دوباره افتاده بود رو دنده ی لجبازی و به حرف هاش فکر نمی کرد…
نفس عمیقی کشیدم و با ناامیدی گفتم:
-درست حرف بزن..
-فهمیدی دیگه چی باید بگی بهش؟…
-نه..
بلند و محکم صدام کرد که کامل چرخیدم طرفش و با حرص گفتم:
-چیه؟..چی میگی؟..چی بگم بهش؟..بگم به اندازه شش ماه شوهر کردم..فقط به اندازه ی شش ماه منو خواستن..نمیگه تو چطور دختری هستی..نمیگه چرا اینقدر خودتو کوچیک کردی که صیغه شدی..نمیگه تو دیگه چقدر بدبختی….
عصبی تر و با حرص بیشتری بلند گفتم:
-نمیگه خاک تو سرت برو بمیر…
اون هم با حرص و همون لحن محکم و عصبیش گفت:
-پس میخواهی بخاطره داداش جونت عقدت کنه یه وقت خاطرش مکدر نشه؟…
لب هام رو محکم روی هم فشردم و اروم گفتم:
-نه من کِی همچین چیزی خواستم..منم مثل تو منتظرم شاهین دستگیر بشه و راحت بشم…
چشم هاش رو ریز کرد و اروم گفت:
-از چی راحت بشی؟..
-از دست تو…
رنگ صورتش برگشت و چشم هاش سرخ شد و گفت:
-واسه من بلبل زبونی نکن سوگل..اون که اخرش پشیمون میشه تویی نه من…
پوزخند زدم:
-من خیلی وقتا پشیمون میشم ولی نمیدونم چیکار باید بکنم…
بازوم رو محکم گرفت و کشید سمت خودش و درحالی که یه نگاهش به جلوش بود و یه نگاهش به من، صورتش رو به صورتم نزدیک کرد…..
.
بازوم درد گرفته بود اما لب هام رو محکم بهم فشردم که صدام در نیاد…
درحالی که نفس های داغ و متحرصش به صورتم میخورد، زیر لب شمرده شمرده گفت:
-با من یکی به دو نکن..هرچی که من بگم همون میشه پس بیخودی خودتو خسته نکن..اوکی؟…
لب هام لرزید و زیر لب گفتم:
-من دیگه خدمتکارت نیستم…
دندون هاش رو روی هم فشرد و ارومتر گفت:
-چون خدمتکارم نیستی اجازه نمیدم بری..
-تا کی؟..
-تا هروقت که من بخوام..هروقت که من بگم..داریم زندگی میکنیم..تلخش نکن….
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف گفتم:
-این زندگی نیست سامیار..یکم به رفتارت و حرف هایی که امروز به من زدی فکر کن..ببین کدوم زندگی واقعی با اجبار و تهدید سرپا مونده که از ما بمونه..زندگی ما همینطوری هم چه بخواهیم چه نخواهیم چند ماه دیگه تموم میشه..بیشتر فکر کن سامیار..این مدل زندگی هیچوقت پایدار نمیمونه..حتی اگه جفتمونم بخواهیم……
با اون یکی دستش فرمون رو محکم فشرد و وقتی دیدم چیزی نمیگه، ارومتر گفتم:
-دستم درد گرفت…
انگار به خودش اومد، بازوم رو ول کرد و چند لحظه بعد با صدای اروم و جوری که انگار خودش هم باور نداشت گفت:
-من هرجوری که بخوام زندگی میکنم..هیشکی نمیتونه نظر و خواسته هاشو به من تحمیل کنه..اون که تصمیم اخرو میگیره منم..فقط من….
بی حوصله سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم…
حوصله ی بحث و دعوا نداشتم..حرف هام رو زده بودم و مطمئن بودم اون هم منظورم رو فهمیده….
.
****************************************
سینی چای رو چرخوندم و خودم هم یه فنجون برداشتم و بعد کنار سامیار نشستم…
انگار جلسه ی دادگاه بود و ما منتظر حکم از مادرجون بودیم…
گوشه ی لبم رو گزیدم که خنده ام نگیره و نیم نگاهی به سامیار انداختم..خیلی خونسرد و بی خیال داشت تلویزیون میدید….
اصلا حتی به طرف مادرش که گفته بود بشینیم باهامون حرف داره نگاه هم نمی کرد…
مادرجون هرچی نگاهش کرد و سرفه الکی کرد تا شاید سامیار متوجه بشه اما اون توجه نکرد و اخر هم عصبی شد و با حرص صداش کرد:
-سامیار؟..
سامیار نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
-بله؟..
و بلافاصله دوباره سریع سرش رو چرخوند و به فوتبالی که پخش میشد نگاه کرد…
مادرجون به سامان که اون هم دست کمی از سامیار نداشت گفت:
-این بی صاحابو خاموش کن کارش دارم..
سامان هم که نمی خواست فوتبال رو از دست بده، با حرص رو به سامیار گفت:
-مرتیکه با توعه..
سامیار چشم غره ای به سامان رفت و بالاخره برگشت سمت مادرش:
-بله مادر جان؟…
-حواستو کامل بده به من…
-نمیفهمم الان موقع فوتبال چه وقته حرف زدنِ..بذار واسه بعد خب…
مادرجون با تشر گفت:
-بشین ببینم بچه..واسه من وقت تعیین میکنه…
.
سامیار نفسش رو فوت کرد بیرون و به من نگاه کرد که با اخم سرم رو چرخوندم…
هنوز حرف هایی که تو ماشین بهم زده یادم نرفته بود…
پوزخندی زد و اروم گفت:
-تو دیگه چته پرنسس؟..
من هم پوزخندی زدم و بدون اینکه جوابش رو بدم به مادرجون نگاه کردم و گفتم:
-مادرجون منو هم کار داشتین؟..
