رمان گریز از تو پارت 92 - رمان دونی

رمان گریز از تو پارت 92

 

دست های ارسلان از کمرش افتاد و لبخند محوی زد. بیش از این نمیتوانست خوددار باشد… نگران شده بود و حس میکرد خدا برای اولین بار در زندگی نگاهش کرده که حالا دخترک سالم است. حتی فکر اینکه بلایی سرش می‌آمد چهارستون بدنش را می‌لرزاند.

بی اراده دست هایش را باز کرد و با گرد شدن نگاه دخترک اشاره زد که جلو برود.

_خب چیکار کنم؟

ارسلان به سینه اش اشاره زد: بیا اینجا…

یاسمین با تعجب قدمی جلو رفت و چند ثانیه هم طول نکشید که سرش چسبید به قفسه ی سینه او و نفس هایش به شماره افتاد. هنوز به این بغل کردن های ناگهانی اش عادت نکرده بود اما دیگر مثل گذشته نمی‌ترسید… برعکس امنیت بازوان او داشت دلگرمش میکرد!

ارسلان محکم دخترک را به سینه اش فشرد و یاسمین زمزمه ی زیر لبش را شنید: داشتم سکته میکردم.

_بخاطر من؟

_اره بخاطر توی سرتق…

بعد لبش را چسباند به موهای ابریشمی او و عطرش را به عمق ریه هایش فرستاد. آب حیات بود انگار… مست میشد و این مستی تا ساعت ها از تنش بیرون نمیرفت.
یاسمین با صورتی سرخ سر از سینه اش برداشت…

_من نبودم اینجا چه اتفاقی افتاد ارسلان؟

پلک های ارسلان با مکث جمع شد: یعنی تو صدای تیراندازی نشنیدی؟

_چرا شنیدم ولی حس کردم دوره. مثل دیشب… کجا تیراندازی کردن؟

_تو کجا رفته بودی؟

_اینجا یه چشمه خیلی قشنگ داره. تو دیدیش؟

ارسلان سر تکان داد و دخترک با ذوق تعریف کرد: من همینجوری داشتم قدم میزدم رسیدم به چشمه بعد یکم نشستم این گنجشگ بیچاره رو پیدا کردم. صدای آب خیلی زیاد بود فکر کنم بخاطر همین نشنیدم صداهارو…

ارسلان لبخند زد و یاسمین باز هم پرسید: به اینجا تیراندازی کردن؟ نکنه محمد واسه همین زخمی شده؟

_آره…

_وای. خوب شد من نبودم وگرنه سکته میکردم!

_خوب شد که نبودی!

_حالا اینا کیا بودن؟ همونایی که متین بیچاره رو گرفتن؟ آها راستی… متین و پیدا کردی؟

ارسلان کلافه شد: بس میکنی یاسمین؟

_نه چرا خب… من نبودم چه آتیش بازی راه افتاده. تعریف کن واسم…

_ولی من پیشنهاد میکنم بیشتر از این سئوال نپرسی که اعصاب منم بهم نریزه. حله؟

دخترک با دلخوری لب برچید و ارسلان آرام انگشت اشاره اش را روی لب هایش زد…

_انقدر منو نگران نکن یاسمین. با این سرتق بازیات آخرش سکته ام میدی!

با درد بدی که در پهلویش پیچید به سختی نیمخیز شد و به خوبی مرطوب شدن پوستش را حس کرد و بعد خونی شدن ملحفه ی زیرش را…

_چرا از جات بلند شدی؟

با تعجب سر بلند کرد و نگاهش به دخترک ماند که با سینی غذا داخل آمد. اخم هایش درهم رفت و با همان وضعیت اسفناک زخمش سعی کرد بنشیند.

_من از شما چی خواسته بودم؟ غذا؟

دخترک سینی را روی زمین گذاشت و کنارش نشست.

_اجازه میدی زخمتو چک کنم؟

متین دستش را پس زد: نه…

_نمیبینی داره خونریزی میکنه. چرا انقدر یک دنده ایی؟

ابروهای متین با مکث باز شد: یک دنده چیه خانم من فقط یه موبایل می‌خوام. خواسته ی زیادیه؟!

