رمان گریز از تو پارت 66 - رمان دونی

رمان گریز از تو پارت 66

 

_به تصمیمی که گرفتی مطمئنی؟

سیبک گلوی یاسمین تکان خورد. مطمئن بود؟ نه! داشت قمار میکرد آن هم سر آینده ایی که حتی یک روزش را هم نمیتوانست پیش بینی کند. گیر افتاده بود میان جاده ایی مه زده و طوفانی که نه سر داشت نه ته و شاید راه نجاتش همین بی گدار به آب زدن بود!
شاید ارسلان از راهی میانبر مقصدش را مشخص میکرد و نجاتش میداد…

با طولانی شدن نگاه منصور روی چهره اش سر بلند کرد و صادقانه گفت: نه مطمئن نیستم.

ژاله دستش را فشرد و منصور با مکث سرش را تکان داد: پس چرا…

_من به هیچکی اعتماد ندارم ولی قبول میکنم.

ژاله آرام اسمش را صدا زد و دخترک با نیم نگاهی به مادرش، دستش را از دست او بیرون کشید و با سری پایین گفت: من حتی پدرمو نتونستم درست بشناسم چه برسه به شماها که از دم غریبه هستین. ولی خب…

دست هایش را توی هم قفل کرد و نفس آرامی کشید: یه حسی بهم میگه ارسلان با همه فرق میکنه. بهش اعتماد ندارم ولی بین این همه آدم میتونم بهش تکیه کنم.

ژاله بلافاصله لبخند زد و اخم های منصور باز شد. عمق درد و تنهایی و درماندگی به خوبی در چشمهای یاسمین معلوم بود اما هنوز یک نور امید ته نگاهش سر پا نگهش داشته بود تا میان این جماعت کمر خم نکند.
انگار جای او ارجمند مقابلش نشسته بود با همان لبخند های مطمئن و چشمان جدی اش…

_یعنی من به ارسلان خبر بدم؟

سر یاسمین به ضرب بالا آمد و منصور به خوبی پریدن رنگ چهره اش را دید. لب های دخترک لرزش آرامی گرفت و دست هایش مشت شد‌‌…

_الان؟!

_وقتی جوابت مثبته چرا باید صبر کنیم؟ ارسلانم که راضیه.

دست و پای یاسمین یخ زد. بعد از چند شب خودخوری و فکر کردن راضی شده بود تا پیشنهاد منصور را قبول کند اما هنوز هم از واکنش ارسلان میترسید‌. میفهمید که دل او به این ازدواج نیست و همین بیشتر میترساندش…

_یاسی؟ این همه تردیدت برای چیه؟

نگاه دخترک سمت مادرش برگشت که سعی داشت با لبخند مضحکی شرایط را آرام جلوه دهد.

_کی از ارسلان مطمئن تره؟

یاسمین جوابش را نداد. در ظاهر آرام اما قلبش میدان جنگ بود. جنگی ناعادلانه که در برابر حریفش نه سلاحی برای مقابله داشت نه راهی برای عقب نشینی و فرار… باید تا آخر می ایستاد تا او سرنوشتش را مشخص کند…

_تردید ندارم…

صدایش میان بهم ریختگی جان طوفان زده اش میلرزید: زنگ بزنید بهش… مشکلی ندارم.

منصور لبخند زد و وقتی موبایلش را از روی میز برداشت انگشتان یخ زده ی یاسمین از هم باز شد و بلند شد… پاهای سسش را تکان داد تا سمت راهروی اتاق ها برود که منصور صدایش زد.
ایستاد و وقتی سمتش چرخید دید که موبایل میان مشت او جمع شد و چهره اش درهم است.

_الان زنگ بزنم شاید ارسلان سریع بیاد اینجا که باهات حرف بزنه. احتمالا میون حرفاش بترسونتت و بخواد پشیمونت کنه.

