یاسمین شوکه به پیراهن او چنگ انداخت و نفس هایش آمیخت به نفس های او که هر لحظه گرم تر میشد! ارسلان کمرش را محکم چنگ زد و چسباندش به تنه ی درخت… قلب دخترک میان سینه اش بال بال میزد!
ارسلان غرق بود میان حسی که در اوج غریبگی برایش شیرین بود.
پسش میزد اما دوباره پیچک میشد دور تنش!
جفتشان نفس کم آوردند که ارسلان مجبور شد عقب نشینی کند. سرش پس رفت ولی پیچک دست هایش از دور تن او باز نشد.
یاسمین نفس عمیقی کشید و نگاه ارسلان به پوست قرمز شده اش ماند. صدای پچ پچ دخترها هنوز می آمد اما نگاه سنگین تری روی خودشان حس میکرد…
_ارسلان؟!
_هیس…
یک دستش را چسباند کنار سر دخترک و محکم چانه اش را گرفت. نگاه یاسمین سرگردان بود بین چشمهای تب کرده اش…
_منو نگاه کن.
یاسمین لب بهم چسباند و سر او آرام جلوتر رفت. انگار قصد داشت دوباره ببوسدش… دخترک که چشم بست، ارسلان بی هوا سر چرخاند و مچ یک جفت چشمی را گرفت که کم از کابوس نداشت.
افشین مثل ماری زخم خورده زل زده بود بهشان… تیر نگاهش سمت یاسمین بود و زهرش سمت ارسلان.
دست ارسلان که از چانه ی دخترک شل شد، او چشم باز کرد و در عرض چند ثانیه افشین محو شد.
_ارسلان خوبی؟!
انقدر کلافه و عصبی بود که ناخودآگاه دخترک ترسید. ارسلان خشک شده و بزور نفس میکشید. پلک میزد و با چشم دنبال او میگشت… اما رفته بود! مثل جن شده بود توی زندگیش و نفرینش تمام شدنی نبود!
با حس دست گرم دخترک روی سینه اش، برگشت. پلک های یاسمین هنوز نمناک بود.
_چیشد ارسلان؟
ارسلان نفس عمیقش را توی صورت او فوت کرد: هیچی!
ذهنش در عرض چند ثانیه بهم ریخته بود و نمیتوانست تمرکز کند. تمام حس و حالش پریده بود حتی ضربان غیرعادی قلبش!
یاسمین لب برچید و نگاهش به دختر ها افتاد که هنوز توی نخشان بودند و پچ پچ میکردند.
_ارسلان؟
ارسلان پشت گردنش را فشرد: سر و وضعتو درست کن بریم داخل.
یاسمین بازویش را کشید: همین الان بغلم کن.
سر ارسلان با حیرت چرخید: چی؟
یاسمین با حرص به خودش اشاره زد و سعی کرد تن صدایش بالا نرود: گفتم بغلم کن. همین الان…
بعد بازویش را بیشتر کشید. ارسلان با تعجب فقط نگاهش کرد!
_اون دخترا زل زدن بهمون ارسلان. مگه واسه همین یهو نبوسیدیم؟ فکر کردی من احمقم؟
ارسلان به وضوح جا خورد و سر یاسمین پایین افتاد: ببین هنوز دارن نگاه میکنن…
_من امشب میتونم همه ی این آدما رو اتیش بزنم یاسمین.
_اینا همش حرفه، تنها کسی که اذیت میشه فقط منم.
مکث کرد و بعد با دم عمیقی ادامه داد: تو واسه خودت جذبه داری وگرنه دیگران نگاهشون ازت کوتاه نمیشه. هر وقتم دلشون بخواد راجبت نظر میدن… مثل همه ی این دخترا!
ارسلان بی ملاحظه دست دور تن او حلقه کردو به خودش چسباندش.