دخترک لب گزید: نمیتونم. اگه کسی بفهمه برام بد میشه! تا همینجاشم هنر کردم که تونستم مخفیت کنم.

میان جملاتش لهجه ی کردی به خوبی مشخص بود اما راحت فارسی صحبت میکرد…

_من نمیتونم تا اخر عمرم اینجا مخفی شم. حتی اگه بمیرم باید برم بیرون.

_ولی همونایی که این بلارو سرت اوردن بیرون این خونه برات کمین کردن.

_مهم نیست.

دخترک چشم گرد کرد: مهم نیست؟ میدونی وقتی پیدات کردیم چه حال و روزی داشتی؟ نبضت درست نمیزد.

_ببین خانمِ…

دخترک دستی به گوشه ی روسری طرح دارش کشید: آسو… اسمم آسوعه…

متین سخت نگاه از گیسوان بلندش گرفت و آب دهانش را قورت داد: ببین آسو خانم. الان رییسم چند روزه از من هیچ خبری نداره. حتما تا الان نگران شدن و من باید بهشون یه خبر مهم برسونم.

_یعنی این خبر از جانت مهم تره؟

_اگه بهشون دسترسی پیدا نکنم جون خیلیا به خطر میفته. همشون الان منتظر یه تماس من هستن تا تکلیفشون معلوم شه.

آسو با تردید نگاهش کرد و متین ملتمس گفت: لطفاً یه موبایل برام بیار. کار و زندگی و همه چیم رو هواست… مادرمم نگرانه خدارو خوش میاد؟

دخترک ناچار سر تکان داد: باشه اما قبلش بذار پانسمانت و عوض کنم. وگرنه از موبایل خبری نیست.

متین لبخند کمرنگی زد و با احتیاط دراز کشید و لباسش را کنار زد.

_این چند روز خیلی مزاحم شما و خانواده تون شدم. کاش بتونم جبران کنم.

آسو باند خونی را از روی پهلویش برداشت: مهمان حبیب خداست.

_تو این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟ پرستاری؟

_نه من هنوز کنکور هم ندادم.

لبخند متین محو شد: چرا؟

_روستا کوچیکه امکاناتی نداره که بخوام برای کنکور آماده شم.

_خب چرا نمیری شهر؟

نگاه آسو به زخمش بود و با دقت داشت خون اطراف پوستش را پاک میکرد…

_من یک دختر تنها چطور برم شهر زندگی کنم؟ پدرم اجازه نمیده!

حسرت توی چشمهای مشکی درشتش غوغا میکرد. اما انگار شرایط آنقدر پخته اش کرده بود که زیر بار بغض های پنهانی و کوچکش کمر خم نکند.

_خودمم دلم میخواد برم سنندج اما راه یکم دوره و خب…

_نمیشه تا اخر عمر پاسوز این چیزا بشی. خانوادتم با خودت ببر.

_پدرم قبول نمیکنه. میگه سر پیری بیام وسط دود و دم و زندگی ماشینی؟ حقم داره. تا عمر داشته اینجا بوده.

متین پلکی زد و وقتی دخترک زخمش را فشرد محکم لبش را به دندان گرفت. زخم پهلویش تقریبا عمیق بود و تا همینجا هم شانس آورده بود…

دخترک وسایلش را جمع کرد: باید بری دکتر اقا… زخمت عفونت کنه کارساز میشه برات.

متین با چهره ایی جمع شده گفت: بذار پیدام کنن حتما میرم.

سینی غذا را جلو کشید: میخوای کمکت کنم چند لقمه بخوری؟

_نه خودم میخورم ممنون.

متین بزور بلند شد و نشست. درد داشت اما قابل تحمل بود… عادت کرده بود به این زخم های گاه و بی گاهی که روی تنش می‌نشست…

آسو نگاهی به در اتاق انداخت و آرام گفت: من موبایلمو برات میارم فقط آشکارش نکن. پدرم هنوزم بهت شک داره اگه عصبانی بشه ممکنه به پلیس خبر بده.

