رمان گرداب پارت 99

4.7
(3)

 

 

با تعجب نگاهش کردم و همینطور که هنوز خوابیده بودم گفتم:

-چی شد؟..

 

سرش رو چرخوند طرفم و دستش رو دراز کرد تا با کمکش من هم بشینم…

 

دستش رو گرفتم و با احتیاط بلند شدم و کنارش نشستم…

 

وقتی دیدم چیزی نمیگه، صداش کردم:

-سامیار..

 

دستش رو انداخت دور گردنم و لب هاش رو به صورتم نزدیک کرد و شقیقه ام رو بوسید:

-اول از دکترت بپرس مشکلی نداشته باشه بعد..

 

-ولی اخه تو..

 

نگذاشت جمله ام رو کامل کنم و این دفعه روی موهام رو بوسید:

-مشکلی نیست…

 

نگاهی به صورتش کردم که هنوز کمی سرخ بود و نفس هاش هم هنوز منظم نشده بود…

 

دستم رو اول روی پیشونی و بعد جاهای دیگه ی صورتش کشیدم تا عرقش رو پاک کنم و لبخند زدم:

-خوبی؟..

 

پوفی کرد و خم شد عقب تا تکیه بده به پشتی مبل و من رو هم با خودش کشید:

-خوبم!..

 

سرم رو روی سینه ش گذاشتم و اروم و ریز ریز خندیدم:

-تو خیلی بابای خوبی میشی..

 

-چطور؟..

 

روی سینه ش رو با عشق بوسیدم:

-ببین اخه چطوری از الان به فکرشی و نگرانی چیزیش نشه…

 

-من نگران توام..

 

ضربه ی ارومی به شکمش زدم:

-دروغ نگو..من که چیزیم نمیشه..اگه مشکلی هم خدایی نکرده پیش بیاد، برای بچمون میشه نه من…

 

 

 

چونه ام رو گرفت تو دستش و سرم رو اورد بالا..

 

ابروهاش رو انداخت بالا و درحالی که چشم هاش پر از شیطنت بود، صورتش رو بهم نزدیک کرد و گفت:

-که اینطور..پس اگه مشکلی برات پیش نمیاد..

 

حرفش رو ادامه نداد و لب هاش رو به لب هام نزدیک کرد و تا خواست ببوسه، سرم رو کشیدم عقب و شیطون خندیدم….

 

با همون دستش که هنوز به چونه ام بود سرم رو نگه داشت:

-اِ..وایسا ببینم..

 

سرم رو عقب تر بردم و دوباره خندیدم:

-اخه من به فکر توام..خودت ناکام میمونی و اذیت میشی…

 

چشم هاش رو از شیطنتم گرد کرد و با لحن بامزه ای گفت:

-زبون درازی نکن..یه لقمه ت میکنما..اونوقت میبینی کی ناکام میمونه…

 

بلندتر خندیدم و سیلی ارومی به صورتش زدم:

-بی ادب..

 

خندید و من محو خنده ش شدم..چقدر امشب متفاوت بود از سامیار همیشگی…

 

تا حالا پیش نیومده بود اینجوری کنار هم بشنیم و با شوخی و خنده با هم حرف بزنیم و شیطنت کنیم….

 

انگار زندگی بالاخره داشت روی خوشش رو هم به ما نشون میداد…

 

این لحظه هامون رو با دنیا عوض نمی کردم..

 

خیره بهش تو فکر بودم که حرکت دستش رو دوباره لای موهام حس کردم…

 

با محبت نگاهش کردم که خم شد پیشونیم رو بوسید..کمی پایین تر بین ابروهام رو هم بوسید..بعد روی نوک بینیم..همون خط رو اومد پایین روی لب هام و در اخر روی چونه ام رو هم بوسه زد…..

 

پیشونیش رو دوباره روی پیشونیم گذاشت و با چشم های خمارش تو چشم هام خیره شد…

 

 

 

با صدایی اروم و نجواگونه گفت:

-ببخش اگه زیاد اهل محبت زبونی نیستم..بلد نیستم..میدونم چقدر داری فداکاری میکنی و صبورانه به پای همه ی بداخلاقی ها و عیب و ایراد هام موندی..همه ی اینارو میبینم و ازت ممنونم…..