_زیادی حساس شدی امشب. منم وانمود میکنم بعضی از مزخرفاتت و نشنیدم ولی…
یاسمین بغض داشت: فکر کردی میترسم؟ چرا؟ چون سرت حساسم و دلم نمیخواد کسی بهت چشم داشته باشه؟
تمام دردش را توی یک جمله گفت و سرش را پایین انداخت تا با زیر نگاه حیران او از خجالت اب نشود.
ارسلان متعجب بود و قفسه ی سینه اش سنگین از اعترافی که توی لفافه شنید. باورش نمیشد اما قلبش اینبار برایش ساز متفاوتی میزد.
آب دهانش را قورت داد و خیره شده به گونه های گل انداخته ی او…
_یاسمین؟
_من توقع ندارم احساساتمو درک کنی. چون تو جز خودت به کسی اهمیت نمیدی.
فشار دست ارسلان دور تنش محکم تر شد. حس میکرد دخترها رفته اند که دیگر صدایشان نمی آید. اینبار پای عقل برباد رفته ی خودش وسط بود!
_اقا؟
دستش که شل شد یاسمین سریع عقب رفت. متین با تعجب نگاهشان میکرد…
_باید برگردین داخل.
ارسلان سر تکان داد و دست دخترک را گرفت…
آنقدر خسته بود که حتی قدرت فکر کردن به پله های عمارت را نداشت. امشب برخلاف تصورش پر از استرس بود و تنش… تیراندازی و درگیری نشد اما رفتار ارسلان با ان دختر توی اتاق برای تکمیل کردن این شب و استرسش کافی بود.
دامن لباسش را جمع کرد تا داخل برود که متین بالاخره بهش متلک انداخت…
_به بهونه هواخوری رفتی بیرون ولی چیزای بهتری نصیبت شد. زرنگ شدی یاسی خانم…
یاسمین لب هایش را با تمسخر کج کرد: میزنم تو سرتا!
متین چشم گرد کرد و بزور جلوی خنده اش را گرفت. ارسلان داشت با محمد حرف میزد و هنوز بهشان نرسیده بود.
_به قول مامان، دختره ی چش سفید خوب اقا رو از راه به در کردیا. حواست هست؟ میرین پشت درخت و ماچ و بوسه و…
_به ارسلان میگما… خجالت بکش متین.
متین در را برایش باز کرد و پقی خندید: جرات داری برو بگو. تازه آقا خودش متوجه نشد ولی گوشه ی یقه اش رژلبی بود.
_وای شوخی نکن…
_بخدا، من که جرات نکردم ولی محمد یه بهونه جور کرد و خودش براش تمیزش کرد. گفت روش شراب ریخته! فکر کن همینجوری میرفت تو جلسه!
یاسمین خنده اش گرفت: چیه؟ ترسیدین ابهتش بره زیر سوال؟
_واقعا نفهمیدی وقتی کنارش بودی همه برگاشون ریخت؟
_والا بیشتر متوجه نگاه های وحشتناک این دخترای سلیطه شدم. دستشون بهم میرسید تیکه پاره ام میکردن. عوضیا…
متین خندید و سر جفتشان با شنیدن صدای آسو چرخید.
_سلام. برگشتین؟
یاسمین با خستگی لبخند زد: بگو خداروشکر که زنده و سالم از اونجا اومدین؟! این مهمه!
متین آرام جواب سلامش را داد و کل شیطنتش از چشمانش پر کشید. دخترک با خجالت نگاهش کرد و برایش سر تکان داد.
_ماهرخ خانم تازه رفت ساختمان خودتون. بنده خدا تا الان اینجا بود.
_عه، خب چیا گفتین؟ بالاخره گربه رو دم حجله کشت یا نه؟
آسو لب گزید و متین به یاسمین تشر زد: یاسمین؟
دخترک بی تفاوت شانههایش را بالا انداخت: وا چیه مگه. فردا پس فردا میشه مادرشوهرش باید به اخلاقاش عادت کنه.
متین زیر لب چیزی بارش کرد که دخترک خودش را به آن راه زد. در که باز و بسته شد آسو با استرس عقب رفت…
_یاسمین!
