مشت های گندم بی اختیار متوقف شد و نگاهش به سمت چشمان باز یزدان رفت و سرش برای شنیدن حرف یزدان به جلو کشیده شد ………… آنچنان که حالا نگاه عسلی رنگش دقیقاً در فاصله ای بسیار کم در چشمان یزدان نشسته بود :
ـ چی ؟
یزدان هم در چشمانش نگاه کرد و آرام همچون گندم گفت :
ـ من هیچ وقت سمت نسرین نه کشیده شدم و نه کشیده خواهم شد . می تونم این قول صد در صد و بهت بدم .
گندم چهره درهم کشیده و حرصی سر عقب کشید و مشت زدن هایش را دوباره از سر گرفت .
یزدان آنچنان گفته بود که می خواهد یک چیز بگوید تا دلش آرام گیرد که با خودش گفت قرار است چه چیز خارق العاده ای از او بشنود ………….. این حرف ها که برایش سند و دلیل نمی شد . مگر کسی آینده را دیده بود ؟؟؟ مگر کسی از آینده خبر داشت ؟؟؟ …………. یزدان چطوری قول آینده ای که هنوز نیامده بود را به او می داد ؟؟؟
ـ من که یه دخترم گاهی نگاهم بی اختیار روش میخ میشه ……………. دیگه وای به حال شما مردا .
ـ همه مردا شبیه هم نیستن که سمت اینجور دخترا کشیده بشن .
گندم با حرص بیشتری به کمر یزدان مشت کوبید :
ـ چرا اتفاقاً همه اتون شبیه همید . هیچ فرقی هم با هم ندارید …………… کار همه تون با یه عشوه و یه غمزه ساخته است ………….. مخصوصاً این نسرین که دیگه خدای این حرکاتِ ……….. اون برعکس منی که هیچ غلطی بلد نیستم بکنم ، خوب بلده که چطوری با یه نگاه ساده و یه حرکت دست ، نگاه یه مرد و سمت خودش بکشونه ……………. نه اینکه فکر کنی که ناراحتم چرا بلد نیستم عشوه و غمزه بیام . نه به خدا . من ………….. من فقط می ترسم با همین حرکاتش ……….. با همین کاراش …………. یه ذره یه ذره نظر تو رو نسبت به خودش جلب کنه .
#part696
#gladiator
بغض مزخرفی میان گلویش نشست . بغض مزخرفی که باعث شد انتهای جمله اش میان لرزش محسوسانه صدایش به گوش یزدان برسد ………….. بغضی که انگار از سر ترس بود . از سر نگران ، از سر استیصال و هزار دردی که حتی برای گندم قابل بیان هم نبود .
یزدان با حس لرزش صدای گندم ، کف دستانش را بر روی تخت گذاشت و تنش را از روی تخت کند و رو به گندمی که لبانش را به سختی بر روی هم می فشرد تا مانع از لرزش چانه اش شود ، قرار گرفت و چهار زانو نشست .
دست جلو برد و دستان روغنی گندم را با دو دستش گرفت و پشتشان را بوسه زد و بعد به سمت خودش کشیدش و دستانش را به دور تن در هم مچاله شده او حلقه نمود :
ـ بیا اینجا ببینم جوجه مرغ .
درد گندم را می فهمید …………. گندم ترس از دست دادن داشت ………….. از دست دادن تنها حامی و تنها تکیه گاه زندگی اش .
گندم در آغوشش بود و توان بالا بردن چشمانش را نداشت . چقدر یزدان می توانست متفاوت باشد ………….. این یزدان مهربان و با محبتی که سخت در آغوشش گرفته بود و دستان روغنی اش را ثانیه های پیش بوسیده بود ، هیچ شباهتی به یزدانی که پایین در حال خط و و نشان کشیدن و شرط و شروط گذاشتن برای نسرین بود ، نداشت .
این یزدان دوست داشتنی ترین یزدانِ عالم بود …………. آنقدر که دلش می خواست تا ابد در این آغوش گرم و امن او بماند تا بمیرد و جان به جان آفرین تسلیم کند .
به پهلو در آغوش او قرار گرفته بود و یک سمت شانه اش را به سینه پهن و گرم او تکیه داده بود و گیج گاهش را جایی کنار استخوان ترقوه اش چسبانده بود و به مقابلش نگاه می نمود و از حس بودن در آغوش او ، غرق در حس های ناب و متفاوت و خارق العاده می شد .
#part697
#gladiator
ـ می دونی گندم …………… برعکس تو ، من خیلی خوشحالم که تو هیچ شباهتی به نسرین نداری . خوشحالم که مثل اون عشوه اومدن بلد نیستی ………. خوشحالم که هنوزم مثل سابق همونقدر پاک و دست نخورده باقی موندی …………. تموم وجودم غرق لذت میشه وقتی می بینم تا این حد برای داشتن و بودن با من مضطرب و نگرانی . برای یه مرد هیچ حسی بالاتر از این نیست که بدونه کل دنیای یه دختره . بدونه تکیه گاه و پناه امن یه دختره ………….. حتی فرقی نمی کنه اون دختر خواهرش باشه ، دخترش باشه ، دوست دخترش باشه ، زنش باشه ………….. اصلاً هر کسی که می خواد باشه . اما در همین حد بدون که تو این سال ها کم دخترایی از جنس نسرین وارد زندگیم نشدن که بعد از یکی دو ماه هم بیرون رفتن ………… دخترایی که هیچ وقت حضورشون تو زندگی من نه جدی شد و نه پر رنگ .
گندم بی اختیار سرش را به سمت او بالا کشید و به چانه مردانه و سیب برجسته گلویش نگاه کرد :
ـ چرا ؟
ـ چونکه خودشون خواستن که کسی جدیشون نگیره . اونا خواستن که با در اختیار گذاشتن خودشون برای ما مردا ، به زبون بی زبونی بهمون حالی کنن که اجازه داریم برای امیال جنسیمون ازشون استفاده کنیم و رابطمون و باهاشون در همین حد نگه داریم و جلوتر نریم …………. وگرنه هر آدم عاقلی می دونه که برای رسیدن به یک آدم شاید عشوه اومدن تا حدی کارساز باشه ………… اما لخت و عور شدن و خودت و تقدیم طرف مقابل کردن ، مطمئناً راه به جایی نمیبره ………….. مطمئن باش من هیچ وقت سمت دخترایی که خودشون و به راحتی آب خوردن در اختیار من میذارن ، کشیده نمیشم .
یزدان حرفش را زده بود ……….. حرف هایش هم منطقی بود و هم قاطعانه به نظر می رسید ، اما گندم نمی دانست چرا باز هم دلش آرام نمی گیرد و اینطور عجیب بی قراری می کند .
پس پارت283کجارفت،،چطور از طبقه ی پایین پریدن بالا،،و بحث حسادت گندم شروع شد