رمان گریز از تو پارت 12

5
(2)

 

_بابا؟

_ارسلان تا الان بو برده قضیه چیه.‌ به گوش منصورم که برسه…

_شما قراره مثل این چند ماه قایم شی تو پَستو و منتظر حرکات منصور باشی؟

مقابل چشم های سرخ پدرش به احمد اشاره کرد: یا مثلا این شغال و بفرستی بینشون تا واست سند جور کنه؟

خنده اش کفر خشایار را درآورد: شاهرخ…

_اونم که ارسلان شب نشده آمارشو درآورد و اومد سروقتش. الان میخوای منو بفرستی جلو که چی؟ بهت ثابت بشه پسرت قویه؟

_اگه قوی نیستی گوه میخوری دختر ارجمند و میخوای؟

_دختر ارجمند و فقط من می‌خوام دیگه؟

جاوید دخالت کرد تا جلوی دوئل پدر و پسر را بگیرد.

_شاهرخ جان ما هنوز مادر یاسمین و داریم. یادت رفته؟

احمد نفس عمیقی کشید و تا خواست دهان باز کند شاهرخ فریاد زد: تو دهنتو ببند. ببند تا نکشتمت…

احمد درمانده شده‌ بود: من برش میگردونم. جونمو میذارم وسط ولی یاسمین و میدم بهتون!

_جونت بدرد من میخوره یا ارسلان؟

جاوید سنگ سیاست را پرت کرد میانشان تا خشم شاهرخ بخوابد: ارسلان همه ی قدرتش اسلحه شه و زور بازوش. اون چه می‌دونه چطوری باید با یه دختر رفتار کنه؟ خود دختره فراری میشه ازش.

_پشه جرات نداره تو اون باغ نفرین شده بره. آدمیزاد میتونه ازش فرار کنه؟ خودت خندت نمیگیره از حرفات جاوید؟

_یاسمین که ارسلان و نمی‌شناسه. فقط کافیه شخصیت واقعیش و ببینه و…

_هیچکی اندازه من اون مار خوش خط و خال و نمی‌شناسه! هیچکی…

خشایار عصبی دست به پیشانی اش گرفت. شاهرخ قدم تند کرد تا از ساختمان بیرون برود که با لحن عصبی او دستش روی دستگیره ماند.

خشایار با جدیت گفت: هیچ غلط اضافه ایی نمیکنی شاهرخ. با این بچه بازیات همه چی و بهم میریزی اونوقت دستمون به جنازه یاسمین هم نمیرسه. تحریکشون نکن! شاه ماهی افتاده دست اونا به همین سادگی که ولش نمیکنن. فقط کافیه ارسلان این جلز و ولز زدناتو ببینه.

شاهرخ با مکث سر چرخاند. ابروهایش به طرز وحشتناکی چسبیده بود بهم. انگشت اشاره اش را مقابل آن ها تکان داد و غرید.

_یاسمین و بر نگردونید قید همه چی و میزنم. قسم میخورم!

نگاه جاوید با وحشت ماند به او و خشایار با خشم پلک بست. احمد به معنای واقعی قالب تهی کرده بود…

_من باید چیکار کنم آقا؟

با صدای پچ پچ آرامی پلک باز کرد و نور توی چشمانش دوید. سرش سنگین بود و انگار به پلک هایش وزنه های ده کیلویی آویخته بودند.

_دکتر غلط کرد.

شنیدن صدای زمخت ارسلان به تنهایی برای از خواب پراندنش کافی بود. صاف نشست روی مبل و نگاهش به قامت او افتاد که با اخم مقابل ماهرخ ایستاده بود!

_آقا! دکتر خودش گفت ازتون اجازه بگیرم یه سر این بچه رو ببرید دستشو گچ بگیره وگرنه ممکنه‌…

_من دیشب از میدون جنگ نکشیدمش بیرون که حالا خوش و خرم ببرمش بیمارستان. بگو هرکاری لازمه همینجا انجام بده.

