متین از آینه نگاهی به پشت سر انداخت و سرعت ماشین را بیشتر کرد. ارسلان بلافاصله متوجه شد و سریع از آینه بغل مسیر نگاه او را چک کرد.
_دارن تعقیبمون میکنن اقا…
یاسمین با شنیدن صدای آن ها خواست برگردد و عقب را ببیند که صدای فریاد ارسلان پرده ی گوشش را لرزاند.
_بشین سر جات یاسمین.
یاسمین خشک شد و مثل مجسمه چسبید به صندلی. قلبش داشت از سینه اش بیرون میزد و صدای تپش های سرسام آورش را به خوبی میشنید.
متین با دقت سرعت ماشین را کنترل کرد: احتمالا آدمای شاهرخن اقا.
_مشخصه چند نفرن؟
_نمیدونم شاید سه یا چهار نفر…
ارسلان دستی به چانه اش کشید و تصویر جنازه ی خونین فرهاد دوباره توی ذهنش تکرار شد… جواب کار شاهرخ را میداد… به بدترین شکل ممکن!
حتی رد محموله های پنهانی شان را زده بود و منتظر فرصتی مناسب بود تا زیان سنگینی بهش وارد کند.
ماشین افراد شاهرخ به نزدیک ترین فاصله با ماشین آن ها رسید و متین دستپاچه شد. فرمان را محکم گرفت و نیم نگاهی سمت ارسلان انداخت…
_چیکار کنم آقا؟ بزنم کنار؟
ارسلان با مکث پلک زد و دست مشت کرد: یاسمین همراهمونه.
متین به خوبی معنی جمله اش را فهمید. او بخاطر جان دخترک نگران بود و نمیتوانست ریسک کند.
اما چاره ایی هم نداشتند… فاصله شان تا عمارت زیاد بود و افراد شاهرخ قرار نبود بهشان امان دهند.
هر کس در افکار خودش غرق بود کن ضربه ی نسبتا محکمی از پشت به ماشین وارد شد و صدای جیغ بلند دخترک گوششان را پر کرد. متین بزور ماشین را کنترل کرد تا منحرف نشود.
یاسمین از ترس سر روی زانویش گذاشت… خاطره ی خوبی از این اتفاقات نداشت. ته دلش به ارسلان گرم بود اما باز هم میترسید.
ارسلان درمانده چشم بست: میدونن یکیمون بخاطر یاسمین فلجه میخوان هر جور شده نگهمون دارن. مادر…
با فحش ناجورش دخترک میان آن حال بد لب گزید و توی خودش جمع شد.
متین سرعت ماشین را زیادتر کرد و تا ان ها خواستند از پشت بهش ضربه بزنند در یک حرکت فرمان را چرخاند و ماشین را کنار کشید که تکان بدی خوردند.
ارسلان تشر زد: مراقب باش پسر…
_چاره ایی نداریم اقا باید وایسیم.
_چند متر جلوتر بپیچ تو فرعی بعد نگه دار اینجا نه!
متین طبق گفته ی او عمل کرد و چند متر جلو تر داخل یک فرعی پیچید… منطقه ی سرسبزی بود و به راحتی میتوانستند میان درختان گیرشان بندازند.
ماشین را میان بوته ها متوقف کرد و اما با نگاه به آینه پلک هایش پرید: عه…
ارسلان خونسرد لبخند میزد: چیشد رفتن؟
_اره اقا… گممون کردن؟
ارسلان انگشت اشاره اش را به دندان گرفت: نه شاهرخ حرومزاده داره باهامون بازی میکنه.
با دیدن بُهت و حیرت او لبخندش پررنگ تر شد: دور بزن بریم.
سر که چرخاند تازه نگاهش به یاسمین افتاد. روی صندلی دراز کشیده و رنگ چهره اش به رنگ سفید میت طعنه میزد.
_یاسمین؟
حواس متین هم جمع شد و تا به خودش آمد ارسلان پیاده شد و در عقب را باز کرد. پلک های دخترک تکان آرامی خورد… ارسلان بازویش را گرفت و تن بی جانش را روی صندلی نشاند.
_یاسمین خوبی؟ منو نگاه کن…
دست دخترک که روی معده اش رفت ترس به جان ارسلان نشست. نفس های او نامنظم بود و انگار منتظر تلنگری بود تا محتویات معده اش را بیرون بریزد. تمام ترسش از این بود که نکند دوباره خون بالا بیاورد و…
ارسلان شال او را از روی سرش برداشت و در را کامل باز گذاشت تا هوای آزاد بهش برسد.
