اسلحه اش را از کمر شلوارش بیرون کشید و دست دیگرش را محکم دور تن یاسمین جمع کرد و باز هم نامش را صدا زد تا او لب باز کند…
_یه چیزی بگو بفهمم خوبی دختر!
یاسمین مشتش را به سینه ی او فشرد و گردن عقب کشید و نگاه ارسلان توی صورتش به دو دو زدن افتاد.
چشمهایش خیس بود اما جان میکند تا لرزش فکش را کنترل کند.
_خوبـــم…
ارسلان سر تکان داد و دستش را روی گودی کمر او به حرکت درآورد. تنش سرد بود اما سعی داشت خودش را خونسرد نشان دهد… اشک حلقه زده توی چشمانش را بزور پس فرستاد و چشم چرخاند میان سالن تا زیر سنگینی نگاه کنکاش گر او کم نیاورد. ولی به محض دیدن صحنه ی مقابلش قلبش میان سینه اش از تپش افتاد و جیغ خفیفش فضا را پر کرد.
دو خدمتکار زن میان خون غرق بودند و شیشه های شکسته اطرافشان ریخته بود.
ارسلان عصبی چانه ی دخترک را گرفت تا حواسش را پرت کند: نگاهشون نکن یاسمین.
_مُردن؟
_گفتم به من نگاه کن.
یاسمین با فشار دست او روی چانه اش چشم بست و همان لحظه در ساختمان با شدت باز شد و متین و افرادش داخل آمدند.
_آقا؟
ارسلان با حرص سر چرخاند: خاک تو سر بی عرضه تون.
متین آشفته موهایش را چنگ زد: نتونستیم افشین و گیر بیاریم ولی بچه ها خبر دادن یکی از ادماش و گرفتن. ولی خودش و چند نفر دیگه فرار کردن.
دست ارسلان از دور تن دخترک سست شد.
_بیاریدش خودم ازش حرف میکشم.
چشم متین با تردید به سمت دخترک رفت و یاسمین دو دستی بازوی ارسلان را چسبید: کجا میخوای بری؟
_ تو کنار متین میمونی تا من برگردم.
قلب یاسمین ریخت اما او امانش نداد و با گرفتن مچ دستش وادارش کرد عقب برود. نگاهش نکرد تا اشک چشمش پاهایش را سست نکند.
متین کلافه سمت یاسمین رفت و صدای محکم ارسلان مو به تنشان سیخ کرد.
_یه مو از سرش کم شه دهنت و سرویس میکنم متین.
نگاه متین با تعجب به چشم های برزخی اش ماند و ارسلان با دو محافظ از ساختمان بیرون رفت.
یاسمین دست روی قلبش گذاشت و متین کمکش کرد تا همانجا بنشیند. سریع دستور داد یک لیوان آب برایش بیاورند.
_تو چجوری هنوز زنده ایی دختر؟
یاسمین لب بهم فشرد: دارم سکته میکنم بخدا. نبین رو پا موندم…
متین با مکث دستش را گرفت. پوست سرد و چشمهای پر اشک دخترک قلبش را به درد آورد.
_بزور تحمل کنی و گریه نکنی بهت مدال میدن؟
بغض به گلوی یاسمین پرید و پلک زد: ارسلان گفت نباید ضعیف باشم. گفت اگه بخوام کنارش بمونم باید…
چشم های متین گرد شد: میشه اون روی سگمو بالا نیاری یاسمین؟
دست های لرزانش را محکم گرفت و با اخمی غلیظ ادامه داد: تو تویی… مگه چقدر تو این شرایط وحشتناک زندگی کردی که بخوای عادت کنی و تن و بدنت نلرزه؟!
_دیگه نمیخوام ضعیف باشم متین.
_باشه ولی قرار نیست دو روزه شبیه ارسلان بشی و دیدن این خون و خونریزی برات عادی بشه.
یاسمین بغضش را قورت داد و سر چسباند به بازوی او و انگار نفس از سینه اش با آرامش بیشتری آزاد شد.