فنجونش رو گذاشت روی عسلی کنارش و گفت:
-اره مادر..
-بفرمایید..گوشم با شماست…
نگاهش رو بین من و سامیار چرخوند و با مکث گفت:
-صبح یه سوال پرسیدم جواب درستی بهم ندادین..دوباره می پرسم ازتون…
نفس عمیقی کشید و مشکوک گفت:
-مگه شما نمی خواهین عروسی بگیرین؟…
قبل از اینکه سامیار چیزی بگه من که از دستش عصبانی بودم سریع گفتم:
-نه..
ابروهای مادرجون رفت بالا و با تعجب گفت:
-نه؟..چرا؟..
سامیار چشم غره ای رفت و گفت:
-بیخود..مگه قراره تو تصمیم بگیری؟..
چشم هام گرد شد و با تعجب چرخیدم طرفش:
-مگه تو می خواهی؟…
مکثی کرد اما سریع به خودش مسط شد و گفت:
-نه ولی به هرحال تو تصمیم نمیگیری…
قبل از اینکه من با عصبانیت جوابش رو بدم، مادرجون زودتر گفت:
-پس کی تصمیم میگیره؟..عروسی واسه سوگلِ..خودش تصمیم میگیره که بگیره یا نه…
برای اینکه مادرش رو به جونش بندازم پوزخندی زدم و گفتم:
-سامیار جشن عروسی رو نمیگه مادرجون..کلا حرفش درمورده عقد دائمه….
.
مادرجون با تعجب بیشتری به سامیار نگاه کرد و با اخم گفت:
-چی؟..یعنی چی؟..
حتی سامان هم با حرف من چشم از صفحه تلویزیون گرفته بود و داشت شوکه نگاهمون می کرد….
سامیار چپ چپ من رو نگاه کرد و گفت:
-نه اینطور نیست…
-چرا راستشو نمیگی..خودت امروز بهم گفتی که…
پرید تو حرفم و با عصبانیت گفت:
-من روزی کلی حرف به تو میزنم..هزار و یک کار باهات میکنم..باید جار بزنی؟…
چشم هام گرد شد و لبم رو محکم گزیدم..چی می گفت جلوی بقیه؟…
سامان با خنده ای که به زور جلوش رو گرفته بود رو به سامیار گفت:
-خاک تو سرت با این حرف زدنت…
باز این پسر عصبی شده و کنترل زبونش رو از دست داده بود…
به مادرجون نگاه کردم و با حرص گفتم:
-من با این حرف نمیزنم..هرموقع خواستم حرف بزنم همینجوری با خجالت دادنم خفه ام کرده…
از جا بلند شدم و بغضم رو قورت دادم و گفتم:
-عروسی نمی خوام..عقد دائمم نمی خوام..خودشم نمیخواد ولی نمیدونم چرا جلوی شما نمیگه…
دوباره بغضم رو با اب دهنم دادم پایین و بلندتر و با حرص بیشتری گفتم:
-مدت محرمیت که تموم شد هرکی میره پی زندگی خودش…
-تو غلط میکنی واسه خودت میبری و میدوزی…
سامان سریع بهش گفت:
-بسه..یه لحظه خفه شو ببینم…
مادرجون از جا بلند شد و اومد طرفم و دست هاش رو گذاشت روی بازوهام و گفت:
-خیلی خب مامان..بشین ببینم چتونه…
.
سامیار پای راستش رو انداخت روی پای چپش و بدون اینکه نگاهمون کنه گفت:
-خوشی زیادی زده زیر دلش..
چشم هام رو محکم بستم و زیر لب به خودم گفتم:
-اروم..اروم باش..چیزی نیست..اخلاقش همینه دیگه..اروم باش..تحمل کن تکلیفت معلوم بشه…
چشم هام رو باز کردم و بدون اینکه جوابش رو بدم رفتم روی مبل کمی اونطرف تر نشستم و منتظر به مادرجون نگاه کردم….
لبخندی بهم زد و خودش هم نشست و به سامیار خیره شد…
انقدر طولانی نگاهش کرد و حرف نزد تا سامیار کلافه برگشت سمتش و گفت:
-چیه مادر جان؟..
مادر جون اخم هاش رو کشید تو هم و محکم و با جدیت گفت:
-منتظرم خودت دلیل این حرفارو توضیح بدی..
-کدوم حرفا؟..
من سرم رو پایین انداخته بودم و مشغول بازی با انگشت هام شده بودم و گوشم به حرف هاشون بود….
مادرجون با شک و تردید گفت:
-همینکه عقد دائم نمیخوام..عروسی نمیخوام..پس می خواهین چیکار کنین..میشه به منم توضیح بدین؟….
-خودمون حلش میکنیم..شما کاری نداشته باشین…
سرم رو سریع اوردم بالا و با خشم نگاهش کردم و تا خواستم حرف بزنم با عصبانیت گفت:
-هیس ساکت..
خودم رو کشیدم سر مبل و با حرص گفتم:
-واسه چی ساکت باشم..من و زندگیمو گرفتی تو دستت..داری خودم و اینده امو نابود میکنی…
-همینه که هست..مجبوری تحمل کنی..
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همچی خراب میشهههههه
سامیاره عن
یاده سینمایی ملی و راه های نرفته اش افتادم با زور گویی های سامیار😐😂
چقدر این پسر مغرور و باحاله😍
کاش میشد این پسررو خفه کنم 😑 ینی چقد رو مخ آخه
این سامیار ک عصبانی میشِ خیلی باحال میش همه چی میگع
سامیار انتر😐
چرا آب دوغ خیاری شد 😐
چقدر این پسر یه دندسسسسسسس لجبازززززز
فقط میخواد دستور بدهههههه