رمان گریز از تو پارت 9

5
(4)

 

باران آنقدر تند به بطن پنجره میکوبید که دیدشان کاملا کور شده بود.‌ نفس های یکی درمیان ارسلان و چشم بسته اش بیشتر میترساندش… اگر بلایی سر او می آمد دست
تنها باید چه خاکی توی سرش میریخت؟

با احتیاط خودش را جلو کشید و تا خواست بازوی ارسلان را لمس کند او پلک باز کرد و دخترک از رنگ و روی و پریده و موج خون توی چشمانش ترسید.

با بغض و ترس پرسید: حالت خوبه؟

بعد نگاهش ماند به‌ دست ا‌و که هنوز خونریزی داشت و لرز گرفته بود.

هول کرد… نگران کسی شده بود که چند روز پیش مچ دستش را شکاند و… قصد جانش را هم کرده بود.

_بذار دستتو برات ببندم که بتونی رانندگی کنی. الان پیدامون میکننا…

ارسلان نگاه از او گرفت و سعی کرد کتش را در بیاورد. با سوزش زخمش بی اراده دادی کشید که بند دل دخترک پاره شد.

_میخوای کمکت کنم؟

_به جای این همه سئوال ، عمل کن.

یاسمین با تعجب زل زد بهش و او بی حوصله نفسش را بیرون فوت کرد. فضای ماشین هم سردتر شده بود.

یاسمین با ترس لرز یقه کت او را گرفت و آرام پایین کشید. چهره ی ارسلان از درد جمع شد. آستین پیراهنش پاره شده بود و هنوز خونریزی داشت…

یاسمین نگاهی به زخمش انداخت و سریع زیپ کوله پشتی اش را باز کرد. یکی از شال هایش را بیرون کشید و سمت او چرخید.

_آقا ارسلان…

ارسلان با مکث سر چرخاند و او شال قرمزش را نشانش داد: بچرخ سمت من بذار بازوتو ببندم.

_من چجوری بچرخم نابغه؟!

_خب منم که نمیتونم پیاده شم و بیام اون طرف. میترسم…

_پس بشین سر جات.

یاسمین با اخم آستین لباسش را گرفت: چرا مثل بچه ها لج میکنی؟ دست منم اوضاع خوبی نداره ولی میتونم دستت و ببندم. یکم همکاری کن…

ارسلان با تمسخر گفت: خودتو تو زحمت ننداز خانم دکتر.

یاسمین با حیرت سر عقب کشید. این همه لجبازی از آدم سردی مثل او بعید بود. با حرص لب هایش را داخل دهانش کشید و شال توی دستش مشت شد.

_وای خدایا این دیگه کیه من گیرش افتادم آخه. اینقدر بچه بازی درنیار. نمیبینی اوضاع رو؟ میخوای تا صبح همینجا بمونیم و از خونریزی زیاد بیهوش بشی؟

ارسلان پلک جمع کرد: نگران نباش من مثل تو نازک نارنجی نیستم.

یاسمین نگاهش کرد و با ترسی که در همه وجودش می‌جوشید، صادقانه گفت: نگران تو نیستم بخاطر خودم میترسم. اگه دست اونا بهم برسه‌…

آهی کشید و قلبش توی سینه اش مچاله شد. حسی که از حمایت این مرد در وجودش نشسته بود آنقدر جاذبه داشت که ترسش را کنار بگذارد همراهش شود. مثل همان موقعی که پدرش زنده بود و یک لشکر آدم در خدمتش بودند.

همان زمانی که همه با دیدنش لال میشدند و او سرخوش میخندید تا زمین امن ترین جا باشد زیر پاهایش…
چه بر سر آن همه خوشبختی آمده بود؟!

سر که بالا آورد ارسلا منتظر و متعجب نگاهش میکرد. پنجه هایش از درد مشت شد و یاسمین اینبار مصمم جلو رفت و دستش را گرفت.

_برگرد دیگه… بهت گفتم هر کاری بخوای میکنم فقط منو از دست اینا نجات بده.