 

نفس داغش رو فوت کرد و نگاهش رو میخ کرد تو چشم هام و با لحنی دلبرانه لب زد:

-دوستت دارم..

 

چشم هام گرد شد و نمی دونم برای بار چندم بود که با حرف هاش باعث میشد، من حالت سکته بهم دست بده….

 

اولین بار بود..اولین دفعه بود که این دو کلمه ی جادویی رو ازش می شنیدم…

 

چشم های ناباورم رو به نگاهه پر محبتش پیوند زدم و نفس بریده گفتم:

-امشب قصد داری یه بلایی سر من بیاری..قلبم جنبه نداره..به خدا الان از حرکت می ایسته…

 

لب هاش به لبخنده مهربونی از هم باز شد و قبل از اینکه چیزی بگه، چنگ زدم به دست هاش که هنوز دور صورتم بود و گفتم:

-میشه یه سیلی بهم بزنی؟..

 

ابروهاش پرید بالا و پیشونیش رو از پیشونیم کمی فاصله داد و گفت:

-چرا؟..

 

چشم هام رو بستم و نالیدم:

-می خوام ببینم خواب نیستم..فکر کنم حدسم درست بود..من مُردم و رفتم تو بهشت…

 

صدای خنده ی ارومش بلند شد و چشم هام رو که باز کردم گفت:

-یعنی اینقدر بد بودم تا حالا؟..

 

بی توجه به حرفش یک دستم رو از دست هاش جدا کردم و این دفعه جلوی تیشرتش رو چنگ زدم و حریصانه گفتم:

-بگو..دوباره بگو..

 

 

 

سرم رو کشید تو بغلش و صورتم رو چسبوند به سینه ش، دقیقا روی قبلش و مهربون و با خنده گفت:

-متاسفانه دیگه تکرار نداره..یک بار بود..

 

-سامیار..

 

-جان؟..

 

اروم روی قلبش رو بوسیدم:

-اذیتم نکن..

 

“نچ”ی گفت و دستش رو روی موهام کشید که با نگرانی بچگانه ای گفتم:

-نکنه همین یک بار باشه و دیگه نگی..

 

دوباره سینه ش از خنده لرزید و خودم هم از حرفم خنده ام گرفت…

 

انگشت هاش رو از لابه لای موهام روی گوش و گردنم کشید و گفت:

-نه دیگه زبون باز کردم..

 

خندیدم و خواستم جوابش رو بدم که صدای الارم تماس گوشیم بلند شد…

 

مکثی کردم و بعد با تعجب سرم رو از روی سینه سامیار بلند کردم:

-کیه این وقت شب..

 

نگاهی به ساعت کردم که یازده شب رو نشون میداد..

 

با نگرانی نگاهم رو به سمت سامیار چرخوندم:

-کیه یعنی؟..نکنه اتفاقی افتاده..

 

چپ چپ نگاهم کرد و درحالی که از جاش بلند میشد گفت:

-این حاملگی تو قراره پدر منو دربیاره..قبلا اینقدر حساس و همیشه نگران نبودی..طبیعیه؟..

 

خندیدم و گفتم:

-تو هم همه چی رو ربط بده به حاملگی من..

 

رفت سمت کانتر که گوشی من روش بود و در همون حال گفت:

-نه جدی میگم..خیلی حساس شدی..

 

 

 

شونه ای بالا انداختم و جوابش رو ندادم..از نظر خودم که اصلا اینجوری نبود و من مثل همیشه بودم….

 

سامیار که گوشی رو برداشت سریع گفتم:

-کیه؟..

 

دوباره چشم غره ای رفت و گفت:

-اجازه بده نگاه کنم..

 

-اِ زود باش دیگه..دارم از نگرانی میمیرم..

