رمان گریز از تو پارت ۹۷

 

_زده به سرت متین؟

هنوز متعجب بود و انگار باور نمی‌کرد که او همچین پیشنهادی داده باشد.

_پهلوت زخمی شده یا مغزت؟

چشم های ملتمس متین سمت یاسمین برگشت که ساکت کنار ارسلان نشسته بود.

_تو یه چیزی بگو…

یاسمین سرش را تکان داد: گردن من ننداز خواهشا… سر جمع دو بار هم با دختره حرف نزدم.

ارسلان کلافه کف دستش را روی موهایش کشید: عقل تو سرت نیست که میشینی جلوم و همچین پیشنهادی بهم میدی. الان حالت خوب نیست هیچی بهت نمیگم وگرنه…

_مسئولیتش با خودم آقا!

_چه مسئولیتی؟ یعنی اگه جاسوس بود من به جاش تو رو دار بزنم؟

یاسمین با حیرت سر چرخاند و پلک های متین پرید.

_آقا…

_کوفت آقا. میگم که عقل تو سرت نیست! دو روز پاشده اومده اینجا واسه من عاشق شده…

یاسمین لب گزید و سرش را کنار گوش ارسلان برد: هیچ جوره نمیتونی ازش مطمئن بشی؟

_تو این شرایط نمیتونم با یه دختر بچه سر و کله بزنم یاسمین. این هم پاک زده به سرش!

متین صاف نشست و چهره اش از درد درهم رفت: آقا جسارت نشه ولی واقعیتش من نمیتونم این دختر بیچاره ول کنم به امون خدا و باهاتون بیام. پدرش بخاطر من مرده و حتی نمیتونه برگرده تو خونه اش زندگی کنه. خدارو خوش میاد همینطوری ولش کنم و بیام تهران؟

ابروهای ارسلان بالا رفت: الان این تصمیمات و خودت تنهایی گرفتی؟

متین درمانده نگاهش کرد و یاسمین سردرگم شد: تو تنهایی اینجا بمونی و بعدش یه بلایی سرت بیارن چی؟ می‌دونی مادرت چقدر نگرانته؟

_تو خودت و بذار جای این بدبخت یاسمین. آقا همینجوری ولت میکرد خوشت میومد؟

ارسلان عصبی خندید: مسائل و باهم قاطی می‌کنه.

_نه اقا جدی میگم. دختره هیچکس و نداره… اگه نبود منم الان زنده نبودم.

_تو باعث شدی پدرش بمیره و این خانم یه تف تو صورتت ننداخت این شک برانگیز نیست؟

متین چند ثانیه مات به او ماند و یاسمین حرف ارسلان را تایید کرد: راست میگه متین. این همه آرامش یکم غیر طبیعیه…

متین پلک زد و فکرش درگیر شد. بیراه نمی‌گفتند اما قلبش نمی‌توانست به دخترک شک کند.

ارسلان با مکث دنباله ی حرفش را گرفت: دختری که بی کس و کار بشه و یهو به چند تا مرد غریبه اعتماد کنه و همراهشون بره و چند روز تو یه خونه ناآشنا بمونه. اینا عادی نیست متین جان… حداقل وقتی برگشتی باید یکی میزد تو گوشت تا من باور کنم ناراحته…

_این درست نیست اقا. آسو خیلی پاکه!

_من تا همین چند وقت پیش بازم به یاسمین شک داشتم اونوقت تو به دختری که دو سه روزه میشناسیش میگی پاک؟

یاسمین با حرص برگشت و نگاهش کرد که ارسلان سریع دستش را گرفت و فشرد.

صدایش آرام بود: حالا تو منو قورت نده با اون چشمات…

لحنش آنقدر بامزه بود که یاسمین بی اختیار لبخند زد. ارسلان سریع چشم هایش را چرخاند تا زنجیره ی حسی شان، مقابل متین به دست و پایش نپیچد.
دخترک هم آرام بود و قلبش با هر نگاه او زیر و رو میشد. یک شبه همه چیز کنفیکون شده بود…!

متین ناامید خواست بلند شود که یاسمین رو به ارسلان گفت: اصلا راه نداره اجازه بدی باهامون بیاد؟

_بهش شک دارم یاسمین. من نمیتونم یه غریبه رو تو خونم راه بدم اونم وقتی از همه طرف تحت فشارم.

_منو که راه دادی پس…

_قبل از تو کسی تو خونه نبود که برام اهمیت داشته باشه. الان تو هستی نمیتونم ریسک کنم!