ارسلان با نگاهی به ساعت و تاریکی هوا ناچار دست از مقاومت برداشت. صندلیش را تا ته عقب فرستاد و تنه اش کامل سمت او چرخاند.

این دختر ساده تر از چیزی بود تصور میکرد. هنوز توی دنیای بچگانه اش دست و پا میزد. معلوم بود هیچ چیزی از هویت واقعی اش نمیداند وگرنه تا این حد بهش نزدیک نمیماند.

یاسمین به سختی دست زیر بازویش کشید و شال را دور زخمش پیچاند. فک او منقبض شد و نفس هایش تند… دخترک ناشیانه چسبیده بود بهش و میان نفس هایشان یک وجب فاصله هم راه نبود. نگین گردنبندش میان قاب گردن سفیدش میدرخشید.

لب هایش بی اختیار باز شد: احمد… هنوز نمیدونه تو پیش منی اگه بفهمه… آخ…

دست یاسمین با شنیدن اسم احمد بی هوا به زخمش خورده بود‌.

_چه غلطی میکنی دختر؟

اشک جوشید توی چشمانش و با بغض و حرص دو پر شال را گره زد که اینبار صدای فریاد مرد به آسمان رفت.
تا خواست تنش را عقب بکشد یاسمین چسبید بهش و سریع گره دوم را زد. مچ دستش تیر کشید اما جای زخم جمله ی او روی تنش با قدرت نبض میزد.

نفس های ارسلان که آرام تر شد. دخترک مچ دست ضرب دیده اش را چنگ زد و با بغض چسبید به صندلی…

ته دلش گرم بود اما از درون می‌لرزید. ارسلان شاهرخ را هم میشناخت یا بهتر بود فعلا اسمی از او نبرد؟

_اگه زور اونا بهت بچربه چی؟ منو میدی بهشون؟

ارسلان بدون نگاه بهش صندلی اش را تنظیم کرد.

_این چیزا به عقل تو قد نمیده دختر کوچولو. در ضمن زور کسی به من نمیچربه.

یاسمین پوزخند زد و سر تکان داد: از دست زخمیت و حال و روزت معلومه آقای زورو.

نگاه تیز ارسلان با خشم برگشت سمت او. با دیدن چهره بی تفاوت او فکش منقبض شد.
تا حالا کسی جرات نکرده بود اینطور مقابلش زبان درازی کند!

بازویش را کشید و دهان باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان با ضربه ی مهیبی که از پشت سر به ماشین وارد شد سر جفتشان باهم چرخید و نفس دخترک با وحشت ماند توی سینه اش…

ارسلان نور چراغ های ماشین را از توی آینه دید و وقتی سر چرخاند چشمش خورد به رنگ زرد شده ی چهره ی دخترک. چشمهای سبزش میان تاریکی برق میزد. از اشک و بغض و ترس… جا داشت همانجا بلند گریه میکرد. قلبش انقدر تند به قفسه سینه اش میکوبید که نفسش هم قطع و وصل میشد…

ارسلان خواست در را باز کند که یاسمین وحشت زده بازویش را چنگ زد: کجا میری؟

_خونه خاله. میای؟

_الان وقت شوخیه؟ اونا اون بیرون منتظرن خب توهم ماشین و روشن کن فرار کنیم دیگه!

ارسلان دست روی لب هایش کشید و سر چرخاند. یاسمین گردن خم کرد تا بهتر ببیندش.

_به من میخندی؟ مگه تو خندیدنم بلدی؟

ارسلان با مکث سر تکان داد و به پشت سرش اشاره کرد: اونایی که از پشت چسبوندن بهمون و از جاشونم تکون نخوردن یعنی خیالشون راحته.

یاسمین با بهت نگاهش کرد. خواست سرش را سمت عقب بچرخاند که او با کف دست گردنش را گرفت و مانع شد.

_سرتو نچرخون بچه. چرا حرف تو سرت نمیره؟

_هیچ معلوم هست چی میگی؟ چرا باید خیالشون راحت باشه؟ ماشین و روشن کن پاتو بذار رو گاز و…

_تکون بخوریم بهمون شلیک میکنن.

