_زودتر بهم خبر دادن لب به چیزی نزدم.
دهان دخترک باز مانده بود… فضا آنقدر شلوغ بود که صدایش را فقط ارسلان میشنید.
_وای باورم نمیشه. کی میخواست اینکارو کنه؟ شاهرخ؟
ارسلان لبخند زد: دشمنم فقط شاهرخ نیست که! نصف کسایی که اینجان به خونم تشنه ان.
یاسمین چیزی نگفت. یک لحظه سر چرخاند تا شاید شاهرخ را ببیند که ارسلان دستش را فشرد و به حرف آمد.
_دنبالش نگرد، هنوز نیومده.
یاسمین نفس عمیقی کشید و سر تکان داد: خیلی استرس دارم.
_چرا؟
_همش میترسم با افشین چشم تو چشم بشم ارسلان.
ابروهای ارسلان باز شد: من مردم که تو بخوای از همچین چیزی بترسی؟
لحنش محکم بود اما دخترک سایه ی دلخوری را پشت جمله اش حس کرد. سکوتش حرص ارسلان را درآورد.
کسی صدایشان را نمیشنید اما نگاه های سنگین دیگران هنوز آزارش میداد.
_اره؟ من مردم که تو اینجوری از اون حرومزاده ی لاشخور میترسی؟
یاسمین هول کرد: بخدا منظورم این نبود.
_وقتی میترسی…
_من ازش خاطره ی خوبی ندارم ارسلان. حق ندارم یکم استرس داشته باشم؟ افشین آشغال بیشترین ازار و به من رسونده بعد…
با دیدن نگاه کنجکاو و عصبی ارسلان و چین خوردن پلک هایش، دهانش را بست. سرش را سمت دیگری چرخاند اما او دستش را محکم فشرد!
_حرفت و کامل کن یاسمین.
یاسمین لب گزید: تموم شد دیگه. چی بگم؟
رگ های پیشانی ارسلان از شدت خشم بیرون زد. دخترک مضطرب شده بود و همین بیشتر حساسش میکرد.
_بیشترین آزار یعنی چی؟
_هیچی.
_جواب منو بده ببینم…
یاسمین با بغض نگاهش کرد و صدایش لرزید: میشه وقتی رفتیم خونه برات تعریف کنم؟ الان میترسم اشکم دربیاد.
به چشمهایش اشاره زد: ببین ریملم پخش میشه بدبخت میشم!
ارسلان در سکوت خیره اش ماند و جوری انگشتانش را فشرد که نفس دخترک بند آمد. نمیتوانست به همین سادگی او را از سرش باز کند!
_میدونی که کل دنیا رو دور بزنی منو نمیتونی.
یاسمین با درماندگی چشمانش را سمت دیگر چرخاند. حواسش پرت بود اما به خوبی نگاه سنگین و تیزی روی کل وجودش حس کرد… سرش را با مکث بالا آورد و چشمش افتاد به دختری که مستقیم زل زده بود بهش و نگاه پر کینه اش یک لحظه رهایش نمیکرد.
تعجب کرد… دستش هنوز توی دست ارسلان بود اما نمیتوانست حواسش را از ان دخترک غریبه پرت کند!
دستی به گلویش کشید و سر جایش تکانی خورد!
_به چی زل زدی یاسمین؟
دخترک مثل برق گرفته ها چرخید: چی؟
ارسلان ابروهایش را جمع کرد: به چی زل زدی که متوجه حرفم نمیشی؟
یاسمین دوباره به اطرافش نگاه کرد. اثری از دخترک نبود… کم کم داشت میترسید!
لبخند مضحکی زد: متوجه شدم چی گفتی. قصدم دور زدنت نیست!
با دیدن متین که سمتشان آمد و ارسلان را صدا زد، نفس عمیقی کشید. موهای رهایش را از روی گردنش کنار زد تا حس خفگی ازش دور شود اما فایده ای نداشت.
متین نزدیک ارسلان نشست و توی گوشش چیزی گفت که او بلافاصله اخم کرد: الان وقتش نیست.
_بالاخره که چی آقا، باید برید پیششون یا نه؟
ارسلان کلافه ته ریشش را لمس کرد و آرام گفت: نگرانم، اگه یهو اونا بیان…
_من که هستم اقا. مراقبشم نگران نباشید.
_حقیقت اینکه که من تا سرمو برمیگردونم شماها گند میزنید. نگران نباشم؟ میشه؟
پوست متین از شدت خجالت و شرمندگی رو به قرمزی رفت.