یاسمین عصبی پتو را از روی تنش کنار زد و دست باند پیچی شده اش را به سینه اش چسباند.

_تو چرا انقدر زور میگی لعنتی؟

صدایش پر بود از خط و خش خواب… ماهرخ با نگرانی چرخید سمتش و ارسلان با ابروهای بالا رفته.

_زبونت سر صبحی کار افتاد؟

یاسمین با خشم لبهایش را روی هم فشرد. ماهرخ با چهره ایی سرخ اشاره زد که ساکت باشد اما دخترک مثل همیشه عقلش را قربانی زبان تند و تیزش کرد.

_دیشب با داد و هوارت خوابیدم سر صبحم پا شدم با زورگویی هات. من چه هیزم تری بهت فروختم نامرد؟ دستم و زدی شکوندی. به درک. تو این چند روز فهمیدم عادی نیستی! چرا نمیذاری یه سر برم بیمارستان آخه؟ اگه دستـ…

ماهرخ بلند و با تشر اسمش را صدا زد تا او ساکت شود. رنگ چهره اش از ترس و نگرانی پریده بود.

سریع چرخید سمت ارسلان و با دیدن چهره ی او قلبش ریخت: غلط کرد آقا… بچه ست…

_تو الان چه زری زدی؟

یاسمین با ترس لب به دندان گرفت. تنش از دیدن چشمهای او میلرزید…

آتش میان نگاه ارسلان شعله میکشید: یه بار دیگه حرفاتو تکرار کن بچه.

ماهرخ با همان قد کوتاهش سعی داشت مقابل قامت ورزیده ی او بایستد.

_برو کنار ماهرخ.

_ولش کنید آقا اصلا خودم به دکتر زنگ میزنم بیاد.

_گفتم برو کنار…

یاسمین با حرص به جدال آن ها نگاه میکرد. آنقدر دندان هایش را روی هم فشرد تا بالاخره افسار زبانش از دستش در رفت.

_چیه؟ میخوای بیا این دست سالمم بشکون. دلت خنک میشه اینجوری؟

صورت ارسلان جمع شد. بیشتر از خشم ، حیرت میان نگاهش دو دو میزد.

دخترک دست پیش را گرفته بود که پس نیفتد: این زن بیچاره یکساعته داره بهت التماس می‌کنه که منو ببری بیمارستان بخاطر شاهکار خودت. خب چی ازت کم میشه قلدر؟

ماهرخ اینبار عصبی برگشت سمت دخترک: تو چرا یه دقیقه زبون به دهن نمیگیری دختر؟ دوست داری یه بلایی سرت بیاد؟

_دیگه چی قراره بشه؟ دیشب از میدون جنگ سالم برگشتم! نهایت این آقای زورو میخواد خفم کنه دیگه.

ارسلان نیشخند زد. یاسمین با استرس سر بالا برد و ماهرخی که با چشمهایش التماس میکرد که ساکت بماند. پلک زد و نگاه ارسلان با برق عجیبی روی اندامش چرخ زد. تن و بدن دخترک به آنی داغ شد.  انگار کسی زیر پوست تنش چاقو انداخت…

آب دهانش را قورت داد و خواست سر به زیر بکشد که با جمله ی ناگهانی او قلبش از یک سرازیری پرشیب به پایین سقوط کرد.

_آماده شو میریم بیمارستان.

ارسلان با لبخند عجیبی عقب رفت: ده دقیقه منتظرت میمونم.

ماهرخ با حیرت نگاهش میکرد و رنگ یاسمین هر لحظه‌‌ زرد تر میشد.

با گم شدن سایه ی او در پیچ و خم پله ها تازه توانست زبانش را تکان دهد: این الان چی گفت؟

ماهرخ سرش را تکان داد: هیچی. خیلی مستقیم بهت گفت که بریم تا یه بلایی سرت بیارم.