چشم های یاسمین به نگاه او میخکوب ماند‌. ارسلان به نقطه های قرمز رنگی که توی ماشین میچرخید اشاره کرد: اینارو ببین… فقط کافیه مغزتو نشونه بگیرن.

پوزخند زد و محکم تر گردن او را گرفت تا مبادا حرکت نابجایی کند. پوزخند و کنایه اش نگاه شوکه دخترک بالا آورد.

_مثل اینکه خیلی مهمی براشون. دست بردار نیستن.

نفس های یاسمین بی جان تر شد. چه خوش خیال بود که فکر میکرد از دستشان خلاص شده‌. قرار بود تا اخر دنیا فرار کند و روی خوش نبیند؟! دنیا به این بزرگی شده بود قفسی که با کوچکترین حرکتی به دیواره های آهنی اش برخورد میکرد.

با درد پلک زد و ارسلان دستش را آرام برداشت و محکم گفت “تکان نخورد” و دخترک مثل مجسمه ایی خشک شده در یک وجبی او ماند.

اسلحه اش را بدون جلب توجه برداشت و دستش روی سوییچ رفت. نور بالای ماشین آن ها اجازه نمیداد حرکاتشان را ببیند. از یک طرف سوزش زخمش و از طرف دیگر نگرانی بابت حرکات هیجان زده یاسمین توانش را ذره ذره میخورد.

_من هر کاری کردم تو اروم باش. جیغ نکش، گریه نکن تا توجه شون جلب نشه.

لب های دخترک با بغض تکان خورد: بخدا میترسم.

ارسلان خواست ماشین را روشن کند که یکی از نقطه های قرمز رنگ روی آرنجش چرخید. پلک زد و نفس عمیقش باعث شد یاسمین با وحشت و دلهره ی بیشتری به صندلی بچسبد. دست ارسلان عقب آمد و اینبار یکی از نقطه ها روی شیشه جلوی ماشین نشست. یاسمین گیج شد. ارسلان فریاد زد “سرتو بخوابون” و در عرض چند ثانیه شیشه سوراخ شد و با صدای مهیبش قلب دخترک ایستاد. نفس نمیکشید. شیشه خرده ها ریخته بود روی پایشان…

یاسمین با وحشت گوش هایش را گرفته و‌ چشمانش را روی هم میفشرد. گوش هایش زنگ میزد… صدای زوزه ی باد و طوفان بارانی در سرش پیچید. مویرگ های مغزش داشت پاره میشد.

_یاسمین؟

دخترک جرات نداشت سر بلند کند. فقط تکان آرامی خورد که ارسلان با جدیت گفت: همینجا بمون و تکون نخور. حله؟

نفس در سینه اش حبس شد: میترسم.

ارسلان چشم از او گرفت و اسلحه را میان پنجه هایش محکم کرد: فقط پیاده نشو.

تا خواست دستگیره را بکشد دخترک مچ دستش را گرفت. برق بغض و ترس توی چشمهایش تیز تر شده بود: من اصلا نمیدونم چرا داری کمکم میکنی و هدفت چیه ولی دلم نمیخواد بخاطر من دوباره بلایی سرت بیاد.

چهره ی ارسلان جمع شد. قلب یاسمین توی سینه اش بال بال میزد: اگه دردشون فقط منم…

مکث کرد و نگاه سرخش با ترس توی چشمهای منتظر او نشست. مطمئن تر گفت: دردشون فقط منم پس باهاشون میرم تو هم برو دنبال…

_بازم سعی کردی حرفای گنده تر از دهنت بزنی؟

پشت پلک های یاسمین از هجوم اشک سوخت: من میترسم ولی دلم نمیخواد کسی پاسوز من بشه.

_بنظرت من انقدر احمقم که واسه دختری که دو روزه میشناسمش جان فشانی کنم؟

انگار پتکی محکم روی مغز و قلب دخترک فرود آمد. بیچارگی و تنهایی مثل خار توی قلبش میرفت.

