روی سینه ی سفت و محکمش…..
ندا چطور تونسته بود بهش خیانت کنه..درسته یکم غد بود و حرف همیشه حرف خودش بود اما انقدر معرفت و مردونگی داشت که ادم با خیال راحت اعتماد میکرد و تکیه میداد بهش…..
البته که نمیشد یکطرفه قضاوت کرد..شاید اون هم دلایل خودش رو داشته واسه این کارها اما به نظر من هیچ دلیلی خیانت رو توجیح نمیکرد…
سرم رو کمی اوردم بالا و به صورتش نگاه کردم که اون هم نگاهم کرد و جواب لبخندم رو داد و لب هاش رو چسبوند به پیشونیم و چند لحظه نگه داشت…..
همینطور لب هاش روی پیشونیم و چشم هام بسته بود که چیزی تو سرم جرقه زد…..
.
اخم هام رفت تو هم و دستم روی سینه اش از حرکت ایستاد و سامیار وقتی متوجه شد، لب هاش رو جدا کرد و کمی عقب رفت…..
سردرگم نگاهش کردم و سرش رو به نشونه ی “چیه” تکون داد…
نفسی گرفتم و اروم گفتم:
-بهم راستشو گفتی دیگه نه؟..
یه ابروش رو انداخت بالا و سرش رو با اخم کمی کج کرد و گفت:
-معلومه..این چه حرفیه؟..
لب هام رو جمع کردم و با تعجب و ناراحتی گفتم:
-اون خیانت کرد بعد تو از این خونه رفتی؟..تازه همه هم بی خیالت شدن..چطور ممکنه؟…
پوزخنده تلخی زد که دهنم مزه زهر گرفت..این دخترِ دیگه چه بلایی سرش اورده بود؟…
چونه ام رو گذاشتم روی سینه اش و منتظر بهش نگاه کردم…
انگشت هاش مشغول بازی با موهام شده بود..تیکه تیکه موهام رو نوازش کرد و گفت:
-وقتی چشمم بهش میوفته از ذات و جنس خرابش حالم بهم میخوره..سالها با هم بودیم من چطور نشناخته بودمش سوگل….
نفسش رو فوت کرد بیرون و به یه گوشه خیره شد و ارومتر گفت:
-امیر از همه چی خبر داشت..تنها دوست صمیمیم بود و با هم ندار بودیم..اون روز اونم همراهم بود..وقتی ندا و پسره رفتن امیر هم منو برداشت و برد یه بادی به سرم بخوره..داشتم دیوونه میشدم..یه خورده حرف زدیم و چند تا پیک زدیم تا یادم بره چی دیدم..یکم که اوضاعم روبراه شد رفتیم خونه..دیگه هوا تاریک شده بود..وقتی رسیدم دیدم تو خونه قیامت شده..همه عصبی راه میرفتن و فحش میدادن..صدای گریه می اومد..بدتر از همه مادرم بودم که یه گوشه از حال رفته بود……
دوباره پوزخندی زد و با صدایی که حالا کمی می لرزید گفت:
-گفتم چه خبره اینجا..این جمله رو گفته نگفته اولین مشت رو از همین سامانِ مثلا برادر خوردم…
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کم بود لعنتی 😓
من طاقت ندارم
چطور دووم بیارم
همه ی دار ندارم
شده این رمان
چون که من بیکارم 🙃
شاعرم شدم رفت 😂
وای دختره کثافت فکر کنم از ترسش همه چیو انداخته گردن سامیارو کشیده کنار