متین با احتیاط دست دور کتفش حلقه کرد و همان موقع محمد با عجله از پله ها پایین آمد… نگاهش به متین باعث شد او با تعجب از یاسمین فاصله بگیرد…
_چیزی شده؟
_فکر کنم یه نفر نیست…
_یعنی چی؟
پلک های یاسمین پرید. تازه یاد مادرش افتاد که بالا توی اتاقش بود و… چنان با ترس از اغوش متین بیرون پرید که او حیرت کرد.
_چیشده؟
_وای مامانم…
متین سریع بازویش را گرفت و محمد زبان روی لبش کشید و نگاهش پایین افتاد.
_هر جا رو گشتیم نبود. فکر کنم بردنش…
_چی؟
متین مثل برق گرفته خواست سمت پله ها برود که یاسمین زانو سست کرد و جمله ی اخر ارسلان مثل پتک توی سرش خورد. همانجا کنار دخترک نشست و دوباره فریاد زد و لیوانی آب خواست… عمارت غرق بود میان وحشت و هیاهو و هرکدام از خدمتکارها از ترس گوشه ایی پنهان شده بودند...
محمد سریع با یک بطری برگشت و متین سعی کرد تا یاسمین را آرام کند.
_تو رو خدا بذارید برم دنبالش…
_چیکار میخوای بکنی دیوونه؟ مگه میدونی کجا بردنش؟
_اون آشغال دردش منم. میدونم دیگه… بذار برم شاید همین اطراف باشن.
متین عصبی دست هایش را گرفت تا حرکات جنون آمیزش را مهار کند.
_یاسمین بذار اقا برگرده بعد خودش…
دخترک با بغض دست و پا زد و صدای جیغش گوش متین را لرزاند.
_جون مادر من واسه هیچکس مهم نیست. خودم باید برم… تو رو خدا ولم کنید.
بغض توی گلویش بالا زد و متین آغوشش را تنگ تر کرد و محمد تلاش کرد چند قطره اب توی حلقش بریزد. یاسمین اما انقدر بی قرار و آشفته بود که هیچ چیز نمیشنید… افشین را میشناخت… مادرش هم اگر میمرد دیگر هیچکس در این دنیا برایش باقی نمیماند!
*****
تیزی چاقو را آرام روی مچ دستش کشید و با شنیدن فریاد دردناک مرد لبخند کمرنگی زد.
عقب تر رفت و خونسرد به صحنه ی مقابلش چشم دوخت. صدای ضجه های پسرک مقابلش زیر شکنجه های دو مردی که مثل عزرائیل بالای سرش ایستاده بودند مانند موسیقی گوش نوازی توی سرش چرخ خورد و لبخندش پررنگ تر شد.
آرنجش را بند زانویش کرد و کمی به جلو خم شد. دستی به فک خوش تراش و اصلاح شده اش کشید و اشاره کرد که سطلی آب روی پسرک بپاشند.
پسرک فریاد بلندی کشید و نفسش با مکثی طولانی بالا آمد. ارسلان فندک زیر سیگارش گرفت و نگاه پسر با ترس به چشم هایش ماند…
_ارسلان خان…
ابروهای ارسلان بالا رفت: منو میشناسی؟
پلک های جوان مقابلش پرید و ارسلان خواست پاشنه ی کفش براقش را روی زخم پایش بگذارد که او به التماس افتاد…
_غلط کردم آقا. میگم همه چی و…
ارسلان پایش را چرخاند و با آرامش پلک زد: افشین سگ کی باشه که بخواد آدم اجیر کنه؟!
پک محکمی به سیگارش زد و خاکسترش را تکاند: شاهرخ پشت این داستانه؟
_آره…
ارسلان لبخند زد: میشنوم.
پسرک تکانی خورد و اب دهانش را با ترس قورت داد: اقا اگه افشین بفهمه منو…
_اگه حرف نزنی خودتو خانوادتو باهم آتیش میزنم. دست افشین بهت نمیرسه.
