ارسلان لگد محکمی به جعبه ی مقابلش زد و آن را به شدت عقب هل داد: بچه گیر آوردین؟
_قرار ما همین بود.
_قرار ما انداختن جنس بنجل به من نبود… جمع کن بساطت و…
_ارسلان خان شما هر چی سفارش دادین همونو آوردیم. این همه خطر و به جون نخریدیم که…
_من 50 قبضه کلت سفارش دادم نه 20 تا شکاری، سگ مصب. اینارو ببر بده رییست باهاشون آهو شکار کنه! کسی که نمیتونه سر حرفش وایسه گوه میخوره با من معامله میکنه.
مرد جوان از صراحت کلامش جا خورد: شما نمیتونی بزنی زیر معامله.
ارسلان پوزخند زد: من گفته بودم تا اینارو تایید نکنم هیچ جنسی دستتون نمیرسونم.
محمد با پای لنگان قدمی جلو رفت و زیر گوش ارسلان گفت: یه جای کار میلنگه اقا…
ارسلان با آرامش پلک هایش را باز و بسته کرد: میدونم… قراره وسط راه لو بریم.
محمد با تعجب سر چرخاند و ارسلان اشاره زد که ساکت بماند.
_ما به قرارمون عمل کردیم و اسلحه هارو آوردیم بدون جنس ها از اینجا نمیریم.
_پس منم مجبورم رو جنازه هاتون پا بذارم و رد شم.
محمد طاقت نیاورد و زمزمه اش دوباره بلند شد: آقا اگه ماشین جنسا لو بره…
_ساکت باش محمد.
_حدستون درسته آقا. کل این معامله رو هواست. بزنید زیرش!
ارسلان با مکث نگاهش را توی چشم های او انداخت و وقتی محمد عاجزانه نگاهش کرد فهمید که خطر بزرگتری در کمین است. انگار او هم در لحظه چیزی فهمیده بود که سریع بهش اخطار داد تا همه چیز را بهم بزند.
ارسلان دستی گوشه ی لبش کشید و بهانه اش کارساز شد: من این معامله رو لغو میکنم.
رنگ چشم های مرد مقابلش در کسری از ثانیه عوض شد و افرادش اسلحه هایشان را بیرون کشیدند. محمد تا خواست مقابله به مثل کند ارسلان دستش را بالا برد و متوقفش کرد…
_به رییست بگو اگه قرار بود کسی اینقدر بچگانه بازیم بده الان من ارسلان نبودم.
صدای مرد بالا رفت: پای کلی پول و خون وسطه. هیچکی از اینجا زنده بیرون نمیره.
محمد اینبار دستور داد همه آماده باشند، ارسلان اما خونسرد بود: اگه جرات داری بهم شلیک کن.
مرد جا خورد و ارسلان دستش را تند تکان داد: شلیک کن ببینم چجوری میخوای منو بکشی…
محمد اسمش را زمزمه کرد و وقتی ارسلان چند قدم جلو رفت تمام افرادی که مقابلش بودند عقب کشیدند.
نگاه سختش به تنهایی میتوانست تن آن ها را بلرزاند. نیازی نبود دست به خشونت بزند…
_واست گرون تموم میشه ارسلان خان.
_تهدید کردن و پیش کی پاس کردی؟
_ما با این همه بدبختی اینارو از مرز رد نکردیم که حالت شما وایسی جلومون و بزنی زیرش…
_منم این همه سال تو این دم و دستگاه جون نکندم که نوچه ی یه خر دیگه برام شاخ بشه.
نگاه مرد توی چهره ی سخت او چرخ میخورد که موبایلش توی جیبش لرزید. با مکث عقب رفت و تماس را وصل کرد…
محمد دوباره جلو رفت: آقا شما برگردین من حلش میکنم.
_نه! اگه گیر مأمور ها بیفتین از دست من هیچ کاری برنمیاد.
چهره ی محمد جمع شد و ارسلان ادامه داد: پشت این قضیه شاهرخه… احتمالا بارمون لو رفته.
_خب الان باید برش گردونیم؟
_نه!
محمد گیج شد و وقتی مرد تماسش را قطع کرد و برگشت حواسش را جمع کرد.
_مشکلی نیست ارسلان خان. معامله رو بهم میزنیم فقط…
انگشتش را بالا برد و هشدار داد: دیگه هیچ قاچاقچی تو این منطقه روی اسم شما حساب نمیکنه.