با چشم های لرزان و براق یاسمین ته دلش برای بوسیدنش لرزید اما به سختی خودش را کنترل کرد تا جلوه اش پیش متین خراب نشود.

_من خیلی امید داشتم اقا. خود آسو اصلا راضی نمیشه منم گفتم بیام پیش شما که باهاش حرف بزنین اما مثل اینکه…

آب دهانش را قورت داد و با مکث گفت: من نمیتونم همینجوری ولش کنم، دلم راضی نیست. عذاب وجدان چسبیده بیخ گلوم!

ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد: دو سه روز دیگه هم صبر کن بعد تصمیم میگیرم.

_اما آسو وسایل و جمع کرده میخواد بره پیش خاله اش…

یاسمین درجا سر بلند کرد: جدی؟ همین امروز میره؟

صورت ارسلان جمع شد: خب بره. اینطوری که بهتره…

_گفت همیشه آرزو داشته بیاد شهر و درس بخونه. حالا من گردن شکسته باعث شدم بی کس و کار بشه.

دل یاسمین گرفت: ارسلان واقعا نمیشه قبول کنی؟ گناه داره ها…

لحن پر ناز و کش دارش باعث شد ارسلان لبخند محوی بزند. تمام امید متین هم دخترک و ادا و اطوار های ذاتی اش بود… میدانست ارسلان بخاطر او هم که شده قبول میکند.
کنار در کمی این پا و آن پا کرد تا بالاخره ارسلان سرش را تکان داد… نگاهش همچنان به چشم های یاسمین بود.

_باشه بهش فکر میکنم.

متین لبخند زد و چشمک پنهانی اش به یاسمین از نگاه ارسلان دور ماند…

_چیکار میکنی یاسمین؟

قلب دخترک ریخت و دست روی سینه اش گذاشت: مگه مرض داری؟

متین با تعجب جلو رفت: سرتو چسبوندی به در چی و گوش میدی شیطونک؟

یاسمین صدایش را پایین آورد: بابا ارسلان گفت میخواد تنها با این دختره حرف بزنه بعدم رفتن تو اتاق ولی من هیچی نمیشنوم.

_دختره منظورت آسوعه؟

یاسمین سر تکان داد و متین با چشم هایی گشاد جلو رفت و گوشش را به در چسباند.
یاسمین پوزخند زد و دوباره حواسش را جمع کرد اما کوچکترین صدایی به گوششان نرسید.

_بخدا دارم از فوضولی آتیش میگیرم. یعنی چی که انقدر آروم حرف میزنن؟ اصلا چی دارن میگن اون تو؟

_آقا واقعا چی میخواد به این دختر بیچاره بگه؟

_احتمالا میخواد گربه رو دم حجله بکشه دیگه… مثل من!

_الان تو خودتو با آسو مقایسه کردی یاسمین؟

یاسمین چشم گرد کرد: منظورت چیه؟ مگه من چمه بیشعور؟

متین در سکوت نگاهش کرد که یاسمین با حرص به بازویش کوبید: بخاطر یه دختره غریبه اینجوری رفتار نکنا…

چهره ی متین درهم رفت: خیلی گناه داره یاسمین.

دخترک شانه ایی بالا انداخت و قدمی عقب رفت که هم‌زمان در اتاق با شتاب باز شد و آسو با چهره ایی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود بیرون آمد.
زبان متین بند آمد و یاسمین بزور جلوی خنده اش را گرفت… آسو با قدم هایی تند از آن ها فاصله گرفت و متین با تعجب نگاهش کرد…

_چرا اینجوری شد؟

یاسمین انگشت شست و اشاره اش را بهم چسباند: دیدی؟ گربه رو در دم خفه کرده…

متین با تاسف سر تکان داد. نمی‌توانست تند راه برود اما دست روی پهلویش گذاشت و دخترک را صدا زد.

یاسمین خندید… از نگاه و رفتار متین به خوبی به حس و حالش پی برده بود و ته دلش حس خوبی داشت!

نگاهش هنوز با لبخند دنبال ان ها بود که ارسلان از اتاق بیرون آمد: فضولیت تموم شد؟

یاسمین درجا برگشت و با دیدنش لبخند دندان نمایی زد: کی من؟

_دیدم دزدکی پشت سرم اومدی.

_والا متین بی تاب تر بود. حالا من یه نمه کنجکاو شده بودم!

ابروهای ارسلان بالا پرید و یاسمین موهایش را پشت گوشش فرستاد: حالا به نتیجه رسیدی ارسلان خان؟

نگاه او ماند به تارهای بازیگوشش که زیر دست باد روی پیشانی اش چرخ میخورد. یاسمین هم خیره به چشم های او تند تند پلک میزد… انگار رگ خوابش را فهمیده بود.

