رمان گریز از تو پارت ۹۵

 

_شما همسر اون آقایی؟

یاسمین لب هایش را کج کرد: اره همسر آقای دیو…

آسو بی رمق سر تکان داد. دل خوشی برای ادامه ی حرف زدن با او نداشت!

_میشه ازش بپرسی از حال متین خبر داره یا نه؟

یاسمین ابرو جمع کرد: انقدر نگران حال متینی؟

آسو دستپاچه شد: نه من فقط میخوام تکلیفمو بدونم. جنازه ی بابابزرگم مونده رو زمین و…

یاسمین با تعجب میان حرفش پرید: ولی من فکر کردم پدرت و کشتن.

_پدربزرگم بود اما از بچگی منو بزرگ کرد. پدرم بود!

دوباره بغضش گرفت و سیبک گلویش تکان خورد: بی کس و کار شدم.

_تازه شدی مثل من. نگران نباش عادت میکنی.

_شما مگه…

_نه من کسی و ندارم. یعنی این زندگی نداشتنش از داشتنش قشنگ تره… کنار این مرد بودن و تحمل رفتاراش از هر چیزی تو دنیا سخت تره.

آسو متوجه ی حرف هایش نشد و یاسمین لبخند زد: بیخیال دارم چرت و پرت میگم.

_با شوهرت حرف میزنی؟

یاسمین نگاهش را با خجالت دزدید: نه ببخشید… ارسلان الان با من لج کرده عمرا جوابمو نمیده.

_خب پس من…

_مشکل کجاست؟

آسو با تعجب سر چرخاند و یاسمین پوزخند زد. ارسلان توی درگاه ایستاده و نگاهشان میکرد!

_اوه آسو جان من یادم رفته بود این آقا لحظه ایی همه رو میپاد. همه ی حرفامونم شنیده خیالت تخت.

آسو با خجالت لب گزید. ارسلان حتی نیم نگاهی سمت یاسمین ننداخت و همین باعث شد دخترک دست هایش را مشت کند.

_شما بفرما داخل ببینم دقیقا چی میخوای… اینجا نمیشه حرف زد.

_من می‌خوام برم جنازه ی پدربزرگم و خاک کنم. دلم داره میترکه…

_بچه ها ترتیبش و دادن.

چشم های آسو به اشک نشست: واقعا؟ خاکش کردن؟

ارسلان آرام سر تکان داد: اگه بخوای بهشون میگم ببرنت اونجا فقط یکم باید صبر کنی…

آسو دست مقابل دهانش گذاشت تا صدای گریه اش بلند نشود. قلبش از درد داشت منفجر میشد! حتی نتوانسته بود با پیکر پدربزرگش حرف بزند. خاکش کرده بودند؟ به همین زودی؟ کاش کسی بود و کمی بغلش میکرد!

نگاه یاسمین به نیمرخ ارسلان بود که او چشم از  دخترک گرفت و سمتش برگشت. سردش بود و‌ می‌لرزید اما هنوز از سر لجبازی روی پا ایستاده بود.

ارسلان نیشخندی زد و دوباره آسو را مخاطب قرار داد: شما هم نمون تو حیاط آسو خانم. سرده…

یاسمین بلافاصله چشم گرد کرد و ارسلان قبل از اینکه آسو واکنش نشان دهد داخل اتاق رفت.
حرف یاسمین توی دهانش ماسید و به دخترک نگاه کرد که انگار توی هپروت بود‌. با حرص لب روی هم فشرد و  قدم برداشت تا سمت دیگری برود که سنگ جلوی پایش را ندید و یک لحظه ساق پاهایش بهم پیچید و چنان با صورت روی زمین افتاد که آسو با دیدنش جیغ بلندی کشید و سمتش دوید.

یاسمین به خوبی گرمی خون را بالای پیشانی و گوشه ی بینی اش حس کرد. جیکش در نیامد. فقط بغض بود و اشک های بی صدا…

_خوبی خانم؟ سرت و بلند کن.

یاسمین بزور روی آرنجش نمیخیز شد و همزمان در اتاق هم با شتاب باز شد.

آسو هول کرده بود: وای یاسمین خانم… چشمات و باز کن خوبی؟

_اره خوبم…

سنگینی نگاه ارسلان روی چهره اش بود و یاسمین که تلاشی برای بلند شدن نمی‌کرد تا او مثل همیشه بیاید و با آغوشش کمکش کند. اما نیامد… برخلاف تصورش ارسلان فقط نگاهش کرد و با مکثی نسبتا طولانی در را بست. چشم های یاسمین باز شد و انگار کل دنیا آوار شد روی سرش…

کف دستش زخم شده بود اما درد قلبش داشت از پا درش می آورد.

