پرستار با دقت گچ را از دور مچش باز کرد و دستش را معاینه کرد. شایان با نگاهی به دست دخترک صندلی را عقب کشید.
یاسمین با بغض به دستش نگاه میکرد که انگار رنگش تغییر کرده و کمی ورم داشت.
_چرا پوستش اینجوریه؟
ارسلان متعجب جلو رفت و مچ دستش را آرام میان انگشتانش گرفت. با دیدن چشم های نمدار او لبخند زد.
_نگران نباش خوب میشه. بذار دو سه روز بگذره…
شایان همانطور که روی کاغذ مقابلش چیزی را یادداشت میکرد، گفت: مچ دستتو تکون بده.
یاسمین طبق گفته ی او عمل کرد و درد اندکی اخم هایش را درهم کشید.
_یکم درد میکنه.
شایان باز هم نگاهش نکرد: طبیعیه. یه سری چیزا برات نوشتم حتما انجام بده. قرص ویتامین هم با توجه وضعیت جسمیت باید استفاده کنی سهل انگاری نکن.
یاسمین چشمی گفت و شایان برگه را دست ارسلان داد.
رو به او با لبخند مضحکی کنایه زد: بیزحمت اگه میتونی دیگه بلایی سرش نیار.
ارسلان به سختی جلوی خنده اش را گرفت. نیم نگاهی سمت دخترک انداخت که داشت لباسش را مرتب میکرد.
_نه خیالت جمع. الان دیگه زنمه!
شایان با حرصی وافر خیره اش شد: ارسلان بخدا بخوای…
_منو تهدید نکن دکتر.
_باشه ولی بذار واسه بار هزارم خواهش کنم که باهاش کاری نداشته باش. گناه داره…
ارسلان بی حوصله سر تکان داد: باشه. تمومش میکنی؟!
_امیدارم دیگه سراغم نیاید.
ارسلان لب بهم فشرد و یاسمین با تردید جلو رفت: میشه یه سوال بپرسم دکتر؟
شایان پشت میزش نشست و بدون نگاه بهش سرش را بالا و پایین کرد: بفرما...
یاسمین با ناراحتی خیره اش شد و ارسلان پلک جمع کرد. دخترک بغضش را قورت داد و زبان روی لبش کشید: من چرا جدیدا نمیتونم مثل ادم چایی بخورم یا میوه یا…
شایان پورخند زد: هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه خانم.
کم محلی و متلک او به یاسمین برخورد: یعنی بخاطر اون قرصاست؟
_بهتره بگی عوارض غلطای اضافه به علاوه ی اون قرصا. این جمله درست تره…
قلب یاسمین میان سینه اش مچاله شد. ارسلان دست دور دهانش کشید و بازویش را گرفت: بریم دیگه.
_بخاطر همین غلط اضافه باهام قهری و نگام نمیکنی؟
خودکار در دست مرد سست شد و سرش با مکثی طولانی بالا آمد: اره بخاطر همینه.
چانه ی دخترک لرزید. جوابی برای نگاه سرزنشگر و لحن سنگینش نداشت. سکوت کرد و قلب شایان با دیدنش تا مرز ترکیدن رفت.
ارسلان بازویش را فشرد: بریم یاسمین؟
چشم یاسمین هنوز به مرد بود که ارسلان در را باز کرد و وادارش کرد تا بیرون برود.
_وایستادی چی و تماشا میکنی؟
همین تشرش کافی بود تا عقده های دل او سر باز کند: شما یه جوری رفتار میکنین انگار من از سر شکم سیری خودکشی کردم.
ارسلان جا خورد. یاسمین نگاهی به راهروی نسبتا خلوت بخش انداخت و بغض توی حنجره اش جان گرفت.
_آخه چه بدبختی ام من.
_شایان ازت حرص داشت منتظر بود این حرفارو بهت بزنه. حالا چرا انقدر بهت برخورد؟
یاسمین با حرصی وافر خندید: بخدا هر کی گیر تو بیفته همون روز اول خودشو خلاص میکنه. من باز خوب دووم آوردم…
چشمهای ارسلان میخندید اما لب هایش نه. جدی نگاهش کرد و یاسمین دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و با نیشخند ادامه داد.
_خدایا شکرت. افتادم تو دهن شیر خلاص که نشدم هیچ، زنش هم شدم. بزرگیت و شکر…
ارسلان محکم لب فشرد و دست پشت کمرش گذاشت: راه بیفت…
یاسمین دوشادوشش قدم برداشت و لبخندش را پنهان کرد. قلبش بعد از دیروز و شنیدن حرف های ارسلان آرام تر بود. صلح کرده بودند انگار… صلحی که شاید مسبب جنگ های زیادی بود!
از ساختمان که خارج شدند نسیمی خنک نفس هایشان را جلا داد.