_آب معدنی داری متین؟
متین داشبورد را باز کرد و بطری را دست او داد: بریم بیمارستان اقا؟
ارسلان کلافه سرش را تکان داد. لب های یاسمین را با فشار از هم فاصله داد و چند قطره آب توی دهانش ریخت.
حس کرد که نفس های او آرام گرفت اما پلک هایش باز نشد. بی طاقت ضربه ی آرامی به صورتش کوبید: یه چیزی بگو یاسمین…
به خوبی پنجه های او را دید که باز و بسته شد. زبانش از ترس قفل کرده و توان نداشت چیزی بگوید…
سینه ی ارسلان سنگین تر شد و نگاهش نگران تر…
متین خواست پیاده شود که او دست بلند کرد: بشین.
بعد هم خودش کنار دخترک روی صندلی عقب نشست و تنش را به آغوش کشید.
_یاسمین یه لحظه منو نگاه کن… ببین تموم شد. رفتن!
چشم های متین از سکون و سکوت عجیب دخترک جمع شد: چرا اینطوری شد اقا؟
ارسلان کوتاه نگاهش کرد و نامحسوس دستش را لای موهای دخترک فرستاد.
_شایان گفته بود ترس و استرس و اینا براش سمه. گفت ممکنه بهش حمله عصبی دست بده…
وقتی انگشتانش را به نوازش تار موهای دخترک فرستاد به وضوح لرزیدن پلک ها و جمع شدن تنش را دید. چاره ایی نداشت… باید آرامش میکرد تا زهرِ ترس کم کم از جان طوفان زده اش بیرون برود.
_بهتر نیست بریم بیمارستان اقا؟
ارسلان به صورت یاسمین نگاه کرد: بذار یکم اروم شه.
چشمانش بسته بود اما سیبک گلویش هنوز از ترس تکان میخورد. بِهوش بود و صدایشان را به خوبی میشنید اما ترس باعث شده بود حس هایش از کار بیفتند.
ارسلان بطری را بار دیگر میان لب هایش گذاشت و چند قطره آب توی حلقش چکاند.
_یاسمین اگه میتونی چشمات و باز کن من ببینمت.
نفس های دخترک آرامتر شد. بی پلک زدن سرش را روی سینه ی ارسلان جا به جا کرد تا اینبار نفس های او به جنگ با قلبش بروند…
حرکت انگشتانش لای موهای او متوقف شد و یک لحظه خواست او را از خودش جدا کند که نیروی قوی دست و پایش را به زنجیر کشید. عطر تن و موهای دخترک زیر بینی اش زد و قلبش گیج تر شد… چه بلایی سرش آمده بود؟!
_آقا؟
ارسلان کلافه پلک بست. صاف نشست و تن مچاله شده ی یاسمین را میان آغوشش جمع تر کرد.
متین منتظر دستور او بود که ارسلان گفت: برو عمارت، زنگ میزنم شایان بیاد.
نگاه متین به سختی از دخترک کنده شد و با گفتن “چشم” آرامی ماشین را روشن کرد.
جاده را دور زد و در همان حال با چشم دنبال ماشین آنها گشت. ارسلان درست میگفت… هدفشان فقط آزار روحی بود نه آسیب رساندن…
_آقا فکر کنم یاسمین الان میتونه گچ دستشو باز کنه.
_یک ماه شده؟!
_آره خودش دیروز بهم گفت از یه ماه گذشته.
ارسلان اخم درهم کشید و از پس شیشه به اطراف نگاه کرد. خبری ازشان نبود… پوزخند زد. باید برای ادب کردن شاهرخ یک آتش بازی حسابی تدارک میدید.
_باشه امروز شایان اومد ازش میپرسم. فقط زنگ بزن به بچه ها بگو بیان عمارت مستقر شن.
متین با تعجب نگاهش کرد و ارسلان نیم نگاهی به چهره ی یاسمین انداخت: دیگه نمیتونم بی احتیاطی کنم.
فشار آرامی به پهلوی دخترک وارد کرد و سرش را پایین تر برد تا فقط یاسمین صدایش را بشنود.
_میدونم بیداری خانم کوچولو.
دید که لب های او آرام روی هم کشیده شد. اما باز هم خودش را به نشنیدن زد… ارسلان دست آزادش را زیر چانه اش گذاشت و آرام نوازشش کرد.
_خوب روز اولی خودتو تو بغلم انداختی. فکر نکن نفهمیدم.
فک یاسمین روی دست او منقبض و نفس های منظمش ، کشدار شد. سرش را با مکثی نسبتا طولانی بلند کرد و لبخند ارسلان با دیدن چشم های پر بغضش جمع شد.