 

گوشی رو اورد بالا و با دیدن شماره اخم هاش رفت تو هم:

-ناشناسِ..

 

از جا بلند شدم و رفتم طرفش که سامیار دقیق تر به گوشی نگاه کرد و با تعجب گفت:

-از شمالِ..

 

روبروش ایستادم:

-شمال؟..من کیو دارم از شمال بهم زنگ بزنه..

 

کمی فکر کرد و بعد یک دفعه انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:

-شاید بی بی باشه..

 

گوشی رو گرفت طرفم که تماس قطع شد و من هنگ کرده گفتم:

-بی بی؟..

 

یک دفعه یاده مادربزرگِ عسل افتادم و لبخنده بزرگی زدم:

-وای اره..یاده بی بی نبودم..

 

گوشی رو از دست سامیار گرفتم و رمزش رو وارد کردم و به همون شماره زنگ زدم…

 

گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم..بوق می خورد اما کسی جواب نمیداد…

 

تماس رو قطع کردم و دوباره شماره رو گرفتم و گفتم:

-جواب نمیده..

 

باز هم منتظر به بوق های پشت سر هم گوش می دادم که بعد از چهار، پنج بوق تماس برقرار شد….

 

با خوشحالی “الو” گفتم اما صدایی از اون طرف خط نمی اومد…

 

 

نگاهی به سامیار کردم و دوباره گفتم:

-الو..صدا میاد؟..

 

باز هم جوابی از اون طرف خط نیومد و دستم رو روی دهنی گوشی گذاشتم و اروم گفتم:

-حرف نمیزنه سامیار..

 

اخم هاش رفت تو هم و گوشی رو از دستم گرفت..نگاهی به صفحه ش کرد و وقتی دید تماس هنوز برقراره، گوشی رو کنار گوشش گذاشت….

 

جدی و محکم، با اون صدای بمش گفت:

-الو..بفرمایید؟..

 

وقتی جوابی نشنید اخم هاش بیشتر تو هم رفت و با عصبانیت گفت:

-بیماری زنگ میزنی حرف نمیزنی..مید..

 

دوباره عصبی شده بود و داشت اماده میشد برای بد و بیراه گفتن اما یهو ساکت شد و گوشی رو اورد پایین:

-قطع کرد..

 

-سامیار شاید اشنا باشه چرا مواظب حرفات نیستی..چی میخواستی بگی..شاید صدا نمیومد یا هرچی..خیلی زشته….

 

گوشی رو تو دستش چرخوند و متفکرانه نگاهم کرد:

-صدای نفسشو شنیدم..مشکل از تماس نبود..مخصوصا حرف نمیزد…

 

یکه خوردم نگاهش کردم:

-صدای نفسشم شنیدی؟..

 

خنده ش گرفت و گفتم:

-اما من نشنیدم..

 

راه افتاد سمت سالن و گفت:

-از بس بی حواسی..

 

عین جوجه اردک افتادم دنبالش و گفتم:

-من بی حواس نیستم تو خیلی حواست به همه چی هست..

 

دوباره روی مبل نشست و من هم کنارش نشستم و گفتم:

-من تا حالا مزاحم نداشتم..کی بود این وقت شب..اتفاقی نیوفتاده باشه سامیار..هان؟…

 

 

 

جوابم رو نداد و وقتی نگاهش کردم، دیدم عمیقا تو فکرِ و اصلا حواسش نیست…

 

با تعجب صداش کردم:

-سامیار..

 

تکونی از صدای بلندم خورد و با حرص نگاهم کرد:

-چرا جیغ میزنی..

 

-هرچی حرف زدم نشنیدی..چرا اینقدر بهم ریختی؟..یه مزاحم تلفنی بود دیگه…

 

سرش رو بی حوصله تکون داد و دوباره به رو به رو خیره شد…

 

یه تلفن ساده چرا انقدر باید ذهنش رو مشغول می کرد..یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود…

 

نگاهش کردم که رفته بود تو گوشی و داشت تماس ها و پیامک هام رو زیر و رو می کرد…

 

ابروهام رفت بالا و متعجب و با حرص گفتم:

-سامیار چیکار میکنی..داری گوشیمو میگردی؟..میگم اولین بار بود همچین تماسی داشتم..دنبال چی میگردی؟….

