ارسلان نفس عمیقی کشید. تتمه ی خشم و حرص هنوز در جانش خوش رقصی میکرد. دیدن شیدا در هر شرایطی برایش عذاب بود!
دخترک را رها نکرد و دست هایش را اینبار دور کمرش حلقه کرد. یاسمین به جای چشم هایش به یقه ی پیراهنش خیره شد!
_این دختر واقعا خواهر شاهرخ بود؟
ارسلان سر تکان داد: خواهر ناتنی!
یاسمین زبان روی لبش کشید: بهت علاقه داشت؟ یعنی خب…
_نمیدونم از توهمات ذهنیش خبر ندارم. فقط میدونم خراب تر از این زن مادرشه!
یاسمین لب گزید و خواست سئوال دیگری بپرسد که او بی حوصله سرش را تکان داد:
_راجبش نپرس یاسمین. حتی فکر کردن بهش حالم و بد میکنه!
یاسمین هول کرد و سریع گفت “باشه”. نمیخواست عصبانی اش کند. الان جز آرامش اعصاب او هیچ چیز برایش مهم نبود.
ارسلان هم تمام این ثانیه ها را خلاصه کرده بود توی چشمهای دخترک که پلک هم نمیزد. میترسید چشم بندد و او محو شود!
دست هایش آرام روی کمر او به حرکت درآمد و یک قدم به جلو برداشت تا تن او به دیوار چسبید.
یاسمین با وجود استرس کمی که توی جانش بود، لبخند زد و شیطنت کرد:
_چیه آقا ارسلان؟ بازیت گرفته؟
بعد با همان لبخند دو دستش را از روی سینه ی او بالا کشید و به گردنش رساند:
_هوم؟ فکر کردی من شیطونی بلد نیستم؟
پلک های ارسلان جمع شد و استرس یاسمین بیشتر شد. بدش نمی آمد از این بازی ولی درونش چیزی میلرزید…
_مطمئنی شیطونی کردنت برات دردسر نمیشه؟
یاسمین با ناز خندید:
_ من خیلی وقته از دردسر نمیترسم آقا ارسلان. عادت کردم بهش!
ابروهای ارسلان باز شد: نمیترسی دیگه؟
_نخیر! کلا من کنار تو از هیچی نمیترسم.
تمام وجود ارسلان پر شد که از حس آرامشی که فکر میکرد تا زمان مرگ هم تجربه اش نمیکند. خشم درونش دود شد رفت و هوا و ضربان قلبش اینبار در جهتی دیگر اوج گرفت…
لبخند محوی زد: خب خانم شجاع. کجای لباست باز شده که مجبور شدی بیای بالا؟
یاسمین جا خورد. همین را کم داشت!
_چیز… چیزه… این پشت لباسم زیپش…
لبخند مسخره ای زد: خودم میبندمش ارسلان، مهم نیست.
ارسلان ابروهایش را بالا انداخت:
_خب برگرد برات درستش کنم.
یاسمین وحشت کرد و صاف ایستاد: نمیخوام.
ارسلان بهش اجازه ی فرار کردن نداد: چرا؟
_چون خودم میتونم تو فقط برو بیرون که…
دست او که از پشت روی زیپش نشست، نفس برید:
_چیکار میکنی؟
_این که بسته ست خانم کوچولو. چی رو مخفی میکنی؟
یاسمین حرصش گرفت: برو عقب ارسلان. تا یکم بهت میخندم پررو میشی.
ارسلان زل زد در چشمانش و بی پروا گفت: خودت دستت میرسه بند لباس زیرت و ببندی؟
یاسمین لال شد. خون در لحظه هجوم برد سمت صورتش و لب هایش بهم چسبید. ارسلان در اوج بی حیایی لبخند پررنگی زد…
_به هر حال که یکی باید کمکت کنه، کی بهتر از من؟
_برو عقب ارسلان.
ارسلان کمرش را چنگ زد: نمیرم. برگرد برات ببندمش.
یاسمین چشم گرد کرد: خجالتم خوب چیزیه.
ارسلان خندید و او محکم روی سینه اش کوبید: برو عقب ببینم! بی حیا…
_من که از اتاق بیرون نمیرم یاسمین. حالا هی دست و پا بزن و جفتک بنداز.
_تو هر شرایطی فقط میخوای اذیت کنی و حرصم بدی ارسلان؟
ارسلان صادقانه سر تکان داد: اره از دیدنت لذت میبرم. اونم وقتی اینجوری قرمز میشی و لب هاتو بهم فشار میدی!
ضربان قلب یاسمین تصاعدی بالا رفت. ارسلان دیوانه شده بود انگار… نه به خشم و نفس زدن های چند دقیقه پیش نه به شیطنت الانش…
_ارسلان بخدا اگه ولم نکنی…
چهره ی ارسلان جمع شد: بخوای تهدید کنی کلاهمون میره توهما. حواست باشه کی جلوت وایستاده.
یاسمین نفس عمیقی کشید. حرصش گرفته بود و میدانست هر چه با او لجبازی کند بدتر است.
لبخند کمرنگی زد و اینبار از در سیاست وارد شد: ارسلان جان…
ابروهای ارسلان در جا بالا پرید. یاسمین انگشت اشاره اش را روی سینه ی او دورانی حرکت داد…
_ببین من یک ساعت پیش اومدم بالا لباسمو درست کنم این همه بلبلشو پیش اومد. الان تو میخوای یه جنجال دیگه به پا کنی؟
حواسش به حرکات چهره ی او بود اما احساسات درونی اش را نمیدید…
ارسلان هم در جوابش لبخند پررنگی زد و مچ دستش را گرفت.