_حالت خوبه؟
یاسمین لب های خشکش را به سختی تکان داد و خواست تنش را صاف کند که بازوی ارسلان مانعش شد.
_کجا؟
_میشه ولم کنی؟
صدایش آنقدر گرفته و پر خط و خش بود که ارسلان به درست نفس کشیدنش هم شک کرد.
دستش را کمی شل کرد اما رهایش نکرد: اگه حالت خوب نیست ببرمت بیمارستان.
_نه خوبم. دوباره دکتر شایان میخواد به دستم سوزن بزنه…
ارسلان لبخند زد و یاسمین تلاش کرد عقب برود. با محکم شدن دست او دور کمرش با تعجب سر چرخاند و دیدن برق عجیب و تلألو چشمهای او تمام تنش را سست کرد.
ارسلان با شیطنت سر زیر گوشش برد و زمزمه کرد: دنبال فرصت بودی بیای تو بغلم. نه؟
_چی میگی دیوونه؟
_به آرزوت رسیدیا… اون از حلقه اینم از…
یاسمین ضربه ی آرامی به دستش زد: ولم کن. روانپریش!
بی جان تر از آن بود که با شیطنت خرج کردن در مقابلش مقاومت کند. درد معده امانش را بریده بود و حتی به سختی نفس میکشید.
لبخند ارسلان با دیدن چهره ی بی حال او خشک شد: هر کاری تو این دنیا عواقب خودشو داره.
یاسمین سر بالا آورد و بغض توی مردمک هایش برق انداخت.
ارسلان لبخند تلخی زد: واسه ظلمی که در حق خودت کردی حالا حالاها باید تاوان بدی خانم کوچولو.
حال و هوای چشمهای دخترک از آسمانی که آبستن باران بود هم پاییزی تر شد…
_اره…میدونم.
بغض توی گلویش دنبال بهانه ایی برای بارشی سنگین میگشت. ارسلان نمک به زخمش میپاشید اما خودش دردش را بهتر میدانست...
_اگه قرار باشه بابت هر چیز کوچیکی به این حال و روز بیفتی، دو روزه تو زندگی با من زانو خم میکنی.
قلب یاسمین سخت تر کوبید: باهات ازدواج کردم که آرامش داشته باشم ارسلان.
انگار پرده ی خجالت کامل از روی چشمهایش افتاده بود. سر بلند کرد و عکس خودش را توی چشمهای بی انعطاف ارسلان دید… تصویرش سیاه بود با هاله ایی شفاف و عجیب. انگار حسی زنده یک عمر رمز و راز را فریاد میکشید…
_اینطور نیست؟ مگه قرار نیست دیگه نترسم و بابت هر چیزی تنم نلرزه؟
ارسلان نفس گرفت و با کنار زدن موهای او از روی پیشانی اش چندمین شوک را به قلب دخترک وارد کرد.
_تو باید خیلی محکم تر از این حرفا باشی یاسمین. من آدم معمولی نیستم که یه زن بیاد تو زندگیم و با خیال راحت کنارم شب و روز کنه! وقتی تو زندگی منی باید انقدر قوی باشی که منم بتونم بهت اعتماد کنم. باشه؟!
یاسمین بی قرار سر عقب کشید تا لحن او میان بلبشوی قلبش دست و پایش نگاهش را سست نکند.
ارسلان از بی قراری او لبخند زد و سرش را نزدیک تر بود. حکایت عطر تن او شده بود رایحه ی گل های یاس که ناخودآگاه میان هوا و زمین میپیچید تا هر جنبنده ایی را مدهوش کند…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی نویسنده واقعا عاللللللللییییییی
زیاد پارت بذار
سلام رمانت عالیه خیلی خیلی قشنگه ولی یه عیبی داره اونم پارتای کمشِ.
اگه میتونی و در توانت هست بیشترش کن مرسی😊🤍
ای جان
اه یه ذره بیشترش کن دیگه چی میشه مگه این رمانو خیلی دوست دارم عالیه. یه رمان قشنگ عاشقونه.
ب این یاسمین جانم نمیش گف بالا چشت ابروس سری آبغوره میگیره دختره گنده😂
والا زرتی میزنه زیر گریه😐
با این همه بلایی که سرش اومده حق داره علاوه بر اینکه روحیش بخاطر دختر بودنش شکننده هست تازه ضعیف تر هم سده و جدا از اون مطمئنا کلی بغض و حسرت رو دلشه که با تلنگری میباره
باید خودتو بزاری جاش تا درکش کنی