گندم این بار جدی ابرو درهم کشید …………. معنای حرف یزدان را نمی فهمید .
ـ منظورت چیه ؟
ـ اولا اونا دوست دخترای من نیستن ……….. دوماً اونا فقط مهمونای چند روزه من هستن ……… مهمونایی که در اِزای بودن با من ، پول می گیرن ……….. اما تو با تمام اونا فرق می کنی گندم . تو تنها عضو باقی مونده از خانواده من هستی . تنها گذشته سفید من . تو قضیت با همه اونا فرق می کنه ………. اون هرزه ها پول می گیرن تا خودشون و بیشتر به نمایش بذارن . یه ذره هم برام اهمیت نداره که اون هرزه های کودن با یه تیکه پارچه تو جمع حاضر بشن یا لخت و عور …….. اونا پول می گیرن تا از بدنشون در جهت لذت ماها استفاده کنن . اما تو فرق داری ………. دلم نمی خواد نگاه هرزی روی تنها عضو خانوادم بیفته ، که اگه بیفته خودم اون چشما رو از کاسه در می یارم …….. حالا هم این لباس و درش بیار .
گندم انگار که بادش را خالی کرده باشند ، محزون نگاهش کرد و آرام تر پرسید :
ـ یعنی نمی خریش برام ؟
ـ یادم باشه وقتی برگشتیم خونه ، اولین کاری که بکنم این باشه که این زبون شش متریت و برات کوتاه کنم که کمتر دمار از روزگار من در بیاری ……. درش بیار که برم با مرده حسابش کنم .
لبخند ذوق زده روی لبان گندم اندک اندک وسعت گرفت و همچون شکوفه ای نو رسیده باز شد .
یزدان در را بست و گندم به آهستگی لباس را درآورد و مانتو و شلوار و روسری اش را به تن زد و همراه با لباس از اطاق پرو بیرون زد .
ـ چطور بود دخترم ؟ پسندیدی ؟
گندم هنوز هم همان لبخند ذوق زده پت و پهن را روی لبانش داشت :
ـ بله ممنون . همین و می بریم .
مرد لباس را از دست گندم گرفت تا درون کاور مخصوص خودش قرار دهد :
ـ لباس خیلی خوبی گرفتی . تو کل پاساژا و مغازه ها و فروشگاه های این اطراف بگردی ، شبیه این و پیدا نمی کنی . از تک بودنش خیالت جمع .
ـ بله درسته …………. فقط برای این لباس شالی ، روسری ، دستمال سری چیزی ندارید که بشه باهاش ست کرد و پوشید ؟
ـ با اینا که شال و روسری نمی پوشن . اگه بخوای توربانای ( کلاه های مجلسی زنانه ) خیلی شیک دارم . اتفاقا همراه با این لباست خیلی شیک و خاص میشه ……. هم پوشیده هستن ، هم قشنگ و امروزی . با رشته های مروارید روش کار شده ……. البته قیمتش یک مقداری بالاستا ، مشکلی …….
یزدان میان حرف مرد پرید و پشت سر گندم بدون هیچ فاصله ای ایستاد :
ـ قیمتش مهم نیست .
مرد توربان های متعددی که کار بسیاری رویشان انجام شده بود و مجلسی به نظر می رسیدند را روی پیشخوان مقابل گندم ردیف کرد .
ـ هر کدوم از اینایی که بخوای ، هم رنگ لباست و دارمش .
گندم به ردیف توربان ها نگاه کرد و به یکی از انها که رشته های نچندان درشت مروارید از میان کلاه به دو سمت دوخته شده بودند ، را بالا آورد و نگاهش کرد . به نظر این توربان بیشتر از همه به لباسش می امد .
یزدان که پشت سرش ایستاده بود ، از روی شانه سمت راست او ، سر سمتش خم نمود :
ـ این و می خوای ؟
ـ آره . به نظرم این بیشتر از همه به لباسم می یاد .
ـ می خوای دوباره بری اطاق پرو و روی سرت امتحانش کنی ؟
گندم کش مخفی در کلاه را به یزدان نشان داد :
ـ لازم نیست . پشتش کش داره . فری سایزه .
مرد خوشحال از مشتری دست و دلبازی که به فروشگاهش پا گذاشته بود ، با لبخندی مردانه ، نگاهش را میان یزدان و گندم چرخاند :
ـ کفش هم می خواین ؟ کفش مناسب این لباس و هم دارم اگه بخواین …….. اون طرف فروشگاه پر از انواع کفش های پاشنه تخت و پاشنه بلند مجلسیه .
سر گندم به پشت سرش ، جایی که مرد با انگشت به آنجا اشاره می کرد چرخید و از دیدن ردیف کفش های مجلسی بسیار زیبا ، چشمانش ستاره باران شد .
لحظه ای که وارد این فروشگاه شده بودند ، آنقدر محو لباس درون ویترین شده بود که اصلا چشمانش به آن یکی ضلع فروشگاه نه افتاده بود .
با ذوق وافری ، قدم های شتابان و هیجان زده اش را به سمت ردیفِ کفش های چیده شده بر روی دیوار کشاند ……….. تا حالا کفش هایی به این زیبایی ندیده بود .
گندم نگاهش را روی چند لنگه کفشی که روی دیوار کاذبی چیده شده بودند گرداند .
ـ میشه کفشم بردارم یزدان جون ؟
یزدان هم نگاهش را روی ردیف کفش ها گرداند و فاصله اش را با گندم کمتر کرد و پشت سرش ایستاد .
ـ آره . هر کدوم و که خواستی می تونی برداری .
گندم کفش پاشنه بلندی برداشت و این طرف و آن طرفش کرد ……….. هرگز کفش مهمانی نداشت . آنقدر پاهایش با چنین کفش هایی بیگانه بود که حتی نمی توانست تصور کند ، پاهایش درون این کفش ها چگونه خواهد شد .
یزدان نگاهش میخ پاشنه بسیار بلند کفش در دست او شد …….. او هم به خوبی می دانست که امکان ندارد گندم تجربه پوشیدن چنین کفش هایی ، حتی شده برای یکبار در زندگی اش را داشته باشد .
ـ به نظر من یه کفش بدون پاشنه انتخاب کنی بهتره .
گندم همانطور لبخند زنان به کفش درون دستش نگاه کرد و حتی سرش را برای لحظه ای سمت یزدانی که از پشت سر ، او را کاملاً احاطه کرده بود نچرخاند ……… عاشق این کفشِ بندیِ صورتیِ روشن درون دستانش شده بود .
ـ چطور ؟
ـ تو تجربه پوشیدن چنین کفش هایی رو نداری . حتی تا حالا با یه کفش پاشنه دو سه سانتی ، دو قدم راهم نرفتی ، حالا چطوری می خوای همین اول بسم الله با این کفش هایی که لااقل ده بیست سانت پاشنه داره ، قدم برداری ؟!