چشم هاش رو ریز کرد و خیره شد بهم:
-اما قسم خوردم یه روزی تلافی همه ی اون اشک هارو دربیارم…

تنم بی اختیار از نفرت تو صداش لرزید…

می دونستم..می دونستم بی خیال دخترِ بیچاره نشده و یه کاری کرده…

انگار یه لحظه فراموش کردم کی جلوم نشسته که با عصبانیت توپیدم بهش:
-به زور می خواستی دوستت داشته باشه؟..چه ادمی هستی تو..مگه عشق و عاشقی زوری هم میشه؟…

-مگه اون چی داشت که من نداشتم؟..من همه کار براش می کردم اما اون…

-شاید خیلی بهتر از اون بودی و بیشتر از اونم خوشبختش می کردی اما اونو دوست داشته، میفهمی؟….

پوزخنده شیطانی زد و گفت:
-تاوان اون دوست داشتن رو هم پس داد…

چشم هام گرد شد و بهت زده گفتم:
-یعنی چی؟..

-یعنی الان زیر یه خروار خاک خوابیده..هم خودش هم اون عشقش…

دستم رو روی دهنم گذاشتم:
-کشتیشون؟..

-تو راهِ یه مسافرت دو نفره ی عاشقانه تصادف کردن..

نفسمو فوت کردم بیرون که با بدجنسی ادامه داد:
-من فقط یکم دست بردم تو ماشینشون…

نفسم حبس شد و با چشم های گرد شده نگاهش کردم..

نمی دونم چرا انقدر تعجب کرده بودم و برام باورش سخت بود..این مرد کارش همین بود…

مگه تا حالا کم ادم کشته بود که از این یکی تعجب کرده بودم…..
.

با انزجار نگاه ازش گرفتم و دیگه حرفی نزدم..

اون هم چند لحظه ای سکوت کرد و بعد دوباره گفت:
-وقتی از دور اون خونواده ی شاد و خوشبخت رو میدیدم دیوونه میشدم..اینقدر همدیگه رو دوست داشتن و خوشحال بودن که هردفعه با دیدنشون مصمم تر میشدم تا اتیش دلمو خاموش کنم….

چنگی به موهاش زد و صورتش درهم شد:
-اون روز که فهمیدم راهی مسافرت هستن و بعد ماشین رو دستکاری کردم، خودمم پشت سرشون حرکت کردم..چند بار منصرف شدم و می خواستم هرطور شده نگهشون دارم اما غروری که تو نوجوونی خورد کرده بودن اجازه نمیداد..فکر نکن واسه من اسون بود ببینم کسی که عاشقش بودم داره جلوی چشمم میمیره اما این انتقام و تلافی رو به خودم بدهکار بودم…..

سرم رو چپ و راست تکون دادم و نالیدم:
-تو مریضی..باید درمان بشی وگرنه به هرکی اطرافت باشه اسیب میزنی..تو چطور ادمی هستی..خدایا…

-اما من با کسی که ازاری بهم نرسونه کاری ندارم…

-از خدا میخوام کمکت کنه، شفا پیدا کنی..

بی توجه به حرفم دست هاش رو پشت سرش روی تخت گذاشت و تکیه داد بهشون و گفت:
-بقیه اش رو نمی خواهی بدونی؟..

یکه خورده نگاهش کردم:
-مگه بقیه هم داره؟..دیگه کی مونده بود که بخواهی عقده هاتو سرش خالی کنی؟..

شونه بالا انداخت و با نفرت گفت:
-بچه هاشون که هنوز بودن..دوست نداشتم هیچکس از نسل اون مرد تو این دنیا باشه و زندگی کنه….

پوزخند دوباره روی لب هاش نشست و صداش اروم شد:
-رفتم سراغ کسی که بچها پیشش زندگی می کردن..فکر می کردم سخت باشه اما اون بخاطره پول و ثروت قیم بچه ها شده بود و از خداش بود از شرشون راحت بشه…..
.

بی اختیار چرخیدم و منتظر خیره شدم بهش..نمیدونم کنجکاوی بود، چی بود..اما دوست داشتم بفهمم چکار کرده….

-بهش راهکار دادم که بتونه وکالت بگیره واسه ارث و میراثشون..وکالتی که تو همه چیز اختیار تام بهش میداد..و اون هم تونست بگیره…

چشم هام رو ریز کردم:
-بجاش چی ازش خواستی؟..

لبخندی کنج لبش نشست:
-بچه هارو..ازش خواستم یه جوری بیارشون پیش من که شک نکنن…

با این حرفش از جا پریدم و روبروش ایستادم…

به نفس نفس افتاده بودم..انگار مسیر طولانی رو دویده بودم و نفسم داشت بند میومد…

بریده بریده گفتم:
-خب..بعدش چی شد؟..

-بیا بشین چرا بلند شدی؟..حالت خوبه؟…

-خوبم..بگو بعدش چیکار کردی..بچه ها چطوری اومدن پیشت؟..