یاسمین دست رو قلبش گذاشت: منو نترسون باشه؟

_ترکیدم از بس گفتم زبون به دهن بگیر. خسته شدم از دستت…

یاسمین هنوز میان بهت و ناباوری دست و‌ پا میزد: ولی دیدی یه لبخند عجیبی میزد.

_حالا تو آماده شو من محض اطمینان یه فاتحه برات میخونم.

یاسمین چشم گرد و زن خندید: زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.

_من نمیرم.

_تنت میخاره واقعا؟

_این روانیه. من میدونم واقعا یه بلایی سرم میاره.

ماهرخ با آرامش لبخند میزد.

_چرا اونجوری میخندی ماهرخ؟ من دارم سکته میکنم…

_عیب نداره به جاش یاد میگیری هرجایی زبونتو جلو نندازی و مثل دختر بچه های پنج ساله رفتار نکنی.

بعد هم سمت کمد رفت و لباس های دخترک را بیرون آورد و سمتش گرفت: اینارو برات شستم تمیزن. حاضر شو تا نیومده سر وقتت…

لباس ها ماند روی دست های دخترک. پلک هایش ثابت مانده بود و خودش از استرس تکان نمی‌خورد.

با صدای در قلبش ریخت و سر بلند کرد. ماهرخ با اشک دوید سمت ورودی و بعد متین با رنگ و رویی پریده داخل امد. یک پسر جوان هم زیر بغلش را گرفته بود و به ماهرخ چیزی را توضیح میداد.

_حالش خوبه خاله… نگران نباش.

_چرا نموندین بیمارستان اخه؟ رنگ به روی بچم نیست…

مرد جوان متین را روی صندلی نشاند: نمیشد.
مأمورا پاپیچمون شده بودن ما هم گفتیم تا قضیه کش پیدا نکرده زودتر بیایم. آقا بالاست؟

ماهرخ سری تکان داد و او با نیم نگاهی به یاسمین بالا رفت. دخترک با وجدانی ناراحت زل زده بود به متین که سعی داشت برای دلخوشی مادرش لبخند بزند.

آرام جلو رفت و چشم های متین با تعجب بهش ماند: چیزی شده؟

_ببخشید بخاطر من این بلا سرت اومد.

متین با لبخند کمرنگی سرش را تکان داد: بخاطر آقا بود.

یاسمین حرص کرد: بخاطر آقا قراره خودتونو به کشتن بدید؟

ماهرخ دستش را کشید: باز شروع کردی تو؟

_انقدر خودتون حرف نزدین از منم همین انتظارو دارید. من دق مرگ میشم نمیتونم…

_قبل از اینکه دق مرگ بشی مراقب باش اون خفت نکنه! بپوش و ساکت باش تا بیاد پایین. من هنوز برام جالبه که تو چطوری زنده ایی یاسمین…

دخترک پشت چشمی نازک کرد و دلخور سمت یکی از اتاق ها رفت.

متین آرام بلند شد: فکر کنم حالا حالاها باید اینجا بمونه.

سر زن با تعجب چرخید: یعنی چی؟

_نمیبینی با این همه زبون درازی آقا کاریش نداره؟ به همین سادگی ولش نمیکنن که…

قلب ماهرخ توی گلویش میزد‌. چشمهایش به آنی پر شد: ببین متین…

_بیخیال شو مامان. انقدر احساساتی نباش. بابای این دختره یکی از کله گنده ها بوده… کاری از دست ما برنمیاد.

ماهرخ نگاهش را از او گرفت: خودش که از هیچی خبر نداره. گناره داره…

_منم گناه داشتم. تو هم گناه داشتی… دلت واسه این جماعت نسوزه! باباش اینقدر براش گذاشته که از همین الان سرش دعواست. نگرانش نباش.

کل مسیر را بی حرف روی صندلی کز کرده بود و جرات نداشت جیک بزند. برق نگاه عجیب و غریب او زبانش را از تک و تا انداخت تا ترس دوباره به جانش بریزد. ارسلان هم یکی بود مثل آدم های همان خانه ایی که چند سال در آن زندانی بود. همان جهنم سیاه!
ارسلان نیم نگاهی سمتش انداخت و یاسمین نامحسوس دست مشت کرد.