_میتونی بلند شی؟

یاسمین نفس عمیقی کشید و تا او زیر بازویش گرفت و صاف نشاندش، بغضش ترکید و چنان زد زیر گریه که آسو در دم تمام مشکلاتش را فراموش کرد.

طولی نکشید که در ساختمان مقابل باز شد و دیلان همراه بهرام بیرون آمدند. زن با دیدن سر و صورت زخمی یاسمین پا تند کرد سمتش و بهرام یا خدایی گفت.

_چیشده دختر جان؟ چرا سر و صورتت خونیه؟

آسو شانه های یاسمین را گرفت تا بلندش کند اما او هیچ تلاشی نمی‌کرد. نشسته بود روی زمین سرد و هنوزم منتظر بود تا ارسلان بیاید…

دیلان چانه اش را گرفت و با دستمال تمیزی خون زیر بینی اش را پاک کرد.

_سرتو بالا بگیر دخترجان. بذار خونش بند بیاد.

یاسمین با حرص سرش را تکان داد و آسو انگار دردش را فهمید.

_ببریمش داخل خانه اینجا هوا سرده!

_نمیخوام من همینجا میشینم.

دیلان با تعجب نگاهش کرد: پاشو دختر جان اینجا یخ میزنی حالت بد میشه. بریم پیش شوهرت…

_من پیش اون نمیرم. بمیرمم پیشش نمیرم!

آسو با تاسف نگاهش کرد و به دیلان اشاره زد که اصرار نکند.

_باشه بریم خونه ی ما… ولی اینجا نشین تمام تنت یخ میزنه دختر.

یاسمین لب هایش را روی فشرده و فقط اشک میریخت. آسو در آغوشش گرفت و به هر سختی بود کمکش کرد بلند شود. درد هم را نمی‌فهمیدند اما بی کسی و تنهایی جفتشان را به سخره گرفته بود.

گوشه ی پیشانی اش و بینی اش هنوز زخم بود و به قرمزی میزد اما از لحظه ایی که وارد خانه ی دیلان شد یک کلمه هم حرف نزده بود. حتی زمانی که متین با کمک دوستانش برگشت و ارسلان پشت بندش آمد هم حاضر نشد زبان باز کند.

گوشه ایی کز کرده و بیشتر سعی میکرد شنونده باشد. دیگر حتی رغبت نداشت حال متین را بپرسد! میدانست اگر منظوری هم نداشته باشد باز هم ارسلان برایش دست میگیرد و اوضاع بدتر میشود.

حال و روز آسو هم چندان تعریفی نداشت. با اینکه همراه خود ارسلان تا مزار پدربزرگش رفته بود اما چشمهایش هنوز پر از اشک بود و دلش خون…

یاسمین به خوبی متوجه نگاه های معنی دار متین به دخترک میشد اما انقدر دمغ بود که حتی نمیتوانست سر به سرش بگذارد.
با دستی که روی پایش نشست سر بلند کرد و لبخند دیلان و چشم های مهربانش، دلش را گرم کرد.

_خوبی؟

یاسمین دستی به پیشانی اش کشید و بزور لبخند زد: ممنون تو زحمت افتادین.

_آقا پسر منه تو هم عروسم…

دخترک چیزی نگفت که او دستش را گرفت: امروز باهم حرف نزدین اما دیدم چشماش مدام پی ات بود. مراقبته…

_وقتی انقدر بداخلاقه.

_من نمیدانم بینتان چه شده گیانم اما آقا ذاتا همینه. مرد سختیه… تو ولی مثل برگ گل می‌مانی نازک و لطیف.

یاسمین نفس عمیقی کشید: شما که نمیدونید چیشده دیلان خانم. منم حرفی نزنم بهتره!

_باشه نگو ولی دیروقته نمیخوای بری اتاق خودتان؟

یاسمین با تردید نگاهش کرد و زن لبخند مطمئنی به چهره اش پاشید: اُو الان منتظرته دختر.

_پتوی اضافه دارین؟

زن پلک هایش را جمع کرد: میخوای جدا ازش بخوابی؟

یاسمین با خجالت سرش را پایین آورد: اگه مجبور نبودم اصلا نمیرفتم اونجا… ولی اینجا به اندازه ی کافی شلوغ هست.

_بخوای هم من نمیذارم دختر چه معنی داره وقتی شوهرت اونجاست تنهاش بذاری؟

یاسمین چند ثانیه چشم هایش را بست و نفس های کش دارش زن را به شک انداخت.

_نذار حرف در دلت بمانه گیانم. به من بگو…

_نه… من دیگه میرم. ببخشید بازم!

