رمان گرداب پارت 51 - رمان دونی

 

لبخندی به ابروهای پر پیچ و خمش زدم و تو دلم قربون صدقه اش رفتم…

هرکار میکرد جذاب بود..شاید هم فقط به چشم من اینجوری بود…

با سلام زیرلبی سامیار، خاله از جاش بلند شد و با ذوق چرخید طرفش و محکم بغلش کرد:
-سلام خاله..خوبی پسرم؟..بهتر شدی؟…

سامیار همینطور که دست هاش دو طرفش بود، بدون اینکه خاله اش رو بغل کنه، اروم گفت:
-ممنون خوبم…

خاله بی توجه به رفتار سرد سامیار کمی ازش جدا شد و گونه اش رو محکم بوسید و گفت:
-خداروشکر خاله جان..بیا بشین..بیا سرپا نمون…

-شما بفرمایید من میشینم…

نگاهی بهش کردم که با اخم سرش پایین بود و به کسی نگاه نمیکرد…

با صدای سلام پر ناز ندا بی اختیار با حرص خیره شدم بهش..این صدای نازک و کشیده و با عشوه چی بود؟….

لب هام رو بهم فشردم و نگاهم رو به سامیار دوختم تا عکس العملش رو ببینم اما اون بدون اینکه نگاهش کنه، بی حرف فقط سرش رو درجوابش تکون داد…..

با اسودگی لبخند زدم و خیالم راحت شد…

خواستم صداش کنم و بگم بیاد صبحانه اش رو بخوره اما خاله زودتر صندلی کنار خودش رو عقب کشید و گفت:
-بیا بشین اینجا پسرم…

سامیار نگاهش رو دور میز چرخوند و ایندفعه ندا با همون صدا و لحن مذکور گفت:
-اره بشین سامیار..نباید زیاد سرپا بمونی…

این مادر و دختر اجازه ی حرف زدن به هیچکس نمیدادن..حالا من هیچی، حتی نمیگذاشتن مادرجون چیزی بگه…..

سرم رو انداختم پایین و صدای سامیار رو شنیدم:
-شما بفرمایید…
.

سرم رو بلند کردم و دیدم نگاهش به من بود و داشت میز رو دور میزد تا بیاد کنارم…

لبخنده خوشحالی بهش زدم که سامیار هم با لبخندی نامحسوس، بهم چشمک زد و اومد کنارم روی صندلی نشست…..

چایی شیرین شده رو گذاشتم جلوش و گفتم:
-شیرین کردم بخور…

سرش رو تکون داد که بهش نزدیک شدم و بغل گوشش اروم گفتم:
-تند تند بخوریا…

با اخم سرش رو چرخوند طرفم و با مظلومیت نگاهش کردم:
-تورو خدا..

بدون اینکه جواب بده، پوفی کشید و مشغول خوردن شد و من هم دیگه چیزی نگفتم…

خاله همینطور هی از همه چی حرف میزد..یه لحظه هم به کسی اجازه ی حرف زدن نمیداد….

سامیار و سامان که خیلی بی خیال مشغول کار خودشون بودن و فکر کنم اصلا حرف هاش رو نمیشنیدن..من و مادرجون فقط مجبورا سر تکون میدادم یعنی داریم گوش میدیم…..

بی حوصله از پشت میز بلند شدم و مشغول جمع کردن وسایل صبحانه شدم..خسته نمیشد این زن از حرف زدن….

داشتم روی کابینت رو دستمال میکشیدم که سامیار صدام کرد:
-سوگل؟..

چرخیدم طرفش و با تعجب نگاهش کردم:
-جانم؟..

-برو اماده شو زودتر بریم…

لبخند نشست روی لبهام و با ذوق سرم رو تکون دادم:
-باشه..الان اماده میشم…

هنوز جمله ام رو کامل نگفته بودم که ندا با هول گفت:
-اِ کجا؟..کجا میرین؟…
.

