رمان گریز از تو پارت 65 - رمان دونی

رمان گریز از تو پارت 65

 

_آقا؟!

نگاه ارسلان از دخترک کنده نمیشد. قلبش آرام بود حتی اگر مجبور میشد برخلاف احساسات او عقدش کند باز هم خیالش از یک جایی راحت بود…

متین بی طاقت خودش را جلو کشید: آقا قضیه ی ازدواج جدی شد؟

ارسلان پک محکمی به سیگارش زد: شاید…

_شاید؟ یعنی یاسمین قبول کرد؟

_نه‌…!

جان متین از جواب های تک کلمه ایی او بالا آمد. ارسلان نفس عمیقی کشید و دود سیگارش فضای بسته ی ماشین را پر کرد: ولی قبول میکنه.

چهره ی متین با تعجب باز شد و ارسلان به جای او سوییچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد.

_وقت تلف نکن متین.

متین هنوز توی شوک بود: یعنی شما قبول کردین آقا؟

_نمیبینی این لاشخور چجوری اینجا کمین کرده؟ شاهرخ و بنشونم سر جاش این یکی که مونده خونم و بمکه…

_ولی آقا…

_فهمیدن رو یاسمین حساس شدم. دارن میتازونن! چیکار کنم؟

نفس متین بند آمد. پلک بست و با عقب رفتنش ارسلان سیگار دومش را آتش زد: اینجوری حداقل میاد پیش خودم تا بعدش ببینم میتونم بفرستمش بره یا نه! پام رو خرخره ی سازمانه فعلا از پسم برنمیان.

_یاسمین از مال و اموال پدرش بو ببره دیگه میتونه از کنار شما جم بخوره و زنده بمونه آقا؟

سیگار ارسلان روی هوا ماند و دود توی حلقش… چقدر بازی پیچیده شده بود.

_تا اون روز دنیا هزارجور چرخیده. منم هنوز نمردم که! یکی و چندین سال اون سر دنیا سالم نگه داشتم و این یکی رو کنار خودم… تو نگران نباش.

گردنش باز هم خم شد و دخترک را دید که سر گذاشته بود روی میز… نگاهش یک لحظه ماند پنجره ی سر تا سری و خیرگی دانیار و… ماشین که حرکت کرد با قطع شدن دیدش، نفس هم توی سینه اش حبس شد.

طاقت نیاورد و سر چرخاند… دانیار از ساختمان بیرون آمد و سمت دخترک رفت. قلب ارسلان جمع و دست هایش مشت شد. فحش غلیظ زیر لبی اش را متین شنید و بعد دستور محکمش…

_به آدمات بگو حواسشون به این پسره باشه. چهار چشمی!

*****

_انقدر چشم و گوش بسته ایی که میخوای پیشنهاد اینارو قبول کنی؟

یاسمین عصبی سر چرخاند: باید از شما اجازه بگیرم؟

دانیار نیشخند زد: از من نه ولی باید به صدای قلبت گوش بدی ببینی واقعا اون آدم و میخوایش یا نه.

_ الان تو نگران صدای قلب منی؟

دانیار خندید: چه عجب از شما به تو پیشرفت کردم. خب؟ نگفتی با چه حرفای تاثیرگذاری راضیت کردن به این ازدواج؟

یاسمین با حرص بلند شد که او مچ دستش را گرفت: کجا؟ دارم باهات حرف میزنم. بشین یه لحظه دختر…

_ولم کن. اصلا واسه چی انقدر می‌پیچی به دست و پای من؟

دانیار مقابلش ایستاد و اخم هایش را توی هم کشید: بده می‌خوام چشمات و باز کنم که نیفتی تو چاه؟ میدونی اون چقدر خطرناکه؟

_به تو چه؟ اصلا تو شدی فضول زندگی من؟

یاسمین کلافه دستش را کشید و او بلند گفت: بعد از ازدواج باهاش و فهمیدن حقایق مثل سگ پشیمون میشی اون موقع باید بشینی به حال و روز خودت گریه کنی بدبخت.