نبض احساس دخترک میان پا کوبیدن های بغضش به اوج رسید. ارسلان راضی نبود و به هر طریقی میخواست پشیمانش کند؟ دلش گرفت…

_یه گوشِت در باشه اون یکی دروازه. ارسلان الان تحت فشاره ولی این چیزی و از حمایتش نسبت به تو کم نمیکنه.

چشمهای براق دخترک داشت پر میشد‌. بغض میان گلویش پایکوبی میکرد تا احساساتش را مغلوب کند. پشت نگاهش کوهی از بغض نشکسته بود… یک خواهش تا کسی از بند این حقارت رهایش کند.

_امروز میاد ته دلت و خالی میکنه. ولی تو عاقل باش و با خودت یادآوری کن که این آدم تا الان چند بار نجاتت داده. پس چیزی برای ترسیدن وجود نداره. باشه؟!

یاسمین آرام گفت “باشه” و منصور اینبار مصمم تماس را برقرار کرد. نگاه ژاله به دخترک بود و نگاه یاسمین از پس پنجره به آسمان کدر آذر ماه… کمتر از دو هفته دیگر زمستان بار و بندیلش را پهن میکرد تا سرما با قدرت بیشتری روی حال و روزش برقصد!

ژاله لبخند زد و یاسمین باز هم جوابش را نداد. نگاه ازش دزدید و از ساختمان بیرون رفت. خیالش راحت بود که دانیار نیست و از طرفی حواس محمد چهار چشمی بهش بود تا آسیبی نبیند…

روی صندلی های فلزی نشست و سرما به جانش زد. بافتش را دور خودش پیچید و نگاهش به محمد ماند که با قدم های بلندی سمتش آمد.

_سلام…

یاسمین لبخند کمرنگی زد: خسته نباشی.

محمد نگاهی به دور و برش انداخت و با اطمینان از خلوت بودن باغ مقابلش پشت میز گرد نشست.

_همه چی روبراهه؟

لب دخترک زیر دندان هایش اسیر شد: اره. شما اصلا نمیری استراحت کنی؟ شب و روز اینجایی.

_تا آقا بهمون اجازه نداده نمیتونیم از اینجا تکون بخوریم. مخصوصا با اتفاق اون روز…

ابروهای یاسمین بالا پرید. محمد متوجه ی حال خرابش شد اما برخلاف متین اجازه نداشت زیاد با او همکلام شود.

یاسمین هم مضطرب بود و هم سکوت و احتیاط مرد مقابلش کلافه اش کرده بود. نفسی گرفت و با لبخند پرسید: میگم… اون پسره چیشد؟

محمد با تعجب نگاهش کرد: دانیار؟

_آره. از اون روز دیگه ندیدمش. بلایی سرش آوردین؟

محمد نیشخند زد: ما که نه ولی احتمالا ارسلان خان یکاری کرد که اونم دست و پاش جمع شد.

یاسمین “آهانی” گفت و قلبش میان هجوم اضطراب کمی آرام تر شد.

******

تنش از سرما داشت کرخت میشد که بلند شد تا برگردد داخل ساختمان… یک ساعت گذشته بود اما هنوز خبری از ارسلان نبود…
محمد با دیدنش سر تکان داد و کناری ایستاد.

یاسمین بافت را میان مشتش گرفت و قدم هایش را سمت در ورودی کشاند که یک لحظه با شنیدن صدایی وحشتناک ترمز ماشینی قلبش توی گلویش آمد و پاهایش به زمین چسبید.

با حیرت برگشت و همزمان ارسلان هم از ماشین پیاده شد. لب هایش بهم چسبید و قدم های تند او سمتش، حالش را بدتر کرد. دلش توی بن بست افتاد و نگاهش روی قامت او دو دو زد…

با استرس از پله ها پایین رفت و متین را دید که کنار ماشین ایستاده و قدم از قدم برنمی‌دارد.
هنوز پایش به سطح صاف زمین نرسیده بود که انگشتان ارسلان دور بازویش پیچید و نفسش را بند آورد.