یاسمین با کنجکاوی نگاهشان میکرد که ارسلان دستش را رها کرد و صاف نشست…
_جایی میری؟!
_اره متین اینجا کنارت میشینه و مراقبته. فقط یاسمین…
کتش را در تنش صاف کرد و با لحنی جدی و محکم گفت: یک سانت از جات تکون نمیخوری. بچه ها پشتت وایستادن و متین هم کنارته ولی بازم معلوم نیست چه اتفاقی بیفته!
یاسمین استرس گرفت: حتما باید بری؟ نمیشه منم بیام؟
_نه اونجا جای تو نیست.
یاسمین چیزی نگفت و وقتی ارسلان بلند شد، حس کرد پشتش لرزید. نبودن او مثل خود کابوس بود… حتی برای مدتی کوتاه نمیتوانست تحمل کند. او که بود آرامش داشت و وقتی ازش جدا میشد تمام وجودش میان سرمایی عجیب به لرزش میفتاد.
ارسلان اسلحه اش را لمس کرد و محمد با فاصله پشت سرش راه افتاد. دخترک خیره شده بود به قدم های محکم او و شانه های پهنش… راه که میرفت زمین زیر پایش میلرزید و عجیب نبود نگاه هایی که هر لحظه بیشتر مجذوبش میشد…
متین با دیدن قیافه یاسمین و چشمان براقش لبخند کمرنگی زد. ته قلبش هم خوشحال بود و هم از آینده میترسید… یاسمین عاشق هم که میشد تهش پشیمانی بود و بس!
_هی خانم… رییس مارو با چشمات نخور.
یاسمین به ضرب جوابش را داد: رییست شوهر خودمه.
ابروهای متین بالا پرید و تک خنده ای زد که یاسمین خجالت زده شد.
_اوه اوه… چشمهای همه روشن یاسمین خانم. چه چیزا… چه حرفا!
_حرف نزن متین میزنمتا!
متین جلوی خودش را گرفت تا لپ قرمز او را نکشد: غیرتی شدنت و ندیده بودم خانم خانما… رو آقا غیرتی شدی؟ چه شودددددد….
بعد بلند سوتی زد که یاسمین محکم روی دستش کوبید: یک کلمه جلوش چیزی بگی من میدونم و تو!
متین شیطنت کرد: چیکار میکنی؟
یاسمین با حرص نگاهش کرد: خیلی بچه ایی متین، یه همچین چیزی گفتن داره؟
_نداره؟ اقا اگه بفهمه که…
یاسمین دستش را بالا آورد که با نگاه کنجکاو اطرافیان سریع خودش را جمع کرد. متین بی خیال خندید… لذت میبرد از اذیت کردنش!
خدمتکاری دوباره نزدیک آمد و سینی جلوی آن ها گرفت. نگاه متین به نوشیدنی ها ماند. الکل نبودند!
دو لیوان برداشت و زن را رد کرد… اجازه نداد یاسمین به لیوان ها دست بزند!
_من قراره تا اخر مهمونی گشنه و تشنه بمونم؟
متین لیوان را به بینی اش چسباند و همزمان جواب او را داد…
_لازن باشه خودمون میریم از بیرون برات غذا میاریم. نگران نباش نمیمیری!
لیوان را بالا گرفت و جرعه ایی نوشید: البته اینا ابمیوه ان. الکل ندارن…
_پس بده منم بخورم. بخدا گلوم خشک شده.
متین لیوان دوم را هم بویید و کمی مزه اش کرد.
یاسمین با تعجب نگاهش کرد: خدایی نمیترسی مسموم شی؟
متین خندید: تیم امداد پشت سرمه نگران نباش.
چهره ی دخترک جمع شد: اگه سالمه یدونه به من بده. گرچه هر دو رو دهن زدی!
_دو دقیقه صبر کن اگه روم اثری نداشت بهت میدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واویلا خدا کنه چیزی نشه 😑
حس بدی دارم …بخصوص به اون دختره که رو یاسمین زوم بود…. امیدوارم اتفاقی براش نیوفته
رمان خیلی کند پیش میره …دوس ندارم بگم اما داره کسل کننده میشه…و خب دلیل اصلیش هم کم شدن حجم پارت هاس ….رمان افتاده رو دور آهسته….لطفا حجم پارتارو بیشتر کنین…زودتر بریم جلو