زبانش بند آمد و ابروهای ارسلان باز شد: انقدر میگردمت تا ببینم تهت به کجا میرسه.
دنبال یه آدم بی ارزش یه قشون آدم نمی‌فرستن.‌

تن دخترک یک مرتبه سرد شد. گریه اش بند آمد… وجودش برای او هم نفع داشت؟!

_نمیخواستم آدمای احمد فعلا منو ببینن ولی مثل اینکه چاره ایی نمونده. پس انقدر فکرای چرت و پرت نکن.

همچنان در شوک و ناباوری بود که ارسلان دوباره تاکید کرد پیاده نشو و وقتی دستگیره را کشید روح از بدن یاسمین جدا شد.

اسلحه را مشت کرد میان پنجه هایش و قدم های محکمش سمت ماشین آن ها کشیده شد. وقتی مقابلشان ایستاد با خاموش شدن چراغ های نور بالا تازه توانست چهره ی یکی از نوچه های احمد را تشخیص دهد.

پوزخند زد و نگاه آن ها با بهت و تعجب روی قامت ورزیده اش چرخ خورد. معلوم بود انتظار دیدنش را در این شرایط نداشتند… با لگد محکمی که ارسلان به چرخ ماشین کوبید نوچه ی احمد زودتر از همه پیاده شد. ترس توی نی نی چشمانش دو دو میزد.
لب هایش به سختی از هم باز شد تا شوک دیدن او را هضم کند.

_ارسلان خان. شما…

نگاه ارسلان چرخید روی بقیه محافظ ها و پسرک حرفش را از یاد برد. سریع اشاره زد که بقیه اسلحه هایشان را پایین بیاورند.

خودش از ترس میلرزید اما آرام قدم به جلو برداشت: آقا… بخدا ما نمیدونستیم شما همراه این دختره این. بچه ها خبط کردن شلیک کردن ولی به جون مادرم قسم فکرشم نمیکردیم که شما…

اخم های ارسلان به طرز عجیب و ترسناکی درهم پیچیده بود: جمع کن بساطتو.

مرد مقابلش لال شد و بی اختیار عقب رفت. نگاهش مدام بین یاسمین و چشم های ترسناک او چرخ میخورد. مانده بود چه بگوید تا قانعش کند!

_آقا این دختره از خونه احمد خان فرار کرده ماهم چند روزه در به در دنبالیشم. باز خوبه شما گیرش انداختین…

یقه اش که میان مشت محکم او کشیده شد ادامه ی جمله اش میان کوبش نگاه ترسناک او فراموش شد.

فک ارسلان منقبض شد و پنجه هایش خرخره ی او را فشرد: حالا که منو دیدی برو به احمد یا جاوید یا گنده تراشون خبر برسون‌ که دختره همون شب خودش اومده تو ماشین من قایم شده و حالام تو دستای من میمونه تا وضعیتش با اون رئیست معلوم شه. حله؟

چشم های مرد با وحشت به پیچ و خم خشمگین چشم های افسار گسیخته او چسبید. لال مانده بود میان دست های او که با یک فشار کوچک ارسلان به عقب پرت شد. هیچکس جرات نکرد از ماشین پیاده شود.

پسرک به سختی خودش را به ماشین رساند و‌ لحظه ی آخر گفت: پیغامتونو میرسونم آقا.‌

وقتی سوار شد راننده مکث نکرد و دنده عقب گرفت. نگاه ارسلان چسبید به رد تایر ها و پوزخند دوباره روی لب هایش نشست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

خداروشکر

Tamana
1 سال قبل

آقااا ما قاطی کردیم😶🙄

این دخترهه کیه؟
ارسلان کیه؟
احمد کیه؟
جاوید کیه؟
شاهرخ کیه؟

😶😐😐😐😐😐
واقعا منکه نفهمیدم
رمان خوبیه اما نمیفهمم کی هستن اینها و ربطشون به هم چیه😐😂💔

mahsa
1 سال قبل

اوه اوه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x