رمان گریز از تو پارت 81 - رمان دونی

رمان گریز از تو پارت 81

 

_تو به من گفتی مادرت و میارم پیشت. دو روز نشده حرفت و عوض کردی؟ مرد نیستی؟

مشت ارسلان جمع شد روی زانویش: مواظب حرف زدنت باش یاسمین. به چه حقی سرت و انداختی پایین و اومدی تو اتاقم؟

یاسمین دستش را در هوا تکان داد: تو به چه حقی میخوای مامانم و بفرستی از ایران بره؟ بازم گولم زدی؟

_یعنی چی گولت زدم؟ مگه من گفتم مامانت میاد خوش و خرم کنارت زندگی میکنه؟

_پس چرا گفتی نجاتش میدی! من بچه ام؟ احمقم؟

ارسلان تا از جا بلند شد یاسمین سمت در رفت که او دستش را کشید: صبر کن ببینم دختره ی خیره سر.

دخترک با بغض دندان هایش را روی هم فشرد. ارسلان نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد!

_گفتم مادرت و نجات میدم دروغ نگفتم. نمیذارم بلایی سرش بیارن ولی باید سریع از اینجا بره تا دست کسی بهش نرسه.

_یعنی من دیگه نمیتونم ببینمش؟

ارسلان در سکوت نگاهش کرد که یاسمین سرش را چرخاند.

_یعنی در هر حال من بی کس و کار میشم.

ارسلان نفسش را با حرص زیادی رها کرد. سینه اش با شدت بالا و پایین میرفت و مانده بود چه جوابی بهش دهد‌.

_گفتی مادرم نمیره گفتم باشه بقیش دیگه دست من نیست.

_هر چی میشه سریع‌…

ارسلان با لحن تندی کلامش را قطع کرد: مادرت و میارم واسه آخرین بار ببینیش بعدشم میفرستمش بره. اگه اینم نمیخوای قبول کنی به درک… بگو خودمو تو زحمت نندازم.

یاسمین جا خورد: چزوندن من چه لذتی بهت میده ارسلان؟

_بین این همه بدبختی فقط یکم بزرگ شو. یه بار فقط یه بار شرایط و قبول کن… چرا همیشه ساز مخالف میزنی؟

_تو جای من نیستی.

قلب ارسلان داشت پاره میشد: من بیست سال پیش جای تو بودم. درست جای تو… التماس میکردم مادرم و نجات بدن که فقط زنده بمونه ها… فقط همین. ولی نشد… نشد و تو ۱۳ سالگی بی کس و کار شدم.

دخترک سر جایش خشک شد و تنش از سرمای چشمهای او یخ زد. ارسلان نفس کشید و نفسش با درد بیشتری توی سینه اش چرخید…

_هر روز دارم بهت میگم به جای بغض کردن یکم شرایط و درک کن ولی بازم حرف خودتو میزنی. یکم بزرگ شو یاسمین.

_مادرم…

_مادرت دور از تو زندگی کنه بهتره یا یه جوری بکشنش که حتی دست تو هم به جنازه اش نرسه؟

تن یاسمین میان حال بدش لرزید. زانوهایش سست شد و کمر چسباند به دیوار…

_یه کاری نکن خسته شم و بِبُرم از این بچه بازیات! من تا همین جاشم نمی‌دونم چرا تحملت کردم پس با اعصابم بازی نکن.

یاسمین نتوانست به چشم های عصبی و خشمگینش خیره شود. سر به زیر کشید و ارسلان در اتاق را باز کرد.

_مادرت که اومد خبرت میکنم. الان برو تو اتاقت…

یاسمین بغ کرد: ازم عصبانی نشو.

ارسلان چشم هایش را بست و دستش را تکان داد: باشه فعلا برو… بعدا حرف میزنیم.

_میشه بغلت کنم؟!

ارسلان شوکه پلک باز کرد و دخترک تا بناگوش سرخ شد.

_یاسمین برو…

صدایش از بین دندان هایش بیرون آمد. میترسید عاقبت این حس عجیب و غریب و دلبری های او کار دستش دهد… دنبال هیچ چیزی جز نجات جانش نبود. نمیتوانست یک دختر بچه را بلاکش زندگی وحشتناکش کند. تا همین جا هم زیادی پیش رفته بودند.

