روی پله ی یکی مانده به آخر ایستاده و گوش هایش را تیز کرده بود تا حرف های ارسلان درست بشنود اما جز صدای گریه های ریز ریز ماهرخ چیزی به گوشش نمیرسید. چند روز غیبت متین در عمارت و حالا این مکالمه ی عجیب نگرانش کرده بود.
آنقدر سرش را تکان داده بود که نزدیک بود سرگیجه بگیرد... با حرص نفسی گرفت و تک پله ی آخر را پایین رفت. یک لحظه صداها قطع شد و بعد فقط گریه ی ماهرخ بود و…
با تعجب سر چرخاند و جلوتر رفت که همان موقع ارسلان از آشپزخانه بیرون آمد. یاسمین از ترس به زمین میخکوب شد…
_سلام.
لحن عجول و چشمان فراری اش باعث شد ارسلان پنهانی لبخند بزند. اما طولی نکشید که باز هم اخم هایش درهم فرو رفت و چهره اش بی انعطاف ماند. بدون جواب سری برایش تکان داد و یاسمین با لبخند مسخره ایی دست به موهایش کشید…
_میگم ماهرخ داره گریه میکنه؟ یه صداهایی میاد…
ارسلان دست به سینه مقابلش ایستاده بود: خودت پا نداری بری ببینی که از من میپرسی؟
یاسمین با اخم بامزه ایی نگاهش کرد: چرا دارم آقای خوش اخلاق. شما به خودت زحمت نده!
_یاسمین میگم تو که زبونت مثل ساعت کار میکنه، روزی شیش هفت بارم این پله هارو بالا و پایین میری، دستات هم اوکیه… مشکلت چیه که نمیای باشگاه؟
_دکتر گفته نباید از مچ دستت کار بکشی.
_باشه قبول ولی پاهات که خوبه. حداقل میتونی روزها بیای یکم هوازی ورزش کنی تا بدنت برای تمرینای سخت تر آماده شه.
یاسمین پلک جمع کرد: دلم نمیخواد ورزش کنم. ازش متنفرم…
_منم به دلبخواه تو نمیخوام بهت دفاع شخصی یاد بدم.
_تمومش کن ارسلان… من راهمو بزور میرم اونوقت بیام مشت و لگد زدن یاد بگیرم؟
ارسلان نیشخند زد: آها یعنی قراره تا آخرش همینقدر بی مصرف بشینی یه گوشه و تو مواقع حساس منتظر باشی تا من خودمو برسونم و نجاتت بدم؟
ابروهای یاسمین باز شد. انگار بهش برخورد که سرش با ناراحتی پس رفت و چند لحظه مکث کرد…
_من باید آماده شم که چند روزی برم یکی از شهرای مرزی. کارم ممکنه طول بکشه… ریسک تنها گذاشتنت بالاست ، اینکه بخوام با خودم ببرمت هم خطرناکه چون تقریبا مثل یک گنجشک ترسو ضعیفی.
یاسمین پلکی زد. آب دهانش را که قورت داد که حس کرد گلویش از شدت ورم بغض درد میکند.
_من ترسو و ضعیف و بی مصرف نیستم.
نگاه ارسلان به سیبک لرزان گلویش افتاد. لبخند کمرنگی زد: باشه پس اگه نیستی بهم ثابت کن…
خطوط صورت یاسمین از هم باز شد. دلخور شد اما فکرش هم درگیر حرف هایش بود.
_اگه از پسش برنیام چی؟
ارسلان محکم گفت: برمیای…
یاسمین با شک نگاهش کرد: از کجا مطمئنی؟
_از اونجایی که تو سازمان هزارتا دختر نفله دیدم که بعد از کلی تلاش و تمرین الان خودشون هزار نفر و آموزش میدن.
_تو هم بهشون آموزش دادی؟
ارسلان با مکث سر تکان داد: آره بالا سر اونایی که باید جاهای حساس فعالیت کنن خودم میرم.