_میگم منصور خان بهت زنگ نزد؟
ارسلان با تعجب سر چرخاند: فضول تماس های ما هم شدی؟
_وا یعنی چی؟ سوال پرسیدم فقط…
ارسلان در ماشین را برایش باز کرد و با سر اشاره زد که بنشیند. یاسمین دست هایش را بغل کرد و نگاهی به اطراف انداخت… انگار برای گفتن حرفی تردید داشت.
_امروز صبح خودش زنگ زد عمارت با من حرف زد.
ارسلان بلافاصله اخم درهم کشید: باهاش حرف زدی؟
_چرا تند میشی؟
_کی بهت اجازه داد با تلفن حرف بزنی؟ اونم وقتی من نبودم.
_یعنی چی؟ زنگ زد به ماهرخ گفت که با من کار داره. چرا اینجوری رفتار میکنی؟
ارسلان محکم گفت: چون بدون اجازه ی من نباید با کسی حرف بزنی.
دخترک سرش را با مکث پس کشید و ارسلان بدون کوچکترین نرمشی گفت: نگفتی چیکارت داشت.
یاسمین نفس عمیقی کشید و بدون نگاه به او داخل ماشین نشست. ارسلان بین در ایستاده و خیره اش بود.
_جواب منو بده یاسمین…
_گفت هماهنگ کنی من برم لباس انتخاب کنم.
_لباس دیگه چه کوفتیه؟
سر یاسمین با دلخوری چرخید: لباس واسه همون مهمونی.
چشمهایش را تا ته باز کرد تا مبادا نمدار شوند و ابرویش برود. ارسلان کلافه موهایش را چنگ زد.
_چه بدبختی گیر کردما.
دل یاسمین مچاله شد. تند تند پلک زد و صدایش تحلیل رفت: لابد بدبختیت منم دیگه؟
ارسلان عصبی و بی حوصله نگاه ازش گرفت و در را محکم رویش بست. ندید که قطره اشک دخترک چکید.. منصور بازی اش گرفته بود؟! میخواست این نمایش مضحک عقد را راه بیندازد تا پوزه ی خشایار و شاهرخ را به زمین بمالد؟!
چند بار عمیق دم گرفت و چند دقیقه مقابل ماشین قدم زد تا عصبانیتش فروکش کند… وقتی سوار شد دخترک خیره شده به بیرون، نگاهش نمیکرد.
ارسلان عصبی ماشین را روشن کرد و تا محوطه را دور زد موبایلش زنگ خورد. متین بود و تازه یادش آمد که پی چه کاری فرستاده بودش…
دوباره ماشین را متوقف کرد و دخترک با تعجب سر چرخاند. این مرد دیوانه نبود؟!
_چیشد متین؟
_حرف تو گوش این زنیکه نرفت آقا. آخرش کار خودشو کرد…
ارسلان بی ملاحظه مشت به فرمان کوبید و قلب یاسمین ریخت… با ترس سر جایش را جا به جا شد و ارسلان فریاد کشید.
_پس همون بلایی که گفتم سرش میارین. به اون وکیل بی عرضه هم بگو اگه گیر و گوری داخل پرونده بیاد باید فاتحه ی خودشو بخونه.
_چشم اقا بچه ها آمادن.
_خودمم الان میام… مراقب همه چی باشید.
متین باز هم چشم گفت و تا تماس قطع شد ارسلان پایش را روی گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد.
یاسمین بدون اینکه نگاهش کند کمربندش را بست و محکم سرجایش نشست. از این مرد نامتعادل بعید نبود بلایی سرش آورد!
تقریبا نیم ساعت در راه بودند که ارسلان با همان عصبانیتی که ذره ایی از شدتش کم نمیشد جای پارکی گیر آورد و ماشین را حاشیه ی خیابان کشاند.
یاسمین با تعجب به شلوغی خیره شد و یک لحظه فقط نگاهش به تابلوی دادگستری افتاد و ازدحام مردم…
آب دهانش را با حیرت قورت داد و کمربندش را باز کرد. ارسلان انگشت به دندان گرفته و پلک هایش زیر سایه ی اخم های غلیظش تکان هم نمیخورد.
نفس عمیقی کشید و دوباره به اطرافش نگاه کرد. دلش برای بی مهابا قدم زدن میان خیابان های سوئد تنگ بود. برای زمستان های زیبای استکهلم و ساختمان های سنگی و رنگی اش… پیاده رو های سنگفرش که بی خیال میتوانست رویشان بدود. یا دریاچه ی زیبای مِلارن که مورد علاقه ی عمه ی زیبایش بود و… لبخند زد. چقدر دلتنگ بود… کاش میشد برگردد به همون روز های بی دغدغه و پر خاطره اش…
نفسی گرفت و چشمش به یک آبمیوه فروشی افتاد. ته دلش ضعف رفت و با تمام اصرار های ماهرخ نتوانسته بود مفصل صبحانه بخورد…
لب گزید و بی اراده به ارسلان چشم دوخت که از شدت حرص هنوز نفس هایش نامنظم بود.