 

جوابم رو نداد و داشت همچنان شماره های تو گوشیم رو بالا و پایین میکرد…

 

دستم رو بردم سمت گوشیم تا ازش بگیرم و گفتم:

-سامیار خیلی بیشعوری..

 

دستش رو کشید عقب که دستم به گوشی نرسه و گفت:

-صبر کن ببینم..تو این روزها خودتم نمی شناسی، این بچه هوش و حواستو برده..شاید قبلا هم تماسی یا پیامی بوده ندیدی….

 

-سامیار دیوونه شدی..میگم اولین بار بود..

 

گوشی خودش رو برداشت و شماره ای که زنگ زده بود رو وارد گوشیش کرد و گفت:

-فردا میدم بچه ها بررسی کنن ببینن شماره به نام کیه…

 

-چرا اینقدر بزرگش میکنی؟..

 

گوشیم رو داد دستم و بی توجه به حرفم گفت:

-اگه بازم از شماره ناشناس تماسی داشتی بهم میگی..حتی اگه کنارت نبودمم همون لحظه زنگ میزنی خبر میدی….

 

-خیلی خب..باشه..

 

 

 

چشم های سرخش رو بست و با انگشت های یک دستش پیشونی و شقیقه هاش رو مالید…

 

مشکوک و گیج گفتم:

-سامیار چیزی هست که بهم نگفته باشی؟..

 

چشم هاش رو باز کرد و سرش رو چرخوند طرفم و نگاهش رو به شکمم دوخت و با مکث و خیلی اروم گفت:

-نه چیزی نیست..نگران نباش..

 

-چرا اینقدر بهم ریختی..یه تماس که اینقدر ناراحت شدن نداره…

 

-ناراحت نشدم..این وقت شب زنگ زده و حرف نمیزنه و تا صدای منو شنید تماس رو قطع کرد..یکم فکرمو مشغول کرد….

 

با اینکه قانع نشدم اما سرم رو تکون دادم:

-خیلی خب..پاشو بریم بخوابیم فردا باید بری سرکار..

 

به تایید حرفم سرش رو تکون داد و تا خواست از جا بلند بشه، یاده چیزی افتادم و دستش رو گرفتم تا مانع بلند شدنش بشم….

 

چشم هام رو ریز کردم و مشکوک گفتم:

-راستی..تو بی بی رو از کجا می شناسی؟..یادم نمیاد درموردش چیزی بهت گفته باشم…

 

لبخند کمرنگی نشست کنج لبش و از جاش بلند شد..

 

دستم رو گرفت و من رو هم بلند کرد و بعد بینیم رو با پشت دو انگشت اشاره و وسطش گرفت و فشار داد:

-فکر کردی من جوجه امو ول میکنم به امان خدا بدون اینکه بدونم کجاست و پیش کیه؟…

 

چشم هام گرد شد و با ذوق گفتم:

-یعنی می دونستی من کجام؟..دنبالم بودی؟..

 

راه افتاد سمت اتاق خواب و درحالی که من هم پشت سرش می رفتم، صداش رو شنیدم:

-معلومِ که می دونستم..فکر کردی بی خیالت بودم؟..تازه اومدم دیدمت تا خیالم راحت شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

ولی این سامی جون عجب جیگریه

Narges
Narges
1 سال قبل

شاهین زنده اس یقین که این تماس مشکوک به سوگل شده😬😐🤦

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  Narges
1 سال قبل

نه بابا پلیس اعدامش کرده خود سامیارم اونجا بوده دیده

خالی باشه بهتره
خالی باشه بهتره
پاسخ به  Narges
1 سال قبل

از کجا خوندی بگو منم برم بخونم ممممم

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  خالی باشه بهتره
1 سال قبل

همینجا بود دیگه تو پارتای قبل

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x