یاسمین اخم کرد: چرا تو باید به دخترا آموزش بدی؟ این همه آدم…
صورت ارسلان از شدت تعجب باز شد: چرا بحث و میبری یه جای دیگه یاسمین؟ چه ربطی داشت الان؟
_کجا بردم؟ دارم ازت سئوال میپرسم دیگه. چه معنی داره تو بری به دخترا آموزش بدی؟ این همه آدم تو بند و بساطت هست.
چهره پر حرص و حالت چشمهایش آنقدر بامزه شده بود که ارسلان ناخودآگاه لبخند زد.
_حسودی میکنی خانم کوچولو؟
یاسمین تند تند سرش را تکان داد: نه فقط سئوال پرسیدم. به چی باید حسودی کنم؟! اونطوری نخند ارسلان…
ارسلان لبش را گزید: حالا افتخار میدی بیای باشگاه تمرین کنی یا نه؟
یاسمین دست هایش را روی سینه جمع کرد و با بی قراری لب هایش را جوید. توجهی به سئوال او نکرد و دوباره پرسید: اون دخترا رو هم میاوردی تو باشگاه همین خونه؟
ارسلان خنده اش گرفته بود: نه… چرت و پرت نگو! من کسی و تو خونه ام راه نمیدم.
یاسمین نفس عمیقی کشید: جدیدا چی؟ بازم رفتی یا…
_تمومش میکنی یاسمین؟
_نه تمومش نمیکنم. پرسیدم جدیدا بازم رفتی یا نه؟
ارسلان کلافه پیشانی اش را لمس کرد: نه جدیدا بخاطر یه موجود مزاحم و پر حرف تمام نظم و انضباط زندگیم بهم ریخته.
لب های یاسمین از شدت حرص بهم چسبید و لبخند ارسلان کفرش را درآورد. چیزی نگفت اما نگاهش به او آنقدر کش آمد که ارسلان بی اراده سرش را جلو تر برد…
_چیه طلب داری؟
یاسمین علی رغم میلش زبانش را تکان داد: انقدر ازت بدم میاد که حد نداره ارسلان خان.
ارسلان با لبخند ضربه ایی به بینی اش زد: بهت اجازه میدم که این حرصتو تو باشگاه سرم خالی کنی.
یاسمین با مکث خندید: چه فکر خوبی!
گوشه ی ابروی ارسلان بالا پرید و دخترک مقابل صورتش بشکنی زد: قبوله من از فردا باهات میام.
نگاه یاسمین با تعجب مانده بود به دمبل ها و وزنه ها و دست زدن به آن ها از یک کیلومتری ذهنش هم نمیگذشت… لب گزید و با خجالت به ارسلان نگاه کرد که سرش توی موبایلش بود!
_آقا ارسلان؟!
ارسلان هومی گفت اما نتوانست سرش را بلند کند. تمام حواسش به پیامی بود که تازه برایش ارسال کرده بودند.
_میگم وزن این دمبل ها یکم زیاده ها… بنظرت من از پسش برمیام؟
_یکم صبر کن یاسمین.
ارسلان عصبی دست به کمر گرفت و موبایل را روی گوشش گذاشت.
_لعنت بهتون!
صدای محمد که توی گوشش پیچید، فریادش چنان توی حنجره اش شکست که یاسمین سه متر از جا پرید.
دخترک حیرت زده چشم گرد کرد و قدمی عقب رفت…
ارسلان یک بند فریاد میکشید و رگ های دست و صورتش از شدت حرص بیرون زده بود!
صدایش پر از خط و خش شده بود که لحظه ایی سکوت کرد… انگار محمد سعی داشت آرامش کند.
_آقا به مرگ خودم پیداش میکنیم. مطمئنم هیچ بلایی سرش نیومده… بچه که نیست!
ارسلان نفسی زد و انگشتش را محکم بین دندان هایش گرفت و فشرد. راه دور بود و طاقتش داشت طاق میشد… اولین بار نبود که مشکل پیش می آمد اما هیچ وقت اجازه نمیداد متین قاتی این مسائل شود.
_هر چی شد سریع بهم خبر بده محمد.
_چشم آقا چشم… نگران نباشید شما.
ارسلان چنگی به موهایش کشید و موبایل را توی جیبش انداخت. نمیتوانست نگران نباشد. نباید بلایی سر متین می آمد…!
_ارسلان؟!