_اونجوری نگاهم نکن، چیزی بهت نمیگم.

یاسمین به طرز بامزه ایی ابروهایش را درهم کشید: یعنی چی مگه من زنت نیستم؟

_اها الان شدی زنم؟

_اذیتم نکن ارسلان. نیم ساعت با اون دختره تو اتاق بودی یه جوری هم پچ پچ میکردی آدم هیچی نمیشنید.

ارسلان پنهانی لبخند زد و دست روی لب هایش کشید.

_یعنی حسودی میکنی؟

یاسمین نگاه از او دزدید و با اخم سرش را تکان داد: دیگه مهم نیست…

ارسلان نفس عمیقی کشید و مقابلش ایستاد تا او مجبور شود نگاهش کند.

_باهاش یکم حرف زدم و گفتم میتونه باهامون بیاد‌.

_خب؟

_خب نداره… گفت باید فکر کنم. منم متین و پیدا کردم کارم تمومه باید برگردم تهران! نمیشینم یه گوشه که این خانم بهم جواب بده.

یاسمین چند ثانیه سکوت کرد که سر ارسلان بهش نزدیک شد: هوم؟ به چی فکر میکنی؟

_به همین زودی برمیگردیم؟

_خوشت اومده از اینجا؟

_نمیدونم ولی حداقل هر لحظه تن و بدنم نمیلرزه که سر و کله ی افشین پشت پنجره ی اتاقم پیدا شه.

تیر تیز کنایه اش قلب ارسلان را شکاف داد اما زمانه آنقدر سخت و سفتش کرده بود که احساسش به راحتی روی اجزای چهره اش نمایان نشود…
اما نگاهش چنان رنگ عوض کرد که یاسمین از حرفش پشیمان شد.

_منظوری نداشتم ارسلان‌. ولی اینجا یه آرامشی که داره که تا حالا تجربه اش نکردم.

ارسلان با مکث نفسش را رها کرد: خیلی خب!

_حالا نمیشه یکم دیرتر برگردیم؟

_نه.

جواب کوتاهش باعث شد دخترک با ناراحتی لب هایش را جمع کند. انتظار داشت برای دلخوشی او هم شده یک روز بیشتر بمانند‌. عادت کرده بود به این حیاط باصفا و زن و مردی که ظاهر و باطنشان یکی بود!

_من میرم تو اتاق!

چند قدم از او دور شد که ارسلان صدایش زد.

_اینجوری تو حیاط نچرخ یاسمین هوا سرده سرما میخوری.

به تبعیت از خودش باشه ایی کوتاه گفت و سمت اتاق رفت‌. دلش نازک شده بود و توقعش از مرد این روزهایش بیشتر…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۷ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شقایق
شقایق
1 سال قبل

دلم برا آسو میسوزه

Tamana
1 سال قبل

الان جدی جدی اینا زن و شوهر شدن؟

شقایق
شقایق
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

خب نع هنوز….

Tamana
پاسخ به  شقایق
1 سال قبل

منظورم ارسلان و یاسمین

...
...
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

دو تا مرغ عشق 💕😂

Tamana
پاسخ به  ...
1 سال قبل

حالا دیگه باید ۴ تا مرغ عشق بگی😂
ارسلان و یاسمین
آسو و متین
😂 😂

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

پس چرا کم بود من بازم دلم میخواد خوب.

Saghi
Saghi
1 سال قبل

حق آسو نیست اینجوری باهاش برخورد شه…..آدم اینقدر پروو….دختره بابابزرگش رو بخاطر اونا از دست داده بعد آقا برای بردن دختری که از صدقه سری خودشون بی کس شده تاشقه بالا میزاره

بی نام و نشانی
بی نام و نشانی
پاسخ به  Saghi
1 سال قبل

طاقچه بالا *
حق دارن آسو یکم زیادی خونسرده

Saghi
Saghi
پاسخ به  بی نام و نشانی
1 سال قبل

وووی اره طاقچه😂
ولی نه ارسلان دیگه زیادی حساس و شکاکه…….واقعا اگه جاسوسشون بود پدر بزرگش رو میکشتن؟نع…..به نظرم باید منطقی برخورد کنن

GHAZAL💙
GHAZAL💙
1 سال قبل

امروز کمی کوتاه نبود؟
به هرحال ممنون ادمین جون بخاطر این رمانی ک میزاری خیلی خوبه💙

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x