مرد جوان یک لحظه از ترس قالب تهی کرد که ارسلان دستش را تکان داد و او تند به حرف آمد.
_قرار بود مهمونی و بهم بزنیم. شاهرخ خان دستور داد زن احمد و بدزدیم و…
ارسلان تکان محکمی خورد. لبخند از روی لبش پرکشید و دیگر منتظر باقی حرف هایش نماند. قرار بود ژاله را بدزدند؟
سریع بلند شد و تمام فکر و ذکرش شد دخترکی که احتمالا با شنیدن این خبر جان به سر میشد.
_اینو چیکار کنیم اقا؟
ارسلان مکث هم نکرد: خلاصش کنید!
گفت و پا تند کرد سمت عمارتی که هنوز هم غرق بود در ترس و هیاهو…
محافظ ها در را برایش باز کردند و وقتی داخل رفت چشمش افتاد به یاسمین که کنار متین نشسته بود و…
_صبر کن ببینم ارسلان.
با غیظ چشم از آن ها گرفت و سمت منصور چرخید که انتهای عصای او محکم توی سینه اش خورد و درد کل قفسه ی سینه اش را لرزاند.
اخم ریزش حرص منصور درآورد و صدای فریادش بالا رفت…
_عرضه نداشتی یه مهمونی کوچیک و کنترل کنی ارسلان؟
ارسلان عصایش را محکم گرفت و پایین آورد: من بخاطر خودنمایی جون کسی و به خطر ننداختم همش برنامه ی خودت بود منصور خان.
به جنازه ی خدمتکارها اشاره زد و بعد تن لرزان و صورت اشکی یاسمین…
_ژاله رو جلوی چشمامون دزدیدن. خیالت راحت شد؟
منصور با حیرت نگاهش کرد و عصا از دستش افتاد. بغض توی گلوی یاسمین حجیم تر شد و سر روی زانویش گذاشت. متین کنارش ایستاده بود اما جرات نداشت دلداری اش دهد…
منصور شوکه یک قدم عقب رفت و ارسلان کلافه سمت دخترک قدم برداشت. بی ملاحظه بازویش را گرفت بلندش کرد که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمهای سرخش پاهایش سست شد.
یاسمین فقط لب زد”مامانم” و ارسلان بازوهایش را محکم فشرد: نگران نباش.
_بخدا میکشنش…
ارسلان فقط نگاهش کرد. تضمینی برای زنده برگشتن زن نبود… شاهرخ میخواست زهرش را بریزد و این بهترین فرصت بود.
با سکوتش رنگ یاسمین پرید و حس کرد چیزی نمانده تا جانش از گلویش بیرون بزند.
_شاهرخ بخاطر شماها این بلاهارو سر من میاره. همش تقصیر شماست…
دست های ارسلان را پس زد و سمت منصور برگشت و با ته مانده ی توانش نالید: شما به من گفتی با ارسلان ازدواج کنم بعدش جون خودمو مادرم در امانِ. یادت میاد؟
انگار کسی چاقویی تیز را توی قلب ارسلان فرو کرد. زبان منصور توی دهانش نمیچرخید…
_همین شماها منو بدبخت کردین.
متین آرام نامش را صدا زد و دخترک انگار آتش گرفت. بلند جیغ کشید و همین راه تنفسی اش را باز کرد تا بغضش را بیرون بریزد.
ارسلان عقب رفت و با تاسف به منصور نگاه کرد… ته این راه برایشان روشن بود! شاهرخ به آن زن رحم نمیکرد…
دخترک همانجا روی زمین نشست و حتی اجازه نداد ارسلان دستش را بگیرد. وقتی او با عصبانیت عقب رفت متین ناچار سمتش خم شد و آرام صدایش زد…
_یه راهی پیدا میکنیم یاسی انقدر خودتو اذیت نکن.
با غم صدای او زمین زیر پایشان لرزید.
_اگه مامانم و بکشن من دیگه هیچکس و تو این دنیا ندارم متین.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آه گلبم 😓😢
زیباست😎
مثل من 😊😂😂
ديوونه😂