بی حوصله سر چرخاند و با دیدن چشمهای ترسیده ی یاسمین نفس عمیقی کشید.
_چیزی شده؟
_نه…تو چی پرسیدی؟
یاسمین نگاه گیجی به اطرافش انداخت و کلافگی او نگران ترش کرد. خواست از متین بپرسد اما سئوالش را میان دندان هایش دفن کرد.
_نمیدونم اونجوری داد زدی همه چی یادم رفت.
ارسلان سر تکان داد. همانجا روی صندلی نشست و دو دو دستش را بین زانوهایش آویزان کرد. دخترک به قصد آرام کردنش سریع سمت میز رفت و با لیوانی آب برگشت.
روی زانو نشست و لیوان را سمتش گرفت: چرا انقدر عصبی شدی؟
ارسلان لیوان را ازش گرفت و یک نفس سر کشید.
_اومدی پایین ماهرخ هنوز گریه میکرد؟
_آره ولی هر چی ازش پرسیدم چیشده چیزی نگفت. گفت دلم گرفته و این حرفا…
گوشه ی چشم ارسلان چین افتاد و یاسمین بی طاقت پرسید: چیشده ارسلان؟ کسی چیزیش شده؟
_متین دو سه روزه گم و گور شده.
پلک های یاسمین پرید و ارسلان درجا سر چرخاند تا عکس العملش را ببیند.
دخترک وا نداد: یعنی چی گم و گور شده؟ مگه تو خودت نفرستادیش مأموریت؟! بچه ست مگه؟
ارسلان مستقیم زل زده بود توی چشمانش…
یاسمین آب دهانش را قورت داد: چرا اونجوری نگاهم میکنی؟!
ارسلان پلک زد و حرف را عوض کرد: من چند نفر و باهم فرستادم و دو روزه متین برنگشته پیششون. این یعنی یه اتفاقی براش افتاده.
لب های یاسمین جمع شد و برق از نگاهش رفت. دست مشت کرد تا حس نگرانی و بغضش را در نطفه خفه کند.
_خب حالا… میخوای چیکار کنی؟
_صدات چرا میلرزه؟
یاسمین با تعجب دستی به گلویش کشید: نه بخدا نمیلرزه… چی میگی؟
ارسلان با خونسردی لیوان را روی زمین گذاشت و دست هایش را بغل کرد: شاید خودم مجبور بشم برم دنبالشون.
یاسمین چیزی نگفت اما با جمله ی بعدی او روح از تنش پر کشید: تو هم باید باهام بیای.
_چی؟
_با این اوضاع نمیتونم تنهات بذارم. کسی هم توی عمارت نیست…
_خب… خب ماهرخ که هست. پیشش میمونم دیگه! چرا با تو بیام تو دل خطر؟ اصلا من اگه بیام کن ماهرخم تنها میمونه.
_من ماهرخ و میفرستم خونه منصورخان. تو نگران اونی؟
_خب منم باهاش میرم دیگه.
ارسلان کفری صدایش را بلند کرد: تو خونه منصور اون دانیار سگ رفت و آمد میکنه. اون افشین شغال هم منتظره من یه میلی متر ازت دور شم که بیاد سراغت… من تنها پاشم برم یه شهر مرزی بعد همه فکر و ذکرم بمونه پیش تو؟ اونم تو این اوضاع که خبر متین و ندارم؟ باید دغدغه نگرانی تو رو هم داشته باشم؟
یاسمین با ترس و تعجب نگاهش کرد و ساکت شد. از تیر و تفنگ و خونریزی وحشت داشت… نمیخواست همین آرامش نسبی را از دست بدهد.
_من از نبودن تو هم خیلی میترسم ارسلان ولی بخدا طاقت ندارم خون و خونریزی ببینم. این مدت همش تو تَنِش و جنگ و دعوا بودم شبا بزور سر میذارم روی بالشت…
ارسلان درمانده شد: تنهات بذارم یه بلایی سرت میارن یاسمین. میترسم…
نگاه دخترک مات ماند بهش و ارسلان فرصت کنجکاوی را از چشمان او گرفت. میترسید… از نبودن این دختر بیشتر از هر چیزی میترسید!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یاسمین خیلی سوسول و لوسه واقعا 😂😐 :/
امروز هم نداریم؟
با تشکر از نویسنده از عزیز این رمان
امیدوارم که براتون مشکلی پیش نیومده باشه که رمان و نمیذارید .
