ماهرخ بغض کرد و حرف در دهانش ماسید. هنوز خوددار بود که متین دستش را گرفت و تمام خواهشش را توی چشمهایش ریخت…
_خواهش میکنم باهاش خوب رفتار کن. حال
روحیش اصلا خوب نیست، اگه بخاطر یاسمین نبود اصلا باهام نمیومد تهران.
ماهرخ باز هم سکوت کرد و متین یک لحظه ناامید شد. حرفی نداشت… به حد کافی توضیح داده بود!
_تو رو خدا مراقب خودت باش متین. من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم نمیخوام مثل گذشته…
_باشه مامان تمومش کن. من مراقبم بچه نیستم که حواسم به دور و برم نباشه.
یادآوری گذشته آنقدر دردناک بود که حتی اجازه نداد جمله ی مادرش تمام شود. داخل ساختمان که رفت خنده های یاسمین توی گوشش پیچید. لبخند زد و نزدیکشان شد.
_دیدی گفتم زلزله چشم به انتظارته آسو خانم.
چشمان دخترک برق میزد. نم اشک بود و غریبی و تنهایی اما یاسمین محکم دستش را گرفته بود تا مبادا اشک از چشمانش بچکد.
_برو متین خان خودم حواسم به دوستم هست.
_آقا از دستت شکار بودا…
_اون که همیشه ی خدا از دست من شکاره. عادت کردم!
آسو خندید: مگه چیکار کردی؟
متین به جای او جوابش را داد: با همین لباسای خونگی میاد تو باغ جلوی اون همه محافظ… خداوکیلی یکم رعایت کن یاسمین.
یاسمین چپ چپ نگاهش کرد: اون بدبخت ها جرات دارن به من نگاه کنن آخه؟
_وقتی از بین همینا یکی میاد اتاق اقا رو زیر و رو میکنه اونم با اینهمه تدابیر امنیتی پس مطمئن باش چشماشون مثل لیزر رو توعه.
یاسمین ابرویی بالا انداخت: دو دقیقه از دست ارسلان خلاص شدما الان تو شروع کردی؟ بیخیال بابا… دل این دختر رو نترکون.
با دیدن قیافه متعجب آسو خنده اش گرفت.
_تبریک میگم آسو جان به زندگی پر ماجرا و هیجان انگیز ما خوش اومدی. امشب استراحت کن از فردا با تمام صحنه های اکشن آشنا میشی.
_یاسمین…
_دارم اماده ش میکنم دیگه. یهو بهش شوک وارد شه خوبه؟
_استغفرالله!
ترگل دختر آزادی که تو یه تصادف حافظه شو از دست میده و وقتی چشم باز میکنه با یه مرد مهربون روبرو میشه که خودش و به عنوان همسرش معرفی میکنه… مردی که نمیدونه پشت پرده زندگی سیاه این دختر چه اتفاقایی افتاده و چه کارای وحشتناکی مرتکب شده…! ایا این مرد همیشه مهربون باقی میمونه؟
و البرز… مردی زخم خورده که عامل اصلی اتفاقات پشت پرده ست و نمیخواد بذاره یه اب خوش از گلوی ترگل پایین بره….
آسو با لبخند نگاهشان میکرد که ارسلان از پله ها پایین آمد: یکم اون دختر و راحت بذار یاسمین تازه از راه رسیده.
_آها آسو جان. یادم رفت از موش و گربه بازی های خودم و ارسلان خان برات حرف بزنم ولی بزودی با اونم آشنا میشی.
متین کلافه دست به موهایش کشید و ارسلان سمت دخترک رفت و بازویش را گرفت: بیا بریم بالا…کارت دارم.
_همین الان؟
_اره همین الان میای بالا.
یاسمین لب هایش را جمع کرد و رو به آسو با مکث گفت: آسو جان من دو دقیقه برم ببینم شوهر عزیز و فداکارم چیکارم داره سریع برمیگردم. باشه؟
متین محکم جلوی دهانش را گرفت و آسو سر به زیر انداخت تا خنده اش مشخص نشود.