نگاه زن با تعجب بهش ماند و دخترک بی هوا از جا بلند شد. از بهرام هم خداحافظی کرد و جلوی در به آسو برخورد کرد که چشمهایش پر از اشک بود…
یاسمین لبخند کمرنگی زد و بهش شب بخیر گفت و از زمزمه های دخترک در جوابش چیزی نفهمید.

هنوز کفش هایش را نپوشیده بود که دیلان نفس زنان بهش رسید و یاسمین با دیدن پتوی کوچکی توی دستش تعجب کرد.

_چیشده؟

_اینو بگیر دخترجان میترسم لج کنی و شب بدون پتو بخوابی.

یاسمین لبخند زد و پتو را از دستش گرفت: ممنون.

بعد هم کفشش را پوشید و سمت اتاقک خودشان قدم برداشت. ارسلان بیرون ایستاده و سیگار دود میکرد. انگار منتظر بود تا دخترک برگردد… دلش آرام و قرار نداشت اما چهره اش مثل همیشه سخت بود و خیره مانده بود به یک نقطه ی نامعلوم.

یاسمین چند لحظه به نیمرخش نگاه کرد و ناامید داخل اتاق رفت. دلش گرفته بود و ارسلان داشت با این سکوت مسخره دیوانه اش میکرد.

بالشتش را دور تر از رختخواب دونفره شان روی زمین انداخت و با بغض پالتویش را درآورد.

_پسره ی بیشعور… فکر کرده اگه باهام قهر کنه من کم میارم.

محکم لب گزید و پتو را روی خودش کشید. دل توی دلش نبود تا او نازش را بکشد… ناخودآگاه پوزخندی به تصوراتش زد.

_چقدر تو بدبختی یاسمین.

در که باز شد فوری چشم هایش بست و پتو را تا نزدیک گردنش بالا کشید. همزمان با ورود ارسلان حجم زیادی از بوی سیگار در اتاق پیچید که دخترک بی اراده به سرفه افتاد.

ارسلان با دیدنش نیشخندی زد و برق را خاموش کرد. یاسمین منتظر بود تا حداقل متلکی از او بشنود اما سکوت مطلق او، روانش را بهم زد.

حرصش درآمد و با همه ی خودداری اش زبانش را تکان داد: فکر کردی اگه باهام قهر کنی من به دست و پات میفتم ارسلان؟

ارسلان میان تاریکی لبخند پررنگی زد. جوابش را نداد و با خونسردی روی تشک دراز کشید.

چانه ی یاسمین از شدت بغض لرزید: ارسلان؟!

ارسلان پلک هایش را بست تا چشمش به چهره ی او نیفتد. تا همین لحظه هم بزور خودش را کنترل کرده بود…

_متین و صحیح و سالم دیدی خیالت راحت شد؟

نفس یاسمین بند آمد: نه!

فک ارسلان منقبض شد: چرا نه؟ چون نتونستی بین این جماعت باهاش دل بدی و قلوه بگیری؟ بد گذشته بهت؟

_میشه بهم متلک نندازی ارسلان؟

صدای لرزان دخترک مثل سربی داغ بود روی قلب و جانش… خودش هم داشت منفجر میشد ولی تمام حرصش را میان طعنه هایش خالی میکرد.

_حقیقت و به روت آوردم بغض کردی؟

یاسمین کم آورد: از این همه بدرفتاریت دلم داره میترکه.

ارسلان درجا نفس برید و یاسمین چنان لبش را به دندان گرفت که طعم گس خون میان دهانش پیچید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۴ / ۵. شمارش آرا ۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۲ تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شقایق
شقایق
1 سال قبل

دلم برا یاسمین میسوزه

شقایق
شقایق
1 سال قبل

من منتظر یه آشتی آتیشی هستم 😎 

شقایق
شقایق
1 سال قبل

بی رحم 😓 

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

وای ارسلان چقد رو مخی آخه 😑

Tamana
1 سال قبل

پسره ی لوس 😒😂

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

چقدر من این رمانو دوست دارم مثل رمان الفبای سکوت محشره با اینکه هیچ صحنه مثبت هیجده نداره ولی خیلی عاشقانه هستش مرسی نویسنده عزیز بابت این رمان قوی و زیبا و عالی حرف نداره دمت گرم.

دنیام
دنیام
1 سال قبل

کم بووود🥺

ANIS
ANIS
1 سال قبل

بسی جاذاب

Saghi
Saghi
1 سال قبل

عالی❤️سپاس فراوان

Saghi
Saghi
1 سال قبل

این رفتارای ارسلان دیگه واقعا زیادیه

Saghi
Saghi
1 سال قبل

ارسلان مرض داری آیا؟

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x