محمد روبرویش نشست و نگاه ارسلان به جمع شدن چهره اش ماند: حالت بهتر نشده؟
_خوبم اقا… یکم لنگ میزنم ولی میشه تحمل کرد.
ارسلان سر تکان داد: خب؟ اخبار و بگو…
محمد صاف نشست: شاهرخ و دانیار همو میبینن آقا. یعنی یکی دوبار دانیار رفت خونه ی شاهرخ و…خب جزئیات مکالمه شون و هنوز نمیدونیم.
ارسلان پرونده ی مقابلش را ورق زد و نوشته ها مقابل چشمانش پررنگ شد: خب خبر بعدی…
_متین فردا با اون دختر میاد تهران.
_حواست باشه مشکلی پیش نیاد براشون. بی عرضه ی بازی دفعه ی قبلتون تکرار نشه!
_هماهنگ کردم از سنندج با هواپیما بیان.
_خوبه. از منصور چه خبر؟
_خاله ماهرخ گفت مریضه. شما نمیرید اونجا؟
چشم های ارسلان روی یک خط از نوشته های مقابلش دقیق شد: برم چیکار؟ مگه من دکترم؟
محمد سکوت کرد. متوجه ی درگیری او روی مدارک شده بود.
_چیزی شده قربان؟
_اسناد اون هتلی که متعلق به خشایاره رسمی شده؟
محمد با تعجب نگاهش کرد: هتل خیابون… که تحت نظرشونه؟ فکر نکنم آقا! سازمان هنوز اجازه نداده.
چهره ی ارسلان درهم رفت و محمد کمی فکر کرد: اصلا اون منطقه هنوز کامل بهشون واگذار نشده آقا. فقط یه آشپزخونه و چهارتا رابط دستشونه دیگه هیچی.
ابروهای ارسلان بالا رفت و مکث کرد: احتمالا خشایار بکشه کنار و همه چی و بزنن به نام شاهرخ.
محمد چشم گرد کرد. ارسلان عصبی خندید: واسه همین دانیار و کشونده سمت خودش.
_خب آخه… شاهرخ که اجازه نداره تو بخش جاسوسی دخالت کنه.
_اگه دانیار قبول کنه باهاش همکاری کنه هرچیزی ممکنه.
بعد هم کاغذ ها را روی میز انداخت و بلند شد: یکم حواستونو جمع کنید اوضاع از کنترلتون خارج نشه. ببینم این دو نفر چه شکری میخوان بخورن…
محمد به احترامش ایستاد و ارسلان باز هم تاکید کرد: حواست به این محافظه هم باشه مطمئن شدی خبرم کن.
_چشم آقا…
ارسلان سمت ساختمان راه افتاد و وقتی داخل رفت صدای خنده ی یاسمین کل عمارت را برداشته بود. قلبش لرزید… میان چارچوب آشپزخانه ایستاد و خیره شد به جنب و جوش او و حرکات بامزه اش که مثلاً سعی داشت به ماهرخ کمک کند. لبخند زد و گوشش تیز شد…
_نکن دختر دستت و میسوزونی.
_خب بده من سرخش میکنم دیگه! چرا نمیذاری انجامش بدم؟
ماهرخ محکم روی دستش کوبید: اخه فقط ناخنک میزنی یاسمین. برو بیرون بذار من کارامو انجام بدم!
_یعنی فکر میکنی من بی عرضه ام؟
_نه بیا برو بیرون سرم و خوردیا… ببین میتونی غذای آقا رو خراب کنی؟
یاسمین کوتاه نیامد: این غذای ارسلانه؟
_آره حالا ولم میکنی؟
دخترک لبخند مرموزی زد: باشه من دست نمیزنم ولی بذار کمکت کنم وگرنه انقدر جیغ میکشم تا گریه کنی.
_منم با کفگیر میفتم دنبالت و میزنمت.
یاسمین یک لحظه بلند خندید که ناخودآگاه ماهرخ هم به خنده افتاد: خدا نکشتت دختر چرا حواسم و پرت میکنی؟
یاسمین سرش را با مظلومیت کج کرد: دلم میخواد آشپزی یاد بگیرم خب. همش مثل بی مصرفا تو خونه میچرخم و میخورم و میخوابم.