ارسلان بازوی یاسمین را با حرصی وافر فشرد و او را سمت پله ها کشاند: خیلی زبون دراز شدی.
_از روز اول داری همین و تکرار میکنی. عادت نکردی هنوز؟
ارسلان زل زد در چشم های براق و بازیگوشش: از رو نمیری که…
_نوچ.
ارسلان نفس عمیقی کشید و وقتی نگاهش روی لب های جمع شده و هوس برانگیز او چرخید، حرکات قفسه ی سینه اش کند شد.
_یکم مراقب باش یاسمین. هنوز کامل این دختر و نمیشناسیم. نشین سیر تا پیاز زندگیتو براش تعریف نکن… یهو چشم باز میکنی میبینی با سر رفتی تو چاه!
_چرا انقدر بهش شک داری؟ بخدا اون دل شیر داشته که تنها اومده اینجا… دلیلی نداره بهش شک کنیم.
_دقیقا بخاطر همین باید بهش شک کنیم. چرا یه دختر بی پناه باید با یه مرد غریبه بیاد تهران… منطقیه؟
یاسمین لحظه ای در سکوت خیره اش ماند و ذهنش درگیر شد.
_خب شاید …
_فسفر نسوزون فقط مراقب حرفایی که جلوش میزنی باش. من کشش یه دردسر جدید و تو خونه م ندارم.
یاسمین اخم کرد: دردسر قبلیت کیه؟ لابد من؟!
_قطعا. تو بزرگ ترین دردسر زندگی منی.
یاسمین جا خورد. یک لحظه دلش گرفت اما برق چشم های او نشان گر حس دیگری بود.
آسو نگاهی به اتاقش انداخت و قلبش از بزرگی این خانه ی بی در و پیکر گرفت. کوله پشتی ساده اش را روی تخت گذاشت و کنار پنجره ایستاد.
باغ این عمارت سبز بود اما صفا نداشت… حتی پایین پنجره هم یک مرد سیاهپوش ایستاده بود و مدام اطراف را میپایید. باورش نمیشد که دختری مثل یاسمین چطور تمام روز را در این خانه، کنار مردی مثل ارسلان دوام می آورد…
پرده را کشید و سمت تخت رفت تا کمی دراز بکشد که تقه ای به در خورد و یاسمین بی ملاحظه وارد اتاق شد. آسو با تعجب و لبخند نگاهش کرد… یک سینی پر از خوراکی و غذا دستش بود و به سختی سعی داشت نگهشان دارد.
آسو پا تند کرد سمتش و سینی را از دستش گرفت: چرا زحمت کشیدی؟
یاسمین لبخند زد و مچ دستش را ماساژ داد: کاری نکردم. از راه اومدی حتما گرسنه ایی. تازه اینارو ماهرخ اماده کرده وگرنه من جز ول چرخیدن کاری بلد نیستم.
آسو با شنیدن نام ماهرخ لب به دندان گرفت. یاسمین سریع متوجه شد اما به روی خودش نیاورد. مطمئن بود نظر ماهرخ هم راجب دخترک عوض میشود.
_آقا ارسلان ناراضیه که من اومدم اینجا. نه؟
یاسمین خندید: ارسلان از بودن منم اینجا ناراضیه. زیاد به خودت سخت نگیر…
_یعنی چی؟
_یعنی ارسلان آدم پیچیده و عجیب و غریبه ایه نمیتونی از روی حالت رفتاریش پی به خواسته هاش ببری.
به خودش اشاره کرد و لبخندش رنگ شیطنت گرفت: مثلا خود من… روز اول که اومدم اینجا نزدیک بود بمیرم از ترس، الان زنشم. کار دنیا رو ببین…
آسو بی اختیار خندید: خیلی دختر عجیبی هستی. باورم نمیشه!