خواهش میکنم پاسخ گوی ما بلشید چون به رمان شما بسیار علاقه مندیم و اینکه اصلا کار درستی نیست که وسط رمان اونو ول کنید 💙
نه عزیزم نویسنده رمانو رها نکردن
پارت گذاری ادامه داره
خب کِی میزارید؟
لطفا ادامهی این رمان دوست داشتنی و بزارید ممنون
ممنون ازاین قلم زیباتون نویسنده جان.فقط توروخداچراپارت نمیذاریداخه
ادمین جان …. لااقل یه چی بگو…..یعنی تف تو این شانس ما…..حالا بعد عمری از یه رمان خوشمون اومد …..وجدانا چرا باید اینجوری شه و پارت نزارین…..ادمین جان جون جدت بیا و پارت بزار
آقا پ یعنی چی دیشبم که پارت گذاشته نشد 😥
فاطی جون من بزار اینوو:(
ای بابا توروخدا پارت جدید و بزار لطفا. یه رمان خوب بود اونم قطع نکنین خواهش میکنم.
ای بابا سه روز پارت نمیزارین چرا آخه مردم اذیت میکنین😑
آقا صد در صد نمیشه که یهو همه ی رمانا باهم پارت گذاری نشن و بگیم خب نوبسنده واسش مشکل پیش اومده
الان نصف رمانا پارت گذاری نمیشه پس مشکل از نویسنده نیس مشکل از ادمینه
میخوام بدونم ادمین که این همه پیام و تایید میکنه چرا جواب نمیده که چرا پارت نمیزاره؟؟؟
فکر میکنم دیشب باید یک پارت آپلود میشد… اما متاسفانه هنوز خبری نیست….امیدوارم که مشکلی پیش نیومده باشه و روند پارت گذاری این رمان فوقالعاده ادامه داشته باشه
وووییی ننه پ کو پارت😢
مگه پنج شنبه ها پارت نداریم؟
احتمالا نویسنده رفته اندرزگو گیرافتاده🤣🤣🤣😑😑😑😑😈😈😈
وای نه تو رو خدا این رمانو بزار هر چیم نمیزاری این رمان و بزار خیلی قشنگه.
پارت جدید کو چرا پارت نمیزارید چندتا رمان و به کل که دیگه نیست همین چند تایی که خوب بود رو هم متوقف کردید اگه بخاطر نت هست چجوری چت روم خدمتکار و هر روز میزارید
عزیزم من مال خودمو میزارم
چت رومم من میزارم
واقعا خوشتون میاد اینجوری میکنید،خب الان پارت کجاست؟؟چرا هیشکی نمیگه که چرا رمان گلادیاتور و یاکان و گرداب پارت گذاری نمیشه
رمان گلادیاتور قشنگه؟
بد نیس،اولش یه ذره متفاوت بود من خوندم
الانم دیگ نصفه نمیتونم ولش کنم
باشه عزیزم مرسی بابت پاسخگوییت
نویسنده این رمان بسی جذاب کیه؟…..یه تشکر ویژه بهش بدهکارم……مرسی نویسنده جان 🤗 😍
هووف حالا نکنه متین هم مث فرهاد شه…..دوس ندارم بلایی سرش بیاد….. 😑
از ارسلان بدم اومد
یاسی رو دوس نداره ازش سواستفاده میکنه واسه موقعیت خوبی که داره
اگه واسش نفعی نداشت مینداختش دور یا میکشتش فقط چون دختر باباشه
(دختر کامرانیه) نگهش داشته و نگرانه از دستش بده
اولش منصورش مجبورش کرد یاسی رو نگه داره و از یه جایی به بعد ارسلان عاشقش شده
چرا این رمان هرپارتش یجوره
پارتا ادامه ی هم نیستن
تو پارت قبلی یاسمین سرماخورده بود داشت غش میکرد
چرا اینجوری شده