_اگه قول بدی بی سر و صدا کنارم وایسی و حرف نزنی اجازه میدم ولی بخدا سوال پیچم کنی و بخوای از جد و آباد اقا بپرسی میزنم تو دهنت…
نیش دخترک شل شد: باشه ماهی جون. فقط میگم نمک و فلفل و ادویه کجاست؟ محض احتیاط بیارم که بعدا دنبالش نرم.
ماهرخ با شک نگاهش کرد که یاسمین سرش را عقب کشید: بخدا خیلی رفتارت زشته ماهرخ. ناسلامتی من خانم این خونه ام…
_آخی…
ارسلان عقب کشید و محکم دست روی دهانش گذاشت تا نخندد. تلفن ماهرخ که زنگ خورد زن هول شد…
_یاسمین این غذای آقاست… حواست باشه نسوزه. یکم بَهمِش بزن!
_چشم ماهی جونم نگران نباش اصلا! نمیذارم غذای شوهر عزیزم بسوزه…
ماهرخ ضربه ی آرامی به بازویش زد و تلفنش را برداشت. ارسلان چند قدم عقب تر رفت و کنار ستون ایستاد تا در دید زن نباشد. وقتی قدم های او دور شد دوباره میان چارچوب به تماشای حرکات یاسمین ایستاد…
دخترک قوطی فلفل را دستش گرفت و در قابلمه را برداشت: حالا بذار ارسلان خان یکم فلفل بخوره تا حالش جا بیاد.
ارسلان دست به سینه جلو رفت و یاسمین فلفل را داخل غذا خالی کرد.
_آخ قیافت چقدر دیدنی بشه ارسلان. آخ زبونت بسوزه که دیگه انقدر حرصم ندی. اخ من بعدش بخندم بهت…
_که اخرشم من فلفل و خالی کنم تو حلقت!
دست یاسمین و قلبش همزمان از حرکت ایستاد. ارسلان جلو رفت و پشتش ایستاد و سرش را از کنار شانه ی دخترک جلو کشید…
_هوم؟ بد جنس شدی یاسمین خانم… غذای منو فلفلی میکنی؟
یاسمین با مکثی نسبتا طولانی در قابلمه را گذاشت و چرخید. کمرش چسبید به کابینت و پیشانی اش مقابل سینه ی او قرار گرفت. اعتماد بنفس در چشمهاش موج میزد. لبخند که زد چشمهای ارسلان ریز شد. دستهایش را دو طرف تن او روی کابینت گذاشت و بهش نزدیک تر شد…
_خیلی شجاع شدی یاسمین خانم.
_انتظار داری بعد از این همه اتفاق هنوز ازت بترسم؟
_میترسیدی که فلفل خالی نمیکردی تو غذام و اینجوری با اعتماد به نفس روبروم وانمیستادی.
یاسمین خندید و نگاه مرد روی لب هایش کشیده شد.
_فلفل دوست نداری؟ ماهرخ میگفت بهش حساسیت داری!
ارسلان لبخند زد و شیطنت دخترک بیشتر شد.
_نمیدونم دقیق گفت چه واکنشی نشون میدی؟ بدنت خارش میگیره؟ یا…
_خوشت میاد آزارم بدی؟
_خیلی. حس میکنم حداقل یک سوم کارایی که باهام کردی تلافی میشه.
ارسلان لب هایش را بالا کشید: یعنی همین چیزا راضیت میکنه؟
_تقریبا… گفتم که فقط یک سومش!
_خب دو سوم دیگه اش و میخوای با چی تلافی کنی؟ برنامه ای براش داری؟
یاسمین با لبخند پررنگی دستش را روی سینه ی ستبر او گذاشت و یقه ی لباسش را لمس کرد…
_بنظرت تا اون موقع زنده میمونم؟
ابروهای ارسلان بهم پیچید. تمام حواسش به حرکت دست های او بود و عطر مست کننده ی تنش…
_مگه قراره بمیری؟
یاسمین دست هایش را بالا تر برد و ناخن هایش را روی گردن او کشید. نفس ارسلان لحظه ایی بند آمد اما هنوز خونسرد بود.