یاسمین قوسی به لب هایش داد: ارسلان میگه خیلی رو اعصابم.
_ولی متین گفت خیلی قوی و شیطونی. گفت از وقتی اومدی این خونه رنگ و بوی زندگی گرفته.
نگاه یاسمین توی صورتش ثابت ماند. ته دلش غنج رفت و خودش را به راه دیگری زد…
_متین حرفای شاعرانه زیاد میزنه. ارسلان تا همین چند دقیقه ی پیش بهم گفت من بزرگترین دردسر زندگیشم…
آسو لبخند پررنگی زد. نگاه ارسلان را به دخترک دیده و متوجه ی علاقه ی خاصش شده بود. خودش هم انکار میکرد، چشم هایش توان دروغ گفتن نداشت.
_اگه یه موقع ماهرخ بهت حرفی زد ناراحت نشو. تو دلش چیزی نیست آسو جان… فقط یکم نگرانه. تو همین چند ماهی که من اینجا بودم هزار تا اتفاق بد افتاده!
آسو سرش را پایین انداخت که یاسمین بلافاصله چانه اش را بالا کشید…
_من خیلی بدبختی کشیدم. پشتم به ارسلان گرمه که راحت میخندم مطمئن باش اگه نباشه از سایه ی خودمم مثل سگ میترسم.
_چرا؟!
_زندگی ما که عادی و گل و بلبل نیست. خودت که…
مکث کرد و با براق شدن چشم های او حرفش را خورد.
_ببین به قول ارسلان من هر چی کمتر حرف بزنم بهتره. سرت و درد آوردم… خوب استراحت کن، من اتاقم همین بغله، کاری داشتی صدام بزن.
آسو لبخند کمرنگی زد و یاسمین تاکید کرد: فقط اتاق بغلی اتاق منه ها… یهو اشتباه نری تو اتاق ارسلان.
رنگ دخترک پرید: چی؟ مگه اتاقتون جداست؟
_اره من که پیش اون غول تشن نمیمونم. فقط اگه بترسم یهو میپرم میرم بغلش…
آسو اینبار بی مهابا به لحن بامزه اش خندید.
_بخدا راست میگم. با دست گلی که امروز به آب دادم خودشم دیگه منو تو اتاقش راه نمیده. گفت اگه شب جن دیدی هم حق نداری بیای اتاقم…
آسو فارغ از تمام درد هایش روی تخت نشست و خندید. یاسمین با لبخند نگاهش میکرد.
_خدایا شکرت، زندگیم واسه همه جذاب شده.
_این همه شیطونی میکنی و انقدر ازش میترسی؟ این جذاب و خنده دار نیست؟
_خودش دوست نداره که ازش بترسم ولی خب وقتی عصبی میشه من زهره ترک میشم. یعنی همه زهره ترک میشن…
آسو زبان روی لبش کشید و با ترید پرسید: اصلا دوسش نداری؟
یاسمین گیج نگاهش کرد. خودش هم حس و حالش را نمیفهمید. فقط میدانست که او باید کنارش باشد… بدون او دوام آوردن و زنده ماندن محال بود.
_نمیدونم.
_نمیدونی؟
یاسمین سر تکان داد: اگه ارسلان نباشه من از زندگی کردن هم میترسم. ولی نمیدونم چه حسی بهش دارم. ماجرای ما به همین سادگی دوست داشتن و نداشتن نیست… یکم پیچیده است.
قلبش تپش گرفته و حالش داشت بد میشد. اما باز هم لبخند زد:
_استراحت کن آسو جان… کاری داشتی فقط بیا تو اتاقم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی 😍 👏
انقدر واسه ارسلان صحبت کردن مطمئنن ارسلان یه چیزیش میشه😕💔
زبونتو گاز بگیر بچه
نههههههه من کیسس میخوامممم
اخی دلم واست سوخت ایشالا بهترینا واسه تو 😂😂
🤣 🤣 🤣 🤣 🤣