ابروهای ارسلان بالا رفت و عصبی خندید. فکر نمیکرد او به همین سادگی کوتاه بیاید اما انگار کاسه ی دیگری زیر نیم کاسه اش بود…
اسلحه ها که پایین آمد، محمد استرس بیشتری گرفت: من قاتی کردم آقا. داستان چیه؟
ارسلان قدم تند کرد سمت در خروجی: من باید زود برگردم تهران. معلوم نیست اون حرومزاده داره چه غلطی میکنه…
_ما این دوتا ماشین و برگردونیم؟ مگه میشه؟
_راننده ها چی ازت میدونم؟
_هیچی. تقریبا هیچی از ما نمیدونن! فقط دوتا شوفر ساده ان…
ارسلان سر تکان داد: پس بذار لو بره.
محمد نزدیک بود سکته کند: اقا کم کم سی کیلو جنس توش خوابیده.
_بذار لو بره محمد ضررشو میدم ولی ته این بازی پلیس بازیه… پشتمون تو راه خالیه بذار برسه مرکزشون زنگ میزنم درستش میکنم.
محمد نفس عمیقی کشید و ارسلان سریع پشت فرمان نشست و سمت روستا راند… دلش گواه خوبی نمیداد.
لباس هایش را با دقت توی ساک گذاشت و نیم نگاهی سمت ساک ارسلان انداخت که نامرتب گوشه ی اتاق افتاده بود. لب گزید و سرش را تکان داد: به من چه اصلا خودش میاد جمع میکنه دیگه.
اما دلش طاقت نیاورد. یک حس عجیب ته قلبش وادارش میکرد تا خودش لباس های او را مرتب کند…
_حیف که دلرحمم ارسلان خان مثل تو سنگدل که نیستم.
با تقه ی آرامی که به در خورد دستش از حرکت ایستاد و تعجب کرد: بله؟
صدای آسو با مکث به گوشش رسید: یاسمین خانم میشه بیام تو؟
ابروهای یاسمین بهم چسبید: آره بیا…
آسو با احتیاط داخل آمد و خجالت زده سلام کرد.
یاسمین لبخند گرمی زد: چیزی شده؟
دست های دخترک بهم پیچید: میشه یکم حرف بزنیم؟
یاسمین لباس ها را رها کرد: اره عزیزم بیا بشین.
آسو روی زانوهایش نشست و یاسمین لبخند زد تا خجالت او بریزد.
_چرا انقدر از من خجالت میکشی؟ مگه ارسلانم؟
آسو خندید: نه خب…
مکث کرد و آب دهانش را قورت داد: شما امروز برمیگردین تهران؟
_ارسلان که گفت آماده باش حالا نمیدونم خودش کی میاد.
_یعنی… همه تون برمیگردین یا فقـ…
یاسمین با شیطنت میان حرفش پرید: منظورت از همه متینِ دیگه؟
دخترک درجا رنگ عوض کرد و یاسمین با دیدنش خندید. آسو سر به زیر شد… دلش میخواست با کسی راجب این موضوع حرف بزند!
_اگه ارسلان بهش بگه مجبوره بیاد ولی خب من میدونم دلش پیش توعه.
نگاه دخترک برق زد اما هنوز هاله ی صورتی رنگ روی گونه هایش خودنمایی میکرد…
_واقعا؟!
_من متین و مثل کف دستم میشناسم مشخصه عاشقت شده.
جمله اش را انقدر رک بیان کرد که رنگ آسو درجا پرید. لب هایش بهم چسبید و نگاهش را پایین انداخت…
_عاشق شدن مگه خجالت داره؟ از من میترسی؟
آسو سکوت کرد. با خودش تعارف نداشت اما هنوز درست حس و حالش را نمیفهمید. دلش میخواست همراهشان برود و از طرفی ترس همه ی وجودش را پر میکرد. اعتماد کردن به چند غریبه دل بزرگی میطلبید.
یاسمین شانه ایی بالا انداخت: خیلی خوبه که عاشق بشین و نشون بدین. من یه شوهر دارم که از ربات بی احساس تره…
_شما چی دوسش نداری؟
چهره ی دخترک جمع شد. ارسلان را دوست داشت؟ کاش حسش را میفهمید…
_نمیدونم.
آسو صادقانه گفت: اما دیلان به من گفت که شما خیلی همو دوست دارین. یعنی اشتباه میکنه؟!
یاسمین لبخند تلخی زد: من مدت زیادی نیست ازدواج کردم. فقط میدونم به این حس و حال و حرکات ما عشق نمیگن!
دلش بهانه گیر شده بود اما بروز نمیداد. حتی با خودش و قلبش هم صادق نبود…
آسو با کنجکاوی داشت نگاهش میکرد که لبخند یاسمین پررنگ شد: ولی متین خیلی دوست داره که تو با ما بیای تهران. حتی اون شب اومد کلی با ارسلان حرف زد تا راضیش کنه.