_اخه گفتی فلفل و میریزم تو حلقت. خب بنظرت من بعدش زنده میمونم؟
حرکت دستش را داشت ارسلان را عصبی میکرد. قلبش تند تند میزد و لبخند ها و لب گزیدن های یاسمین روی مغزش بود…
_یاسمین؟
_هوم؟
دخترک خودش را جلوتر کشید تا عطر خاص و تلخ را او عمیق تر نفس بکشد. جرات نداشت اعتراف کند اما دروغ که نبود! حتی وقتی در اغوشش بود آرامش خاصی داشت…
_شیطنت نکن یاسمین. داری عصبیم میکنی!
_چرا؟
ارسلان کلافه شد و مچ دست او را گرفت.
یاسمین با بدجنسی ابروهایش را بالا کشید: عصبانی شدی ارسلان خان؟
_فکر عاقبت کاراتم باش. خیال نکن من همیشه دست رو دست میذارم و نگات میکنم!
یاسمین خندید و ارسلان تا خواست قدمی عقب برود دخترک یقه اش را گرفت و مانعش شد. ارسلان شوکه شد و یاسمین به تنش چسبید…
_دیشب نذاشتی بیام تو اتاقت بخوابم خیلی ناراحتم کردی.
_قرار نیست همیشه بترسی یاسمین. باید عادت کنی…
_من زنتم بعد عادت کنم به تنها خوابیدن؟ منطقیه؟
ارسلان پلک جمع کرد و یاسمین روی پنجه ی پا ایستاد و زل زد توی چشمهایش…
_تو راضی ای من تنها بخوابم؟
ارسلان زیر لب نامش را غرید و دخترک لب هایش را جمع کرد.
__یعنی اصلا برات مهم نیست من کنارت باشم؟ فقط میخوای…
_تو انقدر لوند و شیطونی و بعد اگه من یهو کنترلم و از دست بدم چی؟ میتونی باهاش کنار بیای؟
قلب یاسمین درجا ریخت اما عکس العملی نشان نداد. لبخندش را حفظ کرد و به وضوح خمار شدن چشم های او را دید.
_داری اذیتم میکنی یاسمین! برو کنار…
_واقعا دلت میخواد برم؟
ارسلان با تعجب نگاهش کرد و مکثش دخترک را به جنب و جوش انداخت. دستش را از روی یقه اش برداشت و انگشتش اشاره اش را روی لب های نیمه باز ارسلان کشید و وقتی سینه ی او تکان خورد، خودش یک لحظه ترسید اما بلافاصله عقب کشید از کنارش رد شد.
ارسلان مات ماند و تا لب بست مزه ی تند فلفل زیر زبانش رفت و… صدای خنده ی دخترک در آشپزخانه پیچید. ارسلان سریع سمت شیر آب هجوم برد تا دهانش را بشورد.
_بخدا میکشمت یاسمین.
فلفل بیشتر توی حلقش رفت و سوزشی بدی در دهانش پیچید.
_اب سرد بخور اینجوری فایده نداره.
ارسلان با حرص نگاهش کرد: میدونی بگیرمت باهات چیکار میکنم؟
یاسمین خندید و بیشتر ازش فاصله گرفت: الان میرم خودمو تو اتاق حبس میکنم. هیچکاری نمیتونی بکنی…
ارسلان چند لیوان اب سرد خورد تا سوزش دهانش کمتر شود. هر چند پوستش داشت قرمز میشد.
_ببین دکمه های پیراهنت و باز کن که گُر نگیری.
_خفه شو یاسمین. دستم بهت برسه…
_من به فلفل حساسیت ندارم. نهایت میخوای بزنی دیگه عیب نداره من بدنم سِر شده.
ارسلان بلند ماهرخ را صدا زد تا مثل همیشه دوای دردش را برایش اماده کند. نگاهش اما با خشم به دخترک بود و برایش خط و نشان میکشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا چه شیطونه این دختر 😉
بچه ها یاسمین چند سالشه؟؟
جوووون جــــــــون 😂🤘 خوب بود آی بسوز ارسلان 🤦♀️🤣
مرسی عالی بود.شیطونی کردنای یاسمین واقعاحرف نداره
آییی دهنش بسوزهههه 😂