_زبونتو قورت دادی جاسوس کوچولو؟!

یاسمین لب بهم فشرد. سعی کرد تُن صدایش را بالا نبرد: چند بار بگم من جاسوس نیستم؟

نگاهش چسبیده بود به خیابان… چشم که میچرخاند تنش از دیدن برق نگاه عجیب او میلرزید.

_میخوام تا وقتی که پیشمی اسمتو بذارم جاسوس کوچولو.

دخترک کف دستش را چسباند به لب هایش. بغضش جمع شد میان گلویش و نگاهش از خیابان چرخید سمت دست ضرب دیده و مچ شکسته اش که حالا رو به کبودی میزد.
باد سرد از لای شیشه وزید توی ماشین و موهای لختش ریخت روی صورتش. پلک بست و چرا مادرش برای برگرداندنش هیچ تلاشی نمیکرد؟!

_یه چیزی بپرسم؟

_نه!

یاسمین سر چرخاند و زل زد به نیمرخ جدی او. حالت چهره اش هیچ انعطافی نداشت. فقط گهگاهی رنگ چشمهایش تغییر میکرد و عجیب میشد!
نگاه ارسلان از آینه چسبید به پشت سرش و پوزخندی زد. ماشین که جلوی برجی بزرگ متوقف شد یاسمین تازه توانست دور و برش را با دقت ببیند: اینجا کجاست؟

_پیاده شو.

ترس به دلش ریخت: یعنی چی؟ مگه قرارنبود بریم بیمارستان؟

ارسلان جوری نگاهش کرد که پاهای دخترک سست شد: چیه؟ واقعا میخوای بلایی سرم بیاری؟

_آره!

قلب یاسمین ریخت. لحن ارسلان جدی بود و نگاهش ترسناک تر از قبل…

کم مانده بود گریه اش بگیرد که او تکرار کرد: پیاده میشی… پشت سرتم نگاه نمیکنی.‌ فهمیدی؟

_من نمیام.

_من حوصله ی سر و کله زدن با تو یه الف بچه رو ندارم. پیاده شو نذار اون روی سگم بالا بیاد…

یاسمین با بغض زمزمه کرد” خدا لعنت کنه” و وقتی پیاده شد او کنار در ایستاده بود.

_سرتو نچرخون. مستقیم برو تو…

نگاه دخترک ماند به ورودی بزرگ و بعد با دیدن نام یکی از معروف ترین هتل ها جا خورد. چند مرد هم با لباس های رسمی با فاصله از هم ایستاده و انگار منتظر دستور ارسلان بودند.
ارسلان در ماشین را پشت سر او بست و تا خواست دستش را بگیرد، دخترک مثل جن زده ها عقب کشید.

_حق نداری به من دست بزنی.

ارسلان اول با تعجب نگاهش کرد و بعد طولی نکشید خون با سرعت به چشم هایش دوید. یاسمین سر به زیر شد که اینبار پنجه های او پیچید دور بازویش و نفسش بند رفت.

_لعنت بهت… ولم کن!

ارسلان هلش داد سمت ورودی و صدایش بیخ گوش دخترک آرام پخش شد: آدم نیستی باهات ملایم باشم جاسوس کوچولو.

یاسمین داشت یخ میزد. فشار دست او مجبورش کرد جلو برود. مرد ها برای ارسلان سر خم کردند و وقتی داخل رفتند دخترک تازه عظمت و شکوه سالن هتل را دید. با تعجب به اطرافش نگاه میکرد.
چند نفر از کارکنان سریع سمت ارسلان آمدند و با احترام خوش آمد گفتند. یاسمین مات مانده بود. این هتل با این عظمت متعلق به او بود؟
بازویش هنوز گیر پنجه های ارسلان بود که صدایش را شنید: سریع یه اتاق برام آماده کنید.

