رمان گرداب پارت 57 - رمان دونی

 

از دیدن لباس مشکی که تن سامیار بود، داشت خنده ام می گرفت…

خدایا حکمتت رو شکر..به کجا مارو رسوندی که سامیار واسه سورن مشکی میپوشه…

سری تکون دادم و نگاهم رو به عسل دوختم و گفتم:
-مرخصم؟..

سرش رو تکون داد و برگه ی ترخیصِ تو دستش رو نشونم داد…

نشستم روی تخت و نگاهی به سرم کردم که دیگه تموم بود و تا بخوان به خودشون بیان، سوزنش رو از تو دستم کشیدم بیرون….

صدای اعتراضِ عسل و مادرجون بلند شد اما گوشم بیشتر از همه صدای سامیار رو شنید:
-داری چیکار میکنی؟..

بدون اینکه جواب بدم یه دستمال از جعبه کشیدم و گذاشتم روی زخم دستم و با چشم های خمار که اثر ارامبخش ها بود به عسل نگاه کردم و ضعیف گفتم:
-مانتوم رو میدی؟..

لحن صدام مثل بیمارها شده بود..خش دار و ضعیف..چشم هام به سختی باز میشد…

عسل مانتوم رو داد دستم که سامیار سریع رو بهش گفت:
-کمکش کن..کمکش کن تنها نمیتونه…

عسل بدون اینکه نگاهش کنه درحالی که داشت بهم کمک میکرد و پشتش به سامیار بود، چشم هاش رو تو کاسه چرخوند و با حرص گفت:
-چشم چشم..شما هم نفرمایید کمک میکنم…

مانتوم رو پوشیدم و شالم رو هم مرتب کردم..از تخت پایین اومدم و تکیه دادم به عسل و از اتاق رفتیم بیرون…

سامان پشت در ایستاده بود و با دیدن ما سریع اومد جلو و طرف دیگه ام ایستاد و بازوم رو گرفت که کمکم کنه و مهربون گفت:
-بهتری؟..
.

سرم رو تکون دادم و سعی کردم لحنم خوب باشه:
-خوبم..

اون ها گناهی نداشتن که من داداشم رو از دست دادم..نباید مورد هجوم خشم من قرار می گرفتن…

مقصرِ اصلی یکی دیگه بود..

از بیمارستان رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم..روی صندلی عقب کنار عسل نشستم و سرم رو به شونه اش تکیه دادم….

احساس ضعف می کردم و بخاطره ارامبخش هایی که بهم زده بودن، بدجور خوابم میومد…

چشم هام رو بسته بودم که ماشین روشن شد و سریع گفتم:
-می خوام برم بهشت زهرا…

سامیار با اخم های درهم از تو اینه وسط نگاهم کرد و جدی گفت:
-نمیشه..

-نگفتم میشه یا نمیشه..گفتم میخوام برم..

اخم هاش بیشتر تو هم فرو رفت:
-منم گفتم نه..دیروز از همونجا یه راست اوردمت بیمارستان..فکر کردی دوباره میبرمت؟…

صاف نشستم و نگاهی به مادرجون کردم که چرخیده بود و نگران نگاهم می کرد…

تا دید نگاهش می کنم سرش رو تکون داد و کارِ سامیار رو یه جورایی تایید کرد و بعد گفت:
-حالت خوب نیست دخترم..بذار یکم بهتر بشی باهم میریم…

اخم کردم و یه نگاهی به عسل انداختم که سریع نگاهش رو ازم گرفت و به طرف دیگه ای خیره شد….

با انگشت روی چشم هام رو فشردم و رو به سامیار گفتم:
-وایسا..ماشینو نگه دار…

نگاه هر سه نفرشون متعجب دوخته شد بهم…
.

سامیار از تو اینه چشم هاش رو ریز کرد و با تعجب و مشکوک گفت:
-چرا؟..

-می خوام پیاده شم..

پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
-چرا پرنسس؟..

کنترلم رو از دست دادم و با همون حالم و صدایی که به زور درمیومد، جیغ زدم:
-به تو چه..گفتم وایسا میخوام پیاده شم..خسته شدم دیگه..خسته ام کردین..واسه همه چی باید حساب پس بدم؟..نمی خوام..نمی خوام….