آسو آهی کشید و پاهایش را توی شکمش جمع کرد: برام سخته از اینجا دور شم. میترسم…
_حق داری ولی متین هواتو داره. ارسلان هم واسه کسایی که تو خونه اش زندگی میکنن آدم خطرناکی نیست!
_آقا متین گفت شما هم شرایط سختی داشتی.
_حقیقتا من الانم شرایط سختی دارم. ارسلان یه روز باهام دعوا نکنه روزش شب نمیشه…
لحنش به قدری بامزه بود که دخترک به خنده افتاد.
_بخدا یادت نیست دو روز پیش اشکم و درآورد؟
_شما انقدر شیطونی بعد اقا ارسلان بداخلاق… خیلی جالبه.
یاسمین هم خندید: الان که خوبه اون اوایل دیدنی تر بودیم.
یاد آن روز ها تنش را لرزاند اما به همان لبخند اکتفا کرد. قرار نبود کسی از آن روزهای وحشتناک باخبر شود. مهم حال الانش بود و ارسلانی که با وجود اخلاق های وحشتناکش نمیتوانست به نبودنش فکر کند…
_ولی اگه دلت با متینه باهامون بیا آسو. علاقه و دوست داشتن چیزی نیست که از دستش بدی… متین هم بهترین مردیه که من دور و برم دیدم.
مکث کرد و دلش گرفت… متین برادری بود که هیچ وقت نداشت.
_متین کلا مثل بابا لنگ درازه… حامی، مهربون، خوش اخلاق، نمیشه دوسش نداشت.
_شما دوسش داری؟
یاسمین با دیدن پلک های لرزان او لب بهم فشرد: آره خب مثل داداشم میمونه. هیچ وقت نمیتونم محبت هاش و فراموش کنم! شاید اگه نبود تا حالا دق کرده بودم…
آسو نفس عمیقی کشید و نگاهش به تشک دونفره ی آن ها افتاد. تصور با هم بودنشان هم جالب بود برایش… آنقدر تضاد در رفتارشان بود که ناخودآگاه جاذبه ایی عمیق بینشان شکل میگرفت.
صدای در که آمد با فکر اینکه ارسلان برگشته سریع از جا پرید اما ناگهان در اتاق با شدت به چارچوب برخورد کرد و با دیدن فرد مقابلش جیغش بلند شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدی کو؟؟ ببین نویسنده عزیز اگه پارت نذاری یا یکی دوتا بذاری یا کلا وقفه ایجاد بشه از محبوبیت رمان کم میشه 🥲نکن به خداااا، خیلی رمان خوبیه نکن اینجوری
نه سایت کند شده گذاشته ولی بالا نمیاد
بخدا من کشش ندارم پارت کوش پس
اوپس
دوست عزیزی که اومدی پایین و داری کامنت منو میخونی…..یه سوال ازت دارم رمان الفبای سکوت رو خوندی ؟قشنگه ؟…. اگه اره ممنون میشم ریپ بزنی برام….میخوام اگه خوبه برم بخونمش
ازبهترین رماناییه ک خوندم شقایق جان
مرسی عزیزم بابت پاسخگویی❤️…. شروع کردم به خوندش…..وباید بگم اره رمان خیلی خوبیه
عالیه
اوکی تنکس بیب❤️
یعس عالیه
هوووف بخدا من حوصله یه جست و گریز دیگه رو ندارم…..الان یاسمین گم بشه ده تا پارت طول میکشه تا دوباره پیداش شه….اینا تازه یکم باهم راه اومده بودن تازه رمان داشت به جا قشنگاش میرسید…..
میشه افشین یا هر شغال دیگه ای نباشه ناموسا کشش اینوندارم
بچه ها کسی فهمید جریان اسلحه ها چیه؟من که سردر نمیارم😕
معامله ای که متین براش اومده بود و گیدافتاده بود
و ارسلان خودش اومد تمومش کنه دیگه
ارع …..ومتاسفانه گندخورده توش☹️
خیلی خب مثل اینکه قراره یباردیگه یاسمین خانم دزدیده شه…..😕….ارسلان جون ننت خودتو زود برسون
جالبه…..یه روز محل بهش نزاشت…. داشت دق میکرد الان میگه نمیدونم دوسش دارم یا ن….
رمانش قشنگه من بخونمش؟
ارع ….به نظرمن بهترین رمان این سایت همینه
یعنی کی میتونه باشه این موقعه ی شب؟🤔😂
افشین یا شاهرخ ؟اوف
ای بابا فکر کنم باز این یاسمین و شاهرخ گاو دزدید
با احساساتمون بازی نکنید.😐
هییین کی اومد خدااا تا فردا چطوری بمونیم😱
یاخدا مگه کی اومده😰
خیلی کم شده بخدا
کم بود