یاسمین مثل برق گرفته ها سمتش چرخید. آن ها اطاعت کردند و وقتی رفتند، دخترک زبانش را تکان داد: اتاق واسه چی؟

ارسلان یقه ی لباسش را صاف کرد و لبخند مضحکش را به رخ او کشید: میفهمی…

_ببین پسره یِ غیر عادیِ روان پریش… من…
ابروهای ارسلان بالا رفت: خب…

_تو رو خدا بذار برم.

_داشتی یه چیزایی میگفتی…

قلب یاسمین تپیدن را از یاد برده بود. بغضش مثل برگی در دست قدرتمند باد توی گلویش میرقصید : من غلط کردم هر چی بهت‌ گفتم. اصلا نمیخوام برم بیمارستان… برگردیم همون خونه.

_آخی…

_ببین آقا ارسلان…

_از پسره ی غیر عادی روان پریش شدم آقا ارسلان؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
اشتراک در
اطلاع از
guest

22 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

Elina
Elina
1 سال قبل

چقدر باحاله این رمان

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

میگم که چه ساعتی پارت میزاری

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

سلام نویسنده جان رمانت عالی هستش عزیز بی صبرانه منتظرم پارتهای بعدی روبخونم

زلال
زلال
1 سال قبل

ولی قضیه هرچی هس دنبالشونن ارسلانم فهمید شایدم برا رد گم کنی هس

Tamana
Tamana
1 سال قبل

الان سه حالت وجود داره
یا اوردسش بترسونتش
یا اوردسش ک کارشو تموم کنه😐😂(فهمیدین ک منظورمو)
یا اوردسش ک دکتر بیاد دستشو گچ بگیره

الهه
الهه
1 سال قبل

اگه فقط یکم ارسلان دست به زن داشته باشه خیلی خوب میشه😂

Mehrsa
Mehrsa
1 سال قبل

عالی اصن عالی فقط عاشق قسمت روان پریش شدم

گز پسته ای
گز پسته ای
1 سال قبل

من تا فردا دق میکنم اخه لامصب ادمو کنجکاو میکنه این رمانه😑😐 نویسندش کیه؟

Nahar
Nahar
پاسخ به  گز پسته ای
1 سال قبل

مریم نیک فطرت فکر کنمااا..من رفتم تل کانالشو پیدا کردم وی ای پی بود باید پول مبدادی تا عضوت کنه

گز پسته ای
گز پسته ای
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

اها مرسی عزیزدلم❤😘

Nahar
Nahar
1 سال قبل

ی پااارت. دیگه توراخدا ی پارت دیگه🤣 وای چقدر از ارسلان خوشم میاد همه ازش میترسن مخصوصا اون خشایار و پسرش🤣

نیلو
نیلو
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

ارسلان مطلق ب منه🤬❤

Mehrsa
Mehrsa
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

دخترا آروم باشید الان نصفش میکنیم برای هردوتون

نیلو
نیلو
پاسخ به  Mehrsa
1 سال قبل

ن خب ارسلان مال من شهرخ و احمد و.. مال بقیه

Rom
Rom
1 سال قبل

روزی دوتا پارتش کننن توروو خدا

مهشید
مهشید
1 سال قبل

من ک میدونم میخاد ببرتش کارای خاک بر سری کنننننن😈🍌😂😂

...
...
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

وقتی به هتل رسید منم همین فکر و کردم
شاید میخواد بترسونتش شایدم قایمش کنه

ادا
ادا
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

ای منحرف😂😂

نیلو
نیلو
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

😂😂تو هنوز دست از خرت نکشیدی مهشید😂

نیلو
نیلو
1 سال قبل

فاطی تورو ب حضرت عباس یکی دیگه بذار من تا فردا دق میکنم تورو خدا😭

Mobina
Mobina
1 سال قبل

داره خوشم میاد😂🤣

دسته‌ها

22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x