_اگه تو بخوای با این لوندی بازیا به تحریک من ادامه بدی که داستان کلا جور دیگه پیش میره.
یاسمین با تعجب خودش را عقب کشید: من تحریکت میکنم؟
_پس چرا فرار میکنی؟
دخترک کلافه شد: میشه دست از سرم برداری ارسلان؟
ارسلان نچی کرد: نه خودم لباستو درست میکنم بعدش باهم میریم پایین.
_من نمیذارم بهم دست بزنی.
_منم واسه اینکار از تو اجازه نمیگیرم.
یاسمین چند ثانیه پلک هایش را بست و وقتی بازشان کرد، نگاه شیطنت آمیز ارسلان را روی چهره اش دید.
_فکر کردی از پس من برمیای؟
_این تخس بازیا چیه ارسلان؟
_واسه اینکه خجالتت بریزه. مثلاً زنمی… غیر طبیعی نیست که نمیذاری بهت دست بزنم؟
_تو چی؟ طبیعی هستی الان؟
ارسلان شانه هایش را بالا انداخت: این فرصت همیشه پیش نمیاد. یه بار تونستم خفتت کنم!
یاسمین حرصی خندید: من تا اخر مهمونی این بدبختی و تحمل میکنم ولی نمیذارم تو به خواسته ات برسی.
ارسلان هومی گفت و وقتی بی هوا تنه ی او را چرخاند، دخترک جیغ کشید. دست ارسلان روی زیپ لباسش نشست و یاسمین بزور خودش را تکان داد…
_ارسلان بخدا بهم دست بزنی دیگه نگاهتم نمیکنم. خجالت میکشم، یعنی واقعل نمیفهمی؟ ببین بخدا…
ارسلان بی خیال خندید و زیپش را پایین کشید. نفس یاسمین توی سینه اش حبس شد و دست و پایش یخ کرد.
لبخند ارسلان هم محو شد اما از شیطنت نیفتاد. با صدایی که حالا دورگه شده بود و خمار لب زد…
_به جاش من از این به بعد همیشه نگاهت میکنم.
یاسمین با شرم پیشانی اش را چسباند به دیوار و وقتی دست های او روی کمرش نشست تمام تنش لرزید.
حرفی برای گفتن نداشت… تناقض دست های گرم ارسلان و پوست سرد خودش داشت عقل و احساسش را به آتش میکشاند.
ارسلان بند لباسش را بست و نفسش را عمیق بیرون فرستاد: بیا خانم تموم شد.
لحنش محکم بود اما غیرعادی! ته حنجره اش از نیازی عمیق میلرزید… زیپش را بالا کشید و باز هم بهش متلک انداخت…
_این همه کولی بازی درآوردی فکر کردی میخورمت.
یاسمین با خجالت لب به دندان گرفت: ممنون!
سمتش چرخید دیگر نمیتوانست به چشم هایش نگاه کند… این شیطنت های گاه و بی گاه بالاخره کار دستشان میداد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ووووییییی چگده گشنگهههه😍😍😍 آقا من خجالت دختره رو با گوشت و پوست و خونم درک کرد بارهااااا😳
چرا پارت نمیذاری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ای بابا دوباره نداریم پارتتتتت
تموم شد دیگه نمیزاره 😔
امشبم پارت نداریم 😞
امشبم پارت نیس؟🥺💔🚶♀️
امشب هم پارت نداریم؟!🚶🏻♀️💔
پارت بزاریننننننن🥺🥺🥺🥺
قادر قلبم تير كشيد وقتي ديدم پارت نذاشتي😂😂😂😂😂😂
امیدوارم فقط همین یه امشب رو پارت نداشته باشیم……نمیدونم چرا احساس میکنم دیگه پارت گذاری نمیشه
چقدر حست درست بود
امشبم پارت نی
هعی
نکنه دیگه پارت گذاری نشه 😰
نویسنده پارت نمیزاره؟؟؟وای خواهش میکنم متوقف نکن پارت گذاری رو نویسنده جان…..من خیلی این رمان رو دوسدارم و اصلا دلم نمیخواد ناتمام رها شه
اره واقعا شبی احتیاج ب ی پارت عالی داشتیم🤪
ادمین یا هرکسی که این نظرات رو تعیین میکنی بد نیس بهمون جواب بدید که چرا امشب پارت نداشتیم……خواهش میکنم به روند منظم پارت گذاریتون ادامه بدید ….دوس نداریم این رمان، مث بعضیای دیگه که پارت گذاریشون نامنظم شده بشه…
متشکرم
نویسنده پارت نمیزاره هر وقت گذاشت میزارم تو سایت
فاطمه جون پارت نمیزاری؟
دیگه امشب فک نکنم پارتی باشه
امشب فقط؟…جمله شما یه جوریه انگار دیگه کلا خبری از پارت نیست😢…..ولی خواهش میکنم،اینجوری نشه این رمان محبوبه….دوس داریم تا آخرش بخونیمش
نه متوقف نمیشه ،ولی پارتای آمادهای که داشتیم تموم شدن
وایییییی پارت نیست من به امید این اومدم گوگل وای نیست 😱
ساعت یازده شد پس پارت کو🥺
سه بار چک کردم کو پس🤥😕
تمام دیگه بهترین رمانه این سایت ک همیش سره موقه بودم ب فنا رف
منتظر پارتیم
می تو 🥲