با مشت کوبیدم روی در و دوباره جیغ زدم:
-نگه دار..میگم نگه دار…

صدای داد بلند و محکم و ترسناکه سامیار هم بلند شد:
-خفه شو..بشین سرجات ببینم..نگه نمی دارم..می خواهی چه غلطی بکنم؟…

دست گذاشتم روی دستگیره ی در و با گریه گفتم:
-خودمو میندازم پایین..نگه دار وگرنه بخدا میندازم…

بی خیال درحالی که می پیچید تو یه خیابون دیگه گفت:
-بنداز…

نمی خواستم کوتاه بیام و از روی لجبازی دستگیره رو محکم کشیدم و همزمان عسل بلند صدام کرد و بازوم رو با ترس گرفت و کشید سمت خودش…..

وقتی دیدم در باز نشد چندبار دیگه هم دستگیره رو کشیدم و باز که نشد با مشت کوبیدم تو در و با گریه گفتم:
-لعنتی..من که بالاخره از این ماشین میرم پایین..نمی تونی منو به کاری مجبور کنی..دیگه نمیتونی….

وقتی دیدم جواب نمیده با مشت ضعیفم کوبیدم تو شونه اش و تکرار کردم:
-نمی تونی..شنیدی..نمی تونی..دیگه برده ات نمیشم…

دوتا نفس عمیق پشت هم کشید و با زبون لب هاش رو خیس کرد و با لحن ملایم تر و اروم تری گفت:
-باشه شنیدم..بخاطره خودت میگم نه..یکم بهتر بشی میبرمت..
.

دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-می خوام الان برم..دلم داره میترکه..دارم دیوونه میشم…

-گفتم نه سوگل..

لب هام رو روی هم فشردم و با التماس از تو اینه بهش نگاه کردم:
-خواهش میکنم…

نگاهش رو ازم گرفت و نفسش رو محکم فوت کرد بیرون..

درحالی که انگشت اشاره اش رو بالا اورده بود، بهم نگاه کرد و گفت:
-فقط ده دقیقه..فهمیدی؟..ده دقیقه..

سرم رو به تایید تکون دادم و “باشه”ای گفتم و سامیار راهش رو به سمت بهشت زهرا کج کرد….

هیچ کدوم حرف نمیزدیم و سکوت کل ماشین رو گرفته بود و فقط گاهی صدای بوق ماشین های تو خیابون یا اهنگی که ازشون پخش میشد، این سکوت رو می شکست….

سرم دوباره رو شونه ی عسل بود و چشم هام رو بسته بودم و همه ی هوش و حواسم پِی خاطره هام با سورن بود….

تنها کسی که داشتم هم از دست داده بودم..دیگه هیچ کس نبود…

از زیر پلک های بسته ام، قطره های اشک اروم روی صورتم جاری شدن و هق هقم رو به سختی خفه کرده بودم….

بیشتر از این می سوختم که سامیار می دونست حالش بده و من رو نبرده بود ببینمش…

وقتی فکر می کردم که دیگه سورنی نیست و من نمی بینمش، ته دلم خالی میشد و سر تا پام رو وحشت می گرفت….

چطوری بدون اون باید این زندگی لعنتی رو ادامه میدادم..حتی اگه این سال ها کنارم نبود اما همینکه بود و می دونستم یه روزی همه چی تموم میشه و دوباره با هم هستیم، ارومم می کرد….
.

حالا دیگه هیچ امیدی نبود..سورن نبود..دلم انقدر از سامیار شکسته بود که دیگه حتی نمی خواستم ببینمش….

اینکه هنوز مجبور بودم کنارش باشم و هرچی میگه گوش کنم، به اندازه ی کافی عصبی و ناراحتم می کرد….

باید یه فکری واسه خودم می کردم..نمی تونستم کسی رو که باعث شده بود برای اخرین بار سورن رو نبینم رو ببخشم….