طاقت نیاورد. اگر چیزی نمیخورد معده اش مثل جلادی ماهر تا اخر شب جان از تنش بیرون میکشید.
_میشه یه چیز بگم؟
ارسلان انگشتش را از بند دندانش رها کرد و فقط پلک زد به معنی ” میشنوم”…
یاسمین محتاط و آرام گفت: میشه بریم یه چیزی بخوریم؟
ارسلان با تعجب نگاهش کرد: گرسنه ایی؟
دخترک با خجالت نگاه دزدید: آره یکم…
ارسلان کلافه پوفی کشید و نگاهی به داشبورد انداخت. با دیدن بسته ی کیک و اب معدنی لبخند کمرنگی زد…
_بیا زبون دراز خجالتی…
یاسمین بی میل آن ها را از دستش گرفت: مرسی!
دیگر نگفت دلش آب میوه ایی شیرین میخواهد و به همان ها اکتفا کرد.
یک امروز باید با اعصاب نداشته ی این مرد مدارا میکرد تا ترکشش حواله اش نشود. زخم هایش تازه داشت التیام می یافت.
نفهمید چقدر در ماشین نشستند که ناگهان در عقب باز و متین سوار شد.
_سلام اقا…
_اومد بیرون؟
_بله قربان. ماشینشو خیابون بالایی تو یه کوچه تقریبا خلوت پارک کرده. داره میره همون طرف…
ارسلان بی مکث ماشین را روشن کرد و راه افتاد همان سمتی که متین گفته بود.
یاسمین حتی فرصت نکرد سر بچرخاند و چهره ی متین را ببیند. ارسلان با عجله داخل اولین کوچه پیچید و با دیدن ماشین افرادش چند متر جلوتر پشت یک پژو پارس مشکی توقف کرد. به غیر از آن ها کسی در کوچه نبود و فقط گهگاهی کسی از پیاده رو عبور میکرد.
چند دقیقه ایی منتظر ماندند و متین با دیدن زن ریز میزه ایی که کیفش را روی دوشش انداخته و پرونده ایی قطور روی دستش سنگینی میکرد، حواس ارسلان را جمع کرد.
یاسمین با تعجب به زن نگاه کرد که سمت شاسی بلند مشکی رنگی رفت که فاصله ی زیادی با آن ها نداشت و همان لحظه متین توی بیسیم گفت “شروع کنید”…!
زن به فاصله ی چند ثانیه داخل ماشین نشست و تا متین گفت “بزنید” ، ماشین با صدای بدی آتش گرفت و همین کافی بود تا دخترک جیغ بلندی بکشد.
ارسلان با رضایت لبخند زد و شاید سی ثانیه هم نگذشت که دستور داد آتش را خاموش کنند.
یاسمین با وحشت خیره مانده بود به صحنه ی مقابلش که افراد ارسلان سمت ماشین دویدند تا آتش را سرکوب کنند. متین هم بلافاصله زنگ زد به آمبولانس و ارسلان با خونسردی و لبخند کوچه را دور زد…
دخترک نفس هم نمیکشید. انگار یک آن همه چیز را از یاد برد. حتی نتوانست دست و پای یخ زده اش را تکان دهد…
بازی کردن با جان یک انسان به همین راحتی بود؟!
_کشتینش؟
ارسلان به رنگ و روی پریده ی او نگاه کرد: حالت خوبه؟
_پرسیدم کشتیش ارسلان؟
متین کلافه دست دور دهانش کشید و مقابل این مرد حتی نمیتوانست دخترک را آرام کند.
_فقط ترسوندیمش. زنده میمونه… تو نگران نباش.
گلوی یاسمین خشک شده و دست فلج شده اش از شدت شوک یاری اش نمیکرد تا بطری آب را به لب های ترک خورده اش برساند.
با بغضی خفته سر چسباند به شیشه ی ماشین و باز هم حواس ارسلان جمعِ حال و روز و دل نازک این دخترک زیادی حساس نشد. مانده بود تا به این زندگی عادت کند… تازه اول راه بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عه چه کاری بود کردن اینها حالا یعنی استرس برای دختر خوب نیست
این یاسمین چرا انقدر بغض میکنه و گریه میکنه؟؟ از هر ۲۰ تا کلمه ۱۹ تاش اینه ک یاسمین بغض کرد، یاسمین گریه کرد😐😐😐😐
دقیقن یکم رومخه😐😂
والا دیقاااااا. درسته حق داره تاعمرش همچین چیزایی ندیده گریه ک هیچ باید سکته کنه اما خیلی مزخرف میش زرت گریه کنه جز گریه چیزایه دیگم هس
بیچاره روز اول زندگیش…🙁