_حتما…

دخترک سریع از اتاق بیرون رفت و بوی خوش غذا اشتهای متین را تحریک کرد تا مزه اش کند. انگار خدا این خانه و خانواده را سر راهش گذاشته بود وگرنه در همان لحظه ایی که زخمی شده بود یا جان میداد یا گیر ادم های افشار میفتاد!

_میشه یه سر بری حالش و بپرسی ارسلان؟

ارسلان با مکث سر بلند کرد و به چهره ی مظلوم او چشم دوخت: حال کی و بپرسم؟ محمد؟!

_نه محمد چه ربطی به من داره… حال گنجشکم و میگم.

ارسلان چشم هایش را جمع کرد و نگاهش با دقت توی صورتش چرخ خورد…

_تو حالت خوبه یاسمین؟ رفتی بیرون چیزی نخورد تو سرت؟

یاسمین لب بهم فشرد و ارسلان سرش را تکان داد: جدا نمی‌خوام قبول کنم که نگران اون گنجشک نیمه مرده ایی…

_نمرده بود هنوز زنده بود.

_بمیره هم اتفاقی نمیفته!

یاسمین بغض کرد: ولی من ناراحت میشم. چون دلم براش سوخت…

با مکث و سکوت او خودش از جا بلند شد: اصلا خودم میرم ببینم هنوز زنده ست یا نه. تو که سنگدلی…

ارسلان نفس عمیقی کشید و دست به پیشانی اش گرفت: چی میشه یکم بزرگ شی یاسمین؟

_تو بزرگی کافیه.

_بشین سر جات لازم نکرده بری حال اون پرنده رو بپرسی. الان محمد و بچه ها تو اون خونه هستن…

_مشکل فقط همینه؟ یعنی چون پسرا اونجا هستن نمیذاری برم؟

_اره گفتم بشین.

یاسمین به اجبار نشست و خواست سر لجبازی را باز کند که موبایل ارسلان زنگ خورد. دخترک با حرص لب گزید و نگاه ارسلان خیره ماند به شماره ی ناشناس…
مردد بود در پاسخ دادن که دخترک گردن کشید سمتش…

_چرا جواب نمیدی؟

_یه لحظه ساکت شو یاسمین.

آیکون سبز را لمس کرد و موبایل را روی گوشش گذاشت و انگار فرد پشت خط هم اخلاقش را می‌شناخت که سریع به حرف آمد.

_منم آقا… متین!

قلب ارسلان توی گلویش آمد. صاف نشست و صدایش ناگهان بالا رفت: هیچ معلومه کجایی تو پسر؟

یاسمین با تعجب نگاهش کرد و وقتی اسم متین را از زبانش شنید گل از گلش شکفت. لب به دندان گرفت تا خوشحالی اش را بروز ندهد.

ارسلان با دقت به حرف های متین گوش میداد: من خوبم اقا نگران نباشید… زخمی شدم الان تو خونه ی یکی از روستایی ها هستم. تازه روبراه شدم!

_خونه ی کی؟ میشناسیش؟

_نه اما وقتی چشم باز کردم اینجا بودم. یه پدر و دخترن…

_شاید اینم تله ست. بهشون اعتماد نکن!

متین صدایش را تا حد امکان پایین آورد: فکر نکنم آقا خیلی ساده ان. اگه دختره نبود شاید تا حالا مرده بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saghi
Saghi
2 سال قبل

دوز خوشمزگی یاسمین خیلی بالاست😊

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

وای مای گاد

الهه
الهه
2 سال قبل

متین هم الان قاطی مرغا میشه . ای کاش فرهاد بود تا واسش استین بالا بزنیم😭

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

بهترینه این رمان حرف نداره.

ساغر
ساغر
2 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

موافقم

Helia
Helia
2 سال قبل

چرا نبوسیدش ؟😗🙄

♤♤♤♤
♤♤♤♤
2 سال قبل
پاسخ به  Helia

چون نویسنده فکر ما نیست😂💔

دنیا
دنیا
2 سال قبل

عالی بود مرسی 🥰

ستایش
ستایش
2 سال قبل

واییییی عالیعععععع

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x