زمین زیر پای یاسمین لرزید. بغض کرد اما صدای جیغش کل باغ را پر کرد: دستمو ول کن عوضی…

دانیار شوکه عقب رفت و دخترک با جسارت توی صورتش فریاد زد:

_بدبخت تویی که چند سال ارسلان کار یادت داده الان واسش شاخ شدی. اون نبود جرات میکردی اینجا وایستی؟ اصلا امروز جرات کردی دو کلام باهاش حرف بزنی یا سریع خودتو قایم کردی؟

آنقدر ضربه ی جملاتش سخت و کاری بود که یک لحظه دانیار لال شد و بعد انگار خون به سر و صورتش پاشیدند. یاسمین نفس نفس میزد که چشمهای او مثل گرگی درنده سر تا پایش چرخید و با جلو رفتنش قلب دخترک ریخت.

_به من نزدیک نشو پسره بیشعور. بخدا جیغ میزنم که همه بریزن اینجا و…

_تو الان چی زر زر کردی؟

یاسمین ترسش را پس زد و محکم مقابلش ایستاد: مگه دروغ گفتم؟ خودت…

دست او که بالا رفت حرف توی دهانش ماسید و پلک های لرزانش بسته شد. تنش می‌لرزید و هر لحظه منتظر ضرب دست او بود که ناگهان با فشار دستی عقب کشیده شد.

پلک هایش با مکثی نسبتا طولانی باز شد و با دیدن مرد غریبه ایی که مقابلش ایستاده بود ترس به جانش ریخت‌… لباس محافظ ها تنش بود اما انگار چهره اش را قبلا دیده بود.

_حالتون خوبه؟

_تو کی هستی؟

مرد جوان لبخند زد و نیم نگاهی به پشت سرش انداخت. دانیار با محافظ دیگری درگیر شده بود.

_من محمدم رفیق متین… نگران نباش.

نفس یاسمین با شنیدن نام متین با آرامش از سینه اش بیرون زد. دستی به صورت داغش کشید و سرش را تکان داد. صدای فریاد دانیار کل باغ را پر کرده بود.

_ولم مرتیکه… به چه حقی به من دست میزنی؟ ولم کن ببینم.

محمد به رفیقش اشاره داد که رهایش کند و قبل از اینکه دانیار سر فحش را سمتشان بکشد محکم گفت:

_ارسلان خان گفته حتی اگه نوک انگشتت به یاسمین بخوره دهنت و سرویس می‌کنه.

دانیار در لحظه جا خورد و دهانش باز ماند: چی؟

یاسمین بازوهایش را بغل گرفت و نامحسوس خودش را پشت محمد کشید. ارسلان کنارش نبود اما باز هم مراقبش بود… مثل همیشه! لبخند مثل آفتاب اول صبح پخش شد روی صورتش و لب به دندان کشید.

صدای دانیار پر بود از خشم و حرص: یعنی ارسلان واسه من اینجا بِپا گذاشته؟

محمد نیم نگاهی سمت یاسمین انداخت و آرام گفت: شما برو بالا…

یاسمین با احتیاط سرش را خم کرد: نمیشه بمونم؟ می‌خوام ببینم چی میشه.

_آقا گفت از اینجا دورت کنم. این لاشخور هم افسار پاره کرده معلوم نیست الان چی به زبون بیاره.

یاسمین لب برچید و آرام خواست از کنار ان ها رد شود که با شنیدن جمله ی دانیار قلبش ریخت.

_ولی حساب تو رو کف دستت میذارم دختر خانم. صبر کن و ببین…

یاسمین با تعجب نگاهش کرد: منو تهدید میکنی؟

محمد سریع جلو آمد تا دید آن ها از هم قطع شود. دانیار اما دست بردار نبود…

_الان خوش خوشانته… بعدا به حرفم میرسی. هنوز ارسلان خانت و نشناختی.

محمد عصبی چشم هایش را باز و بسته کرد: شما برو بالا… نیازی نیست جوابش و بدی.

یاسمین سعی میکرد با دست او را کنار‌ بزند: نمیبینی بهم چی میگه! یه لحظه برو کنار. ببین پسره ی…

محمد محکم بازویش را گرفت و سمت در ورودی ساختمان کشاند: برو تو خانم ارسلان خان بفهمه دیگه هیچی. بلبشو میشه اینجا.

نگاه یاسمین هنوز در پی دانیار بود تا هر چه روی زبانش مانده بارش کند. محمد از دیدن قیافه ی پر حرص او خنده اش گرفت…

_برو شر درست نکن.