با تعجب و شاکی نگاهش کردم..به تو چه که ما کجا میریم…

همینطور نگاهم خیره به ندا بود و دلم می خواست برم کله اش رو بکنم که سامیار هشدارگونه صدام کرد:
-سوگل؟..

با اخم نگاهش کردم و با سر به اتاق اشاره کرد یعنی زودتر برو…

سرم رو تکون دادم و گفتم:
-تو نمیایی اماده شی؟..

-تو برو میام..

نفسم رو فوت کردم بیرون و با بی میلی رفتم از اشپزخونه بیرون و مستقیم رفتم تو اتاقمون…

از وقتی این دختر رو دیدم ازش بدم میومدم و حالا که سامیار همه چی رو واسم تعریف کرده بود، دیگه حالم ازش بهم میخورد و نفرت خاصی نسبت بهش داشتم…..

خیلی کم پیش میومد من از کسی انقدر متنفر بشم…

در کمد رو باز کردم و همینطور که زیر لب غر میزدم شروع کردم به لباس پوشیدن…

روی همون شلوار جین یخی که پام بود یه مانتوی بنفش پوشیدم..همه ی موهام رو جمع کردم بالا و یه سال سرمه ای شل روی سرم انداختم..کفش پاشنه دار مخمل سرمه ای هم پام کردم، به همراهه کیف ستش…..

فقط کمی رژ لب زرشکی زدم و بعد روی لبه ی تخت منتظر سامیار نشستم…

چند لحظه بعد سامیار اومد و رفت سر کمد و مشغول لباس عوض کردن شد و من هم گوشیم رو برداشتم و خودم رو باهاش سرگرم کردم…..

دلم خیلی واسه عسل تنگ شده بود و باید میرفتم دیدنش یا می گفتم بهش که اون بیاد…

می خواستم همون موقع بهش یه پیامک بدم اما سامیار صدام کرد و گفت:
-پاشو بریم…

همونطور اخم کرده کیفم رو روی شونه ام انداختم و رفتم از اتاق بیرون و صدای نفس سامیار رو که محکم فوت کرد بیرون شنیدم…..

توجهی نکردم و رفتم پیش مادرجون اینا که حالا توی هال نشسته بودن….
.

برای بار چندم با دیدن سامان بهش چشم غره رفتم و نگاهم رو ازش گرفتم..نیشش تا بناگوش باز بود و من رو مسخره می کرد….

سامیار خم شد از روی عسلی کیف پول و گوشیش رو برداشت و درحالی که کیف رو تو جیب عقبش میگذاشت، گفت:
-مامان ما امشب دیگه برمی گردیم خونه ی خودمون…

من و سامان با تعجب بهش نگاه کردیم و مادرجون از جا پرید و گفت:
-چی؟..چرا؟..چی شده؟..

سامیار سوییچش رو روی انگشتش چرخوند و گفت:
-مگه قرار بوده چیزی بشه..هیچی نشده..دیگه میریم خونه ی خودم..خیلی وقته ول کردیم و اومدیم اینجا….

مادرجون به من نگاه کرد که سریع شونه ای بالا انداختم و با علامت گفتم از چیزی خبر ندارم که سامیار دوباره گفت:
-به اون نگاه نکن اونم الان فهمید..نمیریم که دیگه نیاییم، اینقدر شلوغش نکن..دوباره میاییم میمونیم…

بعد اجازه ی حرف زدن به کسی نداد و رو به من گفت:
-بدو دیگه..چرا خشک شدی…

تا اولین قدم رو برداشتم مادرجون با بغض و حرص صداش کرد:
-سامیار؟…

سامیار چند لحظه پلک هاش رو روی هم گذاشت و بعد باز کرد و به مادرش خیره شد:
-ما هم خونه و زندگی داریم مادر من..نمی تونیم که همیشه اینجا بمونیم..میریم اما زیاد بهتون سر میزنیم..شما هم میایین اونجا پیش ما میمونین..همش چند خیابون فاصله اس..این دیگه بغض و گریه نداره که…..