یاسمین دست و پای را جمع کرد و تا خواست قدمی جلو برود فریاد ارسلان دیوار های اتاق را لرزاند.

_گفتم برو بیرون.

از چشمهایش حرارت بیرون میزد و روحش داشت بال بال میزد تا تن ظریفی که مقابلش بود را به تن بکشد.

یاسمین حتی جرات نمیکرد چیزی بگوید. بغض کرد و دست روی قلبش گذاشت و چانه اش لرزانش را بزور کنترل کرد.
برگشت سمت در و هر چه در توان داشت ریخت توی پاهایش و… یک لحظه نفهمید چه شد… قدم دومش از اولی جا ماند. بازویش با شدت کشیده شد و تنش چرخید و… یک آن انگار زمین زیر پایش خالی شد.

ارسلان پشت گردنش را محکم گرفت و بی مهابا بوسیدش… تمام جانش شد دست هایی که دور تنش پیچید و تمام روحش شد لب هایی که زیر بوسه ی گرمش لرزید و نفسی که قطع شد اما باز هم رهایش نکرد و چه مردانه میدان داد به حسی که نزدیک بود قلبش را دو نیم کند…

یاسمین نفس برید و تب تند ارسلان با دیدن رنگ زرد چهره اش فروکش کرد… سریع عقب رفت اما تنش را رها نکرد. زبانش نچرخید… غرق بود میان دنیایی غریب که سال ها ازش فرار کرده بود تا سد سیاهی اش نشکند.

یاسمین نفس عمیقی کشید و گیج و منگ به اطرافش نگاه کرد… برزخ بود دیگر؟ بیرحمانه تصاحب شده بود و حالا… این حس عجیب میان دلش دیگر چه بود؟!
ارسلان آرام رهایش کرد و نگاهش فرار کرد و دست و پای سستش را عقب کشید.

_خواهش میکنم برو یاسمین…

_تو باز نشستی اینجا زانوی غم بغل گرفتی شیطونک؟

یاسمین با مکث پتو را از روی سرش پایین کشید و نگاهش در اتاق چرخید‌. متین خندید…

_فکر کردی آقاست؟

یاسمین آب دهانش را قورت داد و صاف روی تخت نشست. تمام تنش داغ بود! متین با دیدن چهره ی بی حالش غافلگیر شد.

_خوبی یاسی؟

دخترک نگاهش نمیکرد: بد نیستم. ارسلان کجاست؟

_از دیشب رفت دنبال کارای مادرت. الان بهم زنگ زد که ببرمت پیشش…

قلبش تکان آرامی خورد: یعنی بریم پیش ارسلان؟

_نه قراره واسه آخرین بار مادرت و ببینی.

پریدن پلک های یاسمین اخم های متین را در هم کرد. با تعجب چشم چرخاند توی صورتش اما نگاه فراری او و سکوتش دست و پایش را برای پرسیدن دوباره ی حالش بست.

در عوض لبخند زد: دو روز نبودم چشم خوردیا! کل عمارت در سکوت بود فکر کردم آقا دوباره پراتو چیده.

حواس یاسمین به حرفای او نبود: ارسلان خودشم میاد؟!

متین پلک جمع کرد و سرش را تکان داد: کجا میاد؟

_همونجایی که قراره مادرم و ببینم.

_نه خب… چون اوضاع یکم پیچیده شده. مادرت و باید منتقل کنیم مرز که از اونجا بفرستیمش بره. آقا هم از درگیره همین کاراست. باید با صدنفر هماهنگ کنه تا پنهانی این اتفاق بیفته.

سکوت یاسمین طولانی شد و توی فکر رفتن و پلک نزدنش باعث شد متین آرام اسمش را صدا بزند.

یاسمین باشه ایی گفت و دست هایش را توی هم چفت کرد… شب قبل و بعد از آن رفتار ناگهانی ارسلان و بوسه ی عجیبش، فقط توانست از اتاق فرار کند. دیگر ندیدش‌… خودش را حبس کرد توی اتاق و یک ساعت هم چشم هایش بسته نشد. هنوز شوکه بود و تا حد زیادی گیج… جای بوسه ی او روی لب هایش گز گز میکرد…!

