ارسلان کاغذ را روی میز انداخت و با سر بهش اشاره کرد: بنویس.
متین با تعجب نگاهش میکرد: چی رو آقا؟ من که…
_لیست خوراکی های که همیشه واسه یاسمین میخریدی و بنویس.
ابروهای متین بالا پرید و با مکث اطاعت کرد: چشم آقا!
لبخند پنهانی روی لبش را ارسلان دید و اخمهایش درهم شد. چیزی نگفت تا لحنش دست و دلش را برای او رو نکند. مثل همیشه که نبود… انگار یاسمین با حرفهایش یک تکه از جانش را کنده بود که حالا هر چه زور میزد نمیتوانست نسبت بهش بی تفاوت باشد.
متین لیست خوراکی ها را نوشت و کاغذ را سمت ارسلان چرخاند.
_ یه بار بهم گفت دوست داره بره دربند ترشک بخوره. چیزای ترش هم خیلی دوست داره!
گره ی اخم های ارسلان کورتر شد: خب؟
_شیرینی جات به اون صورت دوست نداره آقا. دلش و میزنه… البته به جز پاستیل و نوتلا و شکلات. و اینکه…
_که من چقدر بدبختم که علایق زنمو از تو میپرسم.
متین چشم گرد کرد: دور از جون آقا. این چه حرفیه؟ من فقط دوستش بودم…
ارسلان بی حوصله تر از آن بود جنجال به پا کند. سر تکان داد و کاغذ را برداشت.
_چند تا فیلم خوب که فکر میکنی دوست داره هم برام بیار و یه سری آهنگ…
متین لبخندش را تکرار کرد: چشم آقا. میخواین براش لپ تاپ بیارین؟
_باید تمام راه های دسترسیشو ببندم. وگرنه ممکنه کار دستم بده! انقدر کنجکاوه که نمیتونم بهش اعتماد کنم و اینترنت در اختیارش بذارم.
_ یاسمین ترسوعه اقا اگه بهش هشدار بدین کاری با چیزی نذاره.
ارسلان نیشخند زد: ولی تجربه ی فرار های ناموفقش چیز دیگه ای میگه. کلا اعتماد کردن بهش خیلی ریسکه!
متین خندید: هر جور شما صلاح بدونین، اگه بخواین من خودم ردیفش میکنم براتون.
_پس تا فردا بهم برسونش.
_چشم! فقط آسو…
ارسلان بهش پشت کرد و سمت پنجره رفت: نگران نباش خودم با ماهرخ حرف میزنم. تا اون موقع هم بذار کنار یاسمین بمونه!
نیش متین باز شد اما اجازه نداد این خوشحالی توی لحنش ظاهر شود: ممنونم آقا.
بیرون که رفت، نفس عمیقی از سینه ی ارسلان رها شد. باغ را از نظر گذراند و ذهنش سمت و سویی زد به دخترک که از دیروز ندیده بودش.
حتی موقع شام هم به ماهرخ گفت که توی اتاقش میماند و پایین نیامد. با اینکه نگرانش شد و خواست بهش سر بزند اما غرورش دست و پایش را بست و سفت تر نگهش داشت. تا همین جا هم زیادی در برابرش کوتاه آمده بود!
تلفنش که زنگ خورد نگاه از باغ گرفت و تماس را برقرار کرد…
_درخدمتم منصور خان.
_کجایی پسر؟
ارسلان روی تخت نشست: عمارتم. امری داشتید؟
_نمیای اینور؟
_چطور؟ مشکلی پیش اومده؟
_میگم بهت. تو فهمیدی کی وارد عمارت شده؟
ارسلان زبان روی لبش کشید: فقط در حد حدسه. ولی فرداشب مطمئن میشم.
_مهمونی فرداشب یاسمین هم همراهت میاد؟
_یکم مرددم آقا. شاهرخ صد در صد میاد و خب…
_ترسی نداره. خودت هستی و هواش و داری. به بنظر من همراهت باشه بهتره!
ارسلان دست به موهایش کشید و باز هم تردید بیخ گلویش را گرفت. دلش نمیخواست شاهرخ دخترک را ببیند!
_حواست به دانیار باشه ارسلان. با شاهرخ یه سر و سری داره ولی اصلا نمیتونم بفهمم تو مغزش چی میگذره.
_دست از پا خطا کنه گورشو میکنم.