مادرجون با همون بغض که صداش رو می لرزوند گفت:
-حداقل تا عروسی اینجا بمونین…
.

سامیار ابروهاش رو انداخت بالا و سوالی به من نگاه کرد و با تعجب گفت:
-عروسی؟..

من هم با تعجب به مادرجون نگاه کردم و گفتم:
-عروسی کی؟..

سامان پق بلندی از خنده زد اما سریع جلوش رو گرفت و صداش رو خفه کرد که سامیار با اخم نگاهش کرد و من هم زیر لب غر زدم:
-زهرمار…

مادرجون نگاهی به خواهرش انداخت و ارومتر گفت:
-عروسی خودتون دیگه..مگه نمیگیرین؟…

سامیار دوباره به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم…

به من نگاه می کرد که ببینه عکس العملم چیه..اما واقعیت این بود که کدوم دختری از عروسی بدش میومد که من دومیش باشم….

من هم مثل همه ی دخترهای دنیا یکی از ارزوهام پوشیدنِ لباس سفید عروسی بود…

اما ما هنوز حتی درمورد عقدمون هم صحبت نکرده بودیم عروسی گرفتن که پیشکش..حتی نمی دونستم تصمیم سامیار چی بود…..

خودم هم روم نمیشد در این مورد حرفی بهش بزنم…

سرم همینطور پایین بود که صدای سامیار رو شنیدم:
-الان کار دارم دیر میشه..برگشتم حرف میزنیم…

مادرجون سر تکون داد و گفت:
-خیلی خب زود بیایین پس..برین به سلامت..مواظب خودتون باشین…

من یه خداحافظی کلی با همه کردم و سامیار هم فقط سرش رو تکون داد و راه افتاد و من هم پشت سرش حرکت کردم…..

متفکر بهش خیره شده بودم درحالی که داشت عینک افتابیش رو به چشمش میزد و از خونه میرفت بیرون و من حواسم کامل به حرف های چند لحظه پیش بود…..
.

***************************************

با دلتنگی دوباره دست هام رو دور گردن سورن حلقه کردم و تو اغوشش فرو رفتم…

اخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه تنها کسی که از گوشت و خونم بود..سورن تنها کسی بود که تو این دنیا از خانواده ام داشتم….

روی موهام رو بوسید و دستش رو روی کمرم حرکت داد و گفت:
-اینقدر دلت تنگ شده بود؟…

محکمتر بغلش کردم و با ذوق گفتم:
-اره بخدا..خیلی…

نفس عمیقی کشید و با مکث ارومتر گفت:
-واسه همین اینقدر زود اومدی دیدنم؟..میدونی چند وقته که درست و حسابی ندیدمت؟….

زبونم رو روی لبم کشیدم و با خجالت گفتم:
-ببخشید من…

سامیار پرید تو حرفم و نگذاشت ادامه بدم و خودش گفت:
-من حالم خوب نبود..سرپا نبودم و نمی تونستم ماشین برونم..گفتم یکم بهتر بشم بیارمش..هنوز شاهین بیرونه و من به کسی اعتماد ندارم..از کارهای اون نمیشه سردراورد یهو از یه جا پیداش میشه و ادمو غافلگیر میکنه…..

سورن همینطور به سامیار خیره شده بود که نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-نمیشد بذارم تنها بیاد..الان که خودم اوردمش خیالم راحت ترِ…

یکم از سورن فاصله گرفتم و تکیه دادم به پشتی مبل و نگاهی به صورتش کردم…

سورن از رابطه ی ما خبر نداشت..حتی نمی دونستم از موضوع محرمیتمون چیزی میدونه یا نه..شاید شاهین بهش نگفته باشه….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

اب رفته پارتا
چرا اینجوری میکنین اخه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x