یاسمین به اجبار داخل رفت اما سریع گردن کشید و گفت: باشه هیچی نمیگم ولی به ارسلان بگو که این بیشعور میخواست منو بزنه!

محمد با تعجب نگاهش کرد: الان وقتش نیست.

یاسمین اخم در هم کشید و محمد با دیدن چشم های دو دو زدنش لب هایش را روی هم فشرد.

_حالا شما برو فعلا جلوی چشم کسی افتابی نشو تا ببینیم چی میشه. به منصور خان میگیم گوششو میپیچونه.

_چرا به خود ارسلان نمیگی؟

محمد رک و راست گفت: آقا برگرده که خونشو همینجا می‌ریزه.

ته دل یاسمین ضعف رفت. لبخند زد و برق چشمهایش از نگاه مرد مقابلش دور نماند. محمد با لبخند کمرنگی در را بست و داخل باغ برگشت… دانیار هنوز با محافظ دیگر درگیر بود و صدایش قطع نمیشد.

موبایلش را توی دستش فشرد و با شنیدن صدای متین حواسش جمع شد.

_یاسمین خوبه محمد؟

_آره نگران نباش.

_صدام و بذار رو اسپیکر تا اون بی ناموس صدامو بشنوه…

محمد نزدیک دانیار ایستاد و موبایلش را بالاتر گرفت و تماس را روی اسپیکر گذاشت.

دانیار با شنیدن صدای او از تقلا افتاد: واسه من بپا گذاشتی مرتیکه؟ فکر کردی کی هستی؟ یه شغال که…

_سایه به سایه دنبالتیم آقا دانیار. چپ و راست زندگیت تو دستمونه سرت تو کار خودت نباشه میدم…

دانیار با حرص میان حرفش پرید: تو بی همه چیز داری منو تهدید می‌کنی؟

_آقا ارسلان بفهمه داشتی چه گوهی میخوردی تو همون باغ آویزونت میکنه.

حرارت تن دانیار یک دفعه بالا رفت و تکان محکمی خورد که متین با تمسخر گفت: دیدم تا اقا اومد مثل موش قایم شدی تو سوراخ. میشناسمت دیگه… موقع اموزشت خودم کنارت بودم.

چهره ی دانیار سرخ سرخ بود و رگ های صورتش نزدیک بود پوستش را پاره کنند.

_وجودش و داری بیا روبروم وایسا و…

_تو اگه وجودش و داری یه بار دیگه دم پر یاسمین بپلک تا بیام از خشتک اویزونت کنم. ببینم کی میخواد پشتت وایسته..‌.

دانیار در دم لال شد و متین جدی تر گفت: باهات شوخی نداریم دانیار. اقا با خبر شه چیکار کردی هست و نیستت و نابود میکنه. پس خودت مراقب خودت باش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

ای ولل متین شجاع دل

Sarina
Sarina
2 سال قبل

از متین فاصله بگیریننن مال خودمه متین ژوننن😙🤣

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

کاش نویسنده عکس شخصیت هارو بزاره ؟ 🙃

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

جون جون کیف کردم ارسلان دمت باوا خیلی خفنی 🤣✋️
ولی نمیفهمم نویسنده میگه ارسلان به یاسمن حس نداره پس این حساسیتا چبه ؟😐

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

جون رمان به این میگن عالیه عالی.

آراد
آراد
2 سال قبل

ایول ایولِ اویل
ژون ژون
ای بنازم
تو .ونم عروسیه 😂🔪

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  آراد

😂😅

nara
nara
2 سال قبل

خیلی خفن شده 😍😍😂😂 افرین متییین

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل
پاسخ به  nara

نمدونم چر از متین خوشم میاد 😂😅

نیلو
نیلو
2 سال قبل

من دو شبه با خوندن این رمان تو کونم عروسیه😂❤👏🏻

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

زیبا

Tala
Tala
2 سال قبل

ارسلان و متین و محمد و هر خر دیگه ای که اضافه بشه که از تیمه ارسلان و متین باشه ماله منن بای

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل
پاسخ به  Tala

به منم بده نامرد همش واسه خودت ؟😂

یه نفر
یه نفر
2 سال قبل

ایول ب ارسلان و متین

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x