چشم هاش برق زد و انگشت هاش رو دور لب هاش کشید..خودش می دونست داره چکار میکنه…

اون پوزخنده روی لبش بدجور داشت عصبیم میکرد…

با صداش دوباره حواسم جمع شد:
-می خواستن کار کنن..اون هم منو به عنوان یه اشنا بهشون معرفی کرد تا بهشون تو شرکتم کار بدم…

-نقشه تون همونجور که می خواستین پیش رفت؟..

سرش رو که به نشونه ی مثبت تکون داد، نفسم حبس شد..

گیج به دور و برم نگاه کردم و چنگ زدم به قفسه ی سینه ام و دوباره نگاهش کردم…

با صدای تحلیل رفته و داغونی، زمزمه وار گفتم:
-منم..شوهرعمم..شرکت تورو..بهم معرفی کرد..واسه کار…
.

بی حرف خیره شد بهم و من سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
-نه نه..هیچی..خب بعدش چیکار کردی؟..

-بیا بشین..

مستقیم تو چشم هاش خیره شدم..بدجنسی و بی شرفی تو چشم هاش موج میزد…

اب دهنم رو قورت دادم و رفتم دوباره روی تخت نشستم و سرم رو انداختم پایین…

نه امکان نداشت..مگه فقط من بودم که تو شرکتش رفتم واسه کار..یادمه همون موقع ها شنیده بودم ازش که دخترای زیادی واسه کار اونجا اومدن و رفتن….

سرم رو به نشونه ی مثبت واسه فکرهام تکون دادم اما بی اختیار دوباره نگاهش کردم و گفتم:
-چندتا بچه داشتن؟..

ابروهاش رو انداخت بالا:
-دوتا..

-دختر یا پسر؟..

دوباره لب هاش به خنده کج شد و دست هاش رو روی زانوهاش گذاشت و اروم گفت:
-یه دختر یه پسر..

نفسم حبس شد و چشم هام سوخت..چنگ زدم به سینه ام و نفس عمیقی کشیدم…

داشت با روح و روان من بازی می کرد..دقیقا همین رو می خواست که من رو دیوونه کنه….

بی نفس و بریده بریده گفتم:
-دا..داری..درمورد..م..منو..خونوادم..حر..حرف..میزنی؟..

وقتی دیدم چیزی نمیگه چنگ زوم به بازوش و سعی کردم بچرخونمش سمت خودم و صدام رفت بالا:
-با توام..داری من و سورن رو میگی؟..

صدام از بغض لرزید و دوباره لحنم اروم شد:
-اون زن مامان من بود؟..اره؟..
.

تمام جونم شده بود چشم و گوش تا هم ببینم و هم بشنوم که جواب منفی بهم میده…

منتظر بودم بخنده و انکار کنه اما سرش رو که به نشونه ی مثبت تکون داد، من یک بار دیگه مُردم و زنده شدم….

چشم هام داشت از کاسه درمیومد و نفسم تنگ میشد…

تند تند چند نفس عمیقی کشیدم و از جا پریدم..جلوش ایستادم و با وحشت نگاهش کردم…

عین خیالش نبود و خونسرد خیره شده بود بهم که با عصبانیتی غیرقابل کنترل صدای جیغم بلند شد:
-حیوون..تو چه جور ادمی هستی..چطور میتونی اینقدر راحت از کشتن ادمای بی گناه حرف بزنی..عوضی بخاطره عشق و عاشقی مزخرفت زندگی مارو به گوه کشیدی؟..کثافت تو….

به سرعت از جا بلند شد و خودش رو رسوند بهم..از ترس قدمی عقب گذاشتم و ساکت شدم اما اون بازوم رو گرفت و تو صورتم غرید:
-خفه شو..دهنتو ببند تا همین الان تورو هم نفرستادم پیششون…

-ازت نمی ترسم..من دیگه هیچ امیدی ندارم..بکش راحتم کن..این زندگی که تو واسه ما درست کردی زندگی نیست جهنمه..خسته شدم از دستت..دیگه چیکار کردی باهامون..دیگه چه بلایی سرمون اوردی…..

شروع کردم به تقلا کردن که ولم کنه و همزمان جیغ زدم:
-اگه به شوهرعمه ی اشغالم برسم خودم با دستای خودم می کشمش..کثافتا..ولم کن..ولم کن حالم داره ازت بهم میخوره….

با یه دستش محکم فکم رو گرفت و صورتم رو نگه داشت جلوی صورتش…

از درد صورتم تو هم جمع شد و به مچ دستش چنگ زدم که بی توجه به من گفت:
-دهنتو ببند تا یه بلایی سرت نیاوردم..هنوز دلم از کارا و اذیتای مادرت خنک نشده..کاری نکن اتیش دلمو با سوزوندن تو خاموش کنم….
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۲ / ۵. شمارش آرا ۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

هعی 🙁

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x