از نظر من سامیار گناهکار بود و من در توانم نبود که بتونم ببخشمش…

با ایستادنِ ماشین لای چشم هام رو باز کردم و همزمان صدای سامیار رو شنیدم:
-فقط ده دقیقه سوگل..باید استراحت کنی…

سرم رو تکون دادم و با کمک عسل از ماشین پیاده شدم…

چونه ام می لرزید و از همون لحظه اشک تو چشم هام جمع شده بود…

سرم رو بلند کردم و چند متر اونطرف تر سنگ سیاه رنگش رو دیدم..علاوه بر سنگِ روی زمین، یه سنگ دیگه هم بالای سرش به حالت ایستاده بود و عکس خوشگلش روش حک شده بود….

تا نگاهم بهش افتاد زیر پام خالی شد و داشتم می افتادم که سامیار سریع خودش رو بهم رسوند و نگهم داشت….

لا اله الا الله”ی گفت و نفسش رو محکم فوت کرد بیرون…

کمی خودم رو کشیدم سمت عسل که سامیار ولم کنه اما محکمتر دستش رو دور بازوهام گرفت و نگاهه عصبی بهم انداخت….

توجهی بهش نکردم و با قدم های اروم رفتیم سمت جایی که حالا خونه ی سورنم بود..باید برای دیدنش می اومدم اینجا….

دستم رو روی دهنم گذاشتم و با زانو افتادم کنارش…

خم شدم روی سنگ سیاه و یخ زده اش و بوسه ای بهش زدم و انگشت هام رو نوازش وار روی اسمش کشیدم….

داشتم دیوونه میشدم..بی حس و تهی شده بودم..دیگه هیچ انگیزه ای واسه زندگی نداشتم…

بغضم بلند و پر صدا ترکید و پیشونیم رو گذاشتم روی سنگ و با هق هق صداش کردم…
.

****************************************

نگاهی به عسل کردم و لب هام رو بهم فشردم..

یه تصمیمی گرفته بودم و نمی دونستم اصلا باید بهش بگم یا نه…

زبونم رو روی لب هام کشیدم و کمی فکر کردم و در اخر دلم رو زدم به دریا و صداش کردم که با محبت چرخید طرفم و منتظر نگاهم کرد….

تو خونه ی سامیار و تو اتاقی که قبلا متعلق به من بود نشسته بودیم و مادرجون و سامان هم تو سالن بودن….

من رو فرستاده بودن کمی استراحت کنم..

تکیه دادم به تاج تخت و دوباره لب هام رو خیس کردم و با من من گفتم:
-عسل من می خوام از اینجا بدم…

اخم هاش رو کشید تو هم و گفت:
-چی؟..کجا بری؟..

-نمی دونم..فقط می خوام از سامیار دور باشم..هردفعه چشمم بهش می خوره یاده سورن میوفتم..نمی تونم تحمل کنم..حالمو بد میکنه….

دستش رو گذاشت روی دستم و با تعجبِ زیادی گفت:
-تو اونو مقصر میدونی سوگل؟..به اون چه ربطی داره؟..اون که نمی خواست اینطوری بشه…

با بغض و خشمی که نمی تونستم مخفیش کنم گفتم:
-اون می دونست..می دونست حالش خوب نیست..منو نبرد پیشش..منو نبرد ببینمش…

دستم رو محکم گرفت:
-هیس..خیلی خب..باشه اروم باش..

دقایقی هردوتامون ساکت بودیم و بعد عسل با لحنی اروم و جوری که سعی میکرد قانعم کنه گفت:
-اول بشین خوب فکر کن..ببین واقعا تصمیمت همینه..همه ی جوانب رو بسنج..این پسر داره همه ی تلاششو میکنه که تو حالت خوب باشه..بی انصافی نکن خواهری…..
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

اخخ سورن اشکم در اومد 😭😭😭😭😭

مهتاب
مهتاب
2 سال قبل

لطفا مثل رمان فقط برای من بخون سوگل از سامیار متنفر نشه
توروخدا😣😣😣

Mobina
Mobina
پاسخ به  مهتاب
2 سال قبل

نمیشه غصه نخور،آشتی میکنن بچه دار هم میشن فقطوحرص خوردنش میمونه واس ما

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

اشکم در اومد 😢 سورن نباید میمرد 😭

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x