متین لبخندش را جمع کرد و یاسمین هم سریع برگشت…
_عه اومدی؟
ارسلان به متین نگاه میکرد: تو اینجا چیکار میکنی؟ نمیخوای بری پیش مادرت؟
_چرا آقا. یه لحظه اومدم که…
با دیدن اخم هایش حرفش را خورد و سریع گفت: چشم آقا. شب بخیر!
بعد هم سرش را پایین انداخت و از عمارت بیرون رفت. آسو هول شده بدون نگاه به ارسلان شب بخیر گفت و خودش را توی آشپزخانه انداخت.
یاسمین نفس عمیقی کشید و همراه ارسلان از پله ها بالا رفت.
_مثل جن میمونی ارسلان تا میای همه میگرخن.
دامن لباسش را گرفته بود تا زمین نخورد.
_میذاشتی این دونفر یکم باهم حرف بزنن خب. چرا بچه رو بیرون کردی؟
_چشم منو دور دیدن هی باهم پچ پچ میکنن. متین عرضه داره ببرتش یه جایی بهش بگه میخوادش، این کارا چیه آخه!
بالای پله ها که رسیدند، یاسمین با تعجب نگاهش کرد:
_تو با رمانتیک بودن متین مشکل داری؟
پوزخند زد و دستش را در هوا تکان داد: عرضه ی شما رو هم دیدیم اقا ارسلان. همش با داد و تهدید و….
_رمانتیک بودنمو ندیدی که بخوای نظر بدی یاسمین خانم.
یاسمین جا خورد و ارسلان ابروهایش را بالا انداخت…
_برو لباستو عوض کن یه ابی به دست و صورتت بزن بعد بیا تو اتاقم کارت دارم.
_ساعت دو نصف شبه ارسلان. بذار برای فردا من دارم میمیرم.
_نمیمیری. این آرایش و پاک کن، لباستم عوض کن من منتظرم.
یاسمین نفس عمیقی کشید و با تاسف سرش را تکان داد:
_مگه مجبوری ارسلان. روز و ازت گرفتن؟ چشمام و ببین بزور بازه.
_میای که این قضیه رو امشب فیصله بدیم. انقدر با من بحث نکن…
یاسمین لب هایش را جمع کرد: چه قضیه ای؟
_میای خودت میفهمی. منتظرتم… نیومدی هم خودم میام.
“””””””””””
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چشمامممم اینجوریهههه😍😍😍😍😍😍😍😍قلبممم🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
وای وای ارسلان رمانتیک میشود ببینم چه میکنه😆
یاسی… مواظب خودت نباش 🙂♥️
واییییی
پارت بععععععد
اهاااا این شد …..بدو برو پهلو شویرت ببین چیکارت داره….دهن مهن ما رو سرویس کردین از بس با دس پس زدین و با کله پیش کشیدین…..برین سنگاتونو با هم وا بکنین یا بخواین همو یا نخواین ….تکلیف ملت و مشخص کنین دادا 😌
یبار واسه همیشه فک اون افشین گولاخ رو بیار پایین این همه رو نرو ما راه نره… مرتیکه بی شرف
یاسمین جای تو بودن میگرخیدم….ارسلان امشب شیطان رجیم شده 😂 😈
به جان خودم یه حسی بهم میگفت امشب پارتههه😍
ای کاش فردا شبم باشه…
اگه نویسنده فردا پارت نده من از فضولی میمیرممم😬🚶♀️😂
لطفاً این رمان مثل بقیه رمان ها نشه روتین خودش نداشته باشه لطفاً🥺
مرسیییی
وای خدا فردا هم یه پارت بدید
اوخییییی رمانتیک بازی ارسلان خان و هم ببینیم
وای بالاخره پارت گذاشت
ولی خیلی خوب بود این پارته😴
من خررررررررررر ذووووووووووووووقققیدمممم*
اکلیل پاااااااشییییییی 😍
شونصد بار این پارتو از اول خوندممممممممممممممم.
ارسلان گوگولی ماااااا꒰⑅ᵕ༚ᵕ꒱˖♡