یاسمین با ترس دست روی دست او گذاشت: آقا ارسلان…

نگاه ارسلان ماند توی چشمهای نمدار او و قفسه ی سینه ی پر تب و تابش. از غلظت اخمهایش کم کرد و آرام سمت دیگر باغ کشیدش تا چشم کسی بهشان نیفتد.

یاسمین با بغض نگاهش میکرد که ارسلان با مکث رهایش کرد: کاریت ندارم.

دخترک دست روی سینه اش گذاشت و صادقانه گفت: پس چرا عصبانی هستی؟

ارسلان میان حرص و خشم سعی کرد صدایش را کنترل کند.

_منصور بهم زنگ زد…

انگار یک دم هوا برای یاسمین سنگین شد. دلیل عصبانیت ارسلان جواب مثبت او بود؟ بغضش باز هم افتاده بود روی دور خوش رقصی و بهش مجال نمیداد.

آب دهانش را سخت قورت داد و ارسلان سرش را نزدیک تر برد: واقعا تو این پیشنهاد مرخرف و قبول کردی؟

انگار پتک محکمی روی سر یاسمین فرو آمد. قلبش لرزید و بغض توی حلقش یخ زد. لال شد… یک قدم عقب رفت تا هر چه سریع تر از مهلکه ی نگاه او بگریزد که ارسلان محکم بازویش را گرفت.

_صبر کن دارم باهات حرف میزنم. پرسیدم…

یاسمین پر حرص میان حرفش پرید: اره من قبول کردم.

نگاهشان چند ثانیه توی چشمهای هم قفل شد و بعد ارسلان نفس عمیقی کشید. چهره اش درهم بود و خطوط تیره میان چشمانش عمیق تر…
عصبی که نه اما پریشانی توی احوالش بیداد میکرد!

_یعنی به همین سادگی قبول کردی زن آدمی مثل من بشی؟ وای…

خندید و کسی پشت احساسات دردناک دخترک مشت محکمی به سینه اش کوبید. غرورش زانو زده بود زیر پایش و داشت تیشه به ریشه ی نفس هایش میزد.

سکوتش ادامه دار شد و بغضش جان دارتر…
مانده بود با عقلش بجنگد یا قلب بی قرارش.

ارسلان هر دو بازویش را گرفت و با لحنی جدی و محکم گفت: منطقی همه ی حرفامو بهت میزنم بعدش بازم میتونی نظرت و عوض کنی. باشه؟

بی کسی و تنهایی مثل یک باتلاق مدام او را سمت خودش می‌کشید تا اعتماد بنفس و غرورش را زمین بزند.

پلک زد و نگاه تیز ارسلان مثل یک تیغ ته چشمانش را کاوید.

_من میخواستم بهت تجاوز کنم یاسمین. یادته؟

سر یاسمین با وحشت پس رفت و تیره ی پشتش لرزید.
تمام تنش بی حس شد… یک لحظه انگار جان به جان افرین تسلیم کرد… نگاهش یخ زد و دست های ارسلان دور بازویش محکم تر شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

عه عه مرتیکه بیشعوروگولاخخخ

Tamana
Tamana
2 سال قبل

بابا اول و آخرش شما برای هم هستین چرا انقدررر سوال آخه😑😑😑

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

فاز این دوتا چیه یه بار همو عاشقانه بغل میکنن حالا که باید موزدوج بشن ارسلان ادا میاد ‌

Helia
Helia
2 سال قبل

چرا این شکلی شد من نفهمیدم
اههه یکم‌بیشترش کن

Mobina
Mobina
2 سال قبل

ای ارسلان کثافط معلوم نیی فازش چیه بیشور نفهم

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  Mobina

خودش زود تر از یاسی قبول کرده الان فیس و افاده میاد

nara
nara
2 سال قبل

ای بابااااا

ارزو
ارزو
2 سال قبل

عالییییییی بودددددد فقط توروخدا نمیتونی بیشتر کنی🥺🥺🥺🥺

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x