_میخوای گزارششو به سازمان بدی؟
_هنوز آتوی محکمی ازش ندارم درواقع سند محکمی برای خراب کردنش نیست. دستم باید باز تر باشه.
منصور حرفش را تایید کرد: کمک خواستی روم حساب کن. هوای اون دختر رو هم داشته باش.
ارسلان آرام چشمی گفت و منصور تماس را قطع کرد…
باید راجب مهمانی باید یاسمین حرف میزد!
**
با تقه ای که به در خورد سرش را از زیر لحاف بیرون کشید: بله؟
صدایی نشنید اما ارسلان بلافاصله داخل آمد و در پشت سرش بسته شد.
یاسمین با چشم های ریز شده و طلبکار فقط نگاهش کرد: بله؟
نگاه ارسلان روی موهای درهمش چرخید: پاشو کارت دارم.
_من کاری باهات ندارم.
وقتی ارسلان گوشه ی لحاف را گرفت و کنار زد دخترک مثل فنر از جا پرید. لباس مناسبی تنش نبود و همین باعث شد جیغ بلندی بکشد.
_چقدر تو بی ملاحظه ایی ارسلان. چقدر تو بیشعوری…
کنار تخت چشم چرخاند و تی شرتش را با عجله به تن کشید. ارسلان تمام مدت با خونسردی نگاهش میکرد…
یاسمین موهایش را مرتب کرد و در همان حال با عصبانیت غر زد: من یه دخترم بیشعور، حریم شخصی دارم. این چه کاریه؟
ارسلان پلک زد: تموم شد؟
_بیشعوری تو تموم میشه؟ همینجوری میای تو و…
_نگران نباش چیز تحریک آمیزی نداری که تحت تاثیر قرار بگیرم.
نفس یاسمین چند ثانیه بند رفت و بعد چنان خشم به وجودش هجوم برد که تمام صورتش قرمز شد. لب هایش بهم چسبید و پلک هایش پرش گرفت.
_اگه جذابیت های دخترونه ات بالا بود که تنها سر نمیذاشتم رو بالشت. هر طوری بود میکشوندمت تو تختم…
یاسمین پلک هایش را با حرص بست و سعی کرد نفس هایش منظم باشد: برو بیرون!
_نمیرم…
از چشمهایش انگار آتش بیرون میزد: گفتم برو بیرون ارسلان. برو نمیخوام ببینمت!
ارسلان با لذت به چهره اش خیره بود. ابروهایش را با شیطنت بالا انداخت و با آرامش کنارش روی تخت نشست…
_نمیرم. میخوای چیکار کنی؟
_ازت متنفرم ارسلان.
ته دل ارسلان تا ستون فقراتش لرزید اما خندید و مثل همیشه احساسش را زیر خاک خونسردی اش دفن کرد.
این دو کلمه را زیاد شنیده بود… عادت که نمیکرد اما هر بار به اندازه ی بهمنی عظیم فرو میریخت.
یاسمین در سکوت دست به سینه شد و منتظر نگاهش کرد تا او حرفش را بزند.
ارسلان به خودش آمد: فرداشب باید بریم مهمونی.
_خوش بگذره ولی من نمیام.
_من از تو نظر نخواستم… باید بیای.
یاسمین پوزخند زد و چشم چرخاند. ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد: آماده شو بریم لباس بخریم.
_آها الان واسه لباس خریدن نظر من مهمه؟ شب مهمونی عقدمون که خودت بریدی و دوختی. من و مثل کارمندای بانک کنار خودت نشوندی حالا واسه فرداشب میای بهم خبر میدی، میگی لباس انتخاب کن و… خداوکیلی چی تو سرته ارسلان؟
ابروهای ارسلان جمع شد و دخترک با تمسخر و پوزخند سرش را کج کرد…
_نکنه به این سرعت عاشقم شدی؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا 😂
امشبم کمتراز دیشب🚶♀️😐
چند شبه پارتا آب رفته این رمان قشنگو تو رو خدا با پارتای کوتاه خرابش نکن لطفا مثل همیشه طولانی بزار دمت گرم.
باااااابااااااااااااااا ککککمهههههههههههههههههههههههههههههههههههه😫
هیییی ارسلان 😑 یاسمین اتاق متین چرا این قدر کم آخه حاجی
یعنی چی چرا انقد کم🙁