_ایشالا که یه روزی تو هم به تعادل برسی.

یاسمین بی حرف دست روی صورت داغش گذاشت و وقتی از روی تخت پایین آمد تازه یاد مادرش افتاد و…
بغض شد جاگزین جای تمام احساسی که توی تنش در حال رشد کردن بود!

_یعنی واقعا دیگه نمیبینمش؟

متین با دیدن چشم های پر اشکش مستاصل شد اما لبخند زد: ایشالا یه روزی دوباره برمیگردی کنارش.

سری از گیجی و ناراحتی تکان داد و سمت سرویس رفت. متین فقط گفت منتظرم و دخترک وقتی مقابل آینه قرار گرفت باز هم چهره ی ارسلان پشت پلک هایش نقش بست…

***

ژاله محکم گونه اش را بوسید و انگار زمانه سد غرورش را در هم شکسته بود… با بغضی عمیق به چهره ی دخترک چشم دوخت و برای بار چندم در آغوشش گرفت…

_مامان؟

صدایش می‌لرزید اما محکم گفت: مراقب خودت باش یاسمین. باشه؟ هزار تا بلا سرمون اومد ولی بازم زنده موندیم… خدا دوستمون داره.

_اگه تو بری من دیگه هیچکس و ندارم. یعنی تو این شهر خراب شده واسه تو جا کم میاد؟

ژاله با لبخند تلخی نوازشش کرد: انقدر لوس و ناز نازی هستی که هر چقدر بهت سفارش کنم بازم حرف خودتو میزنی. ولی دلم به ارسلان گرمه… اون بیشتر از هر کسی مراقبته.

یاسمین مثل ابر بهار اشک میریخت: بهش گفتم بذاره تو کنارم بمونی ولی…

_نمیشه یاسمین. من برم و خبر مرگم پخش شه شاید توجه خیلیا از روی تو برداشته شه. اینطوری بهتره.

_بابا چیکار کرد که ما انقدر بدبخت شدیم؟

یاسمین بینی اش را بالا کشید تا راه نفسش باز شود. توی یک سوله ی قدیمی ایستاده بودند و زمان بیرحمانه برایشان خساست به خرج میداد.

_بابای تو انقدر مرد بود که آدمی مثل ارسلان هوای زن و بچشو داشته باشه. دشمن زیاده ولی صدقه سر خوبیاش من و تو زنده ایم.

یاسمین با بغض سر روی شانه اش گذاشت و ژاله باز هم بوسیدش…

_تو رو خدا انقدر بی قراری نکن یاسمین. تو دختر کامرانی… مگه میشه ضعیف باشی؟! الان باید به عنوان همسر ارسلان قدرتت و به همه نشون بدی‌‌.

_من این زندگی و نخوام باید کی و ببینم مامان؟

_اگه اینقدر ضعیف و لوس باشی عاقبتت میشه منی که باید جلوی همه بمیرم ولی پنهانی یه گوشه زندگی کنم. با یه اسم دیگه…

_کاش منم میمردم ولی اینجوری تنها و بی‌کس نمیشدم.

ژاله با بیچارگی لب گزید و دیگر حرفی از آن امپراطوری که به نامش بود نزد… هنوز زود بود برای فهمیدن!

متین که نزدیکشان شد و. بازوی دخترک را کشید، بغض مادر و دختر شدت گرفت. جایی برای حرف بیشتر نمانده بود… باید در این نقطه تمام می‌شد تا زندگی جدیدی برای هردویشان شروع شود!

یاسمین بی قراری کرد و ژاله باز هم بوسیدش و متین به سختی دخترک را متقاعد کرد تا عقب برود… محمد را صدا زد و او همراه چند محافظ مسلح زن را همراهی کردند…

یاسمین محکم دستش را میان دندان هایش گزید و نگاه آخرش به زن قلب متین را تکان داد… در آغوشش گرفت… بی قید و شرط! ارسلان نبود و یک پشتوانه باید دخترک را آرام میکرد! یاسمین بغض ترکاند و متین با فاصله‌ایی که همیشه رعایت میکرد بغلش کرد… شاید برای آخرین بار!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x