رمان گلادیاتور پارت 282

4.2
(116)

 

 

 

 

و بدون آنکه بخواهد منتظر شنیدن حرف اضافه تری بماند ، موبایلش را پایین آورد و تماس را قطع کرد .

 

 

 

گندم که با شنیدن اسم نسرین اضطراب ناشناخته و بدی در تنش نشسته بود ، خودش را از روی میز به سمت او کشید و آرام پرسید :

 

 

 

ـ نسرین اومده ؟

 

 

 

یزدان کلافه نفس عمیقی کشید و با همان ابروان درهم کشیده به ظرف غذای گندم اشاره کرد :

 

 

 

ـ آره …………. غذات و سریع تر بخور که باید زودتر برگردیم عمارت .

 

 

 

گندم که همان ابتدا با شنیدن اسم نسرین و آمدنش به عمارت اشتهایش به طور کامل کور شده بود ، چهره درهم کشیده ظرف چوبی پیتزایش را رو به جلو هول داد .

 

 

 

ـ دستت درد نکنه ، سیر شدم . دیگه نمی خورم .

 

 

 

ـ پس بلندشو بریم .

 

 

 

با ورود به عمارت ، یزدان ماشین را مقابل ساختمان پارک کرد و با ابروانی بهم نزدیک شده و با نگاهی تا حدی خشک و بی انعطاف و جدی از ماشین پیاده شد و با همان قدم های با صلابت و استوار همیشگی اش وارد ساختمان شد و گندم هم با دلی نگران و بی قرار ، با قدم هایی بلند به دنبالش راه افتاد .

 

 

 

با رسیدن به سالن توانستند نسرین را با کت و شلوار کرپ مشکی رنگ و کفش های پاشنه بلند ده سانتی جلوباز هم رنگ کت و شلوارش ، آن هم نشسته بر روی مبل های راحتی قرمز رنگ ببینند .

 

 

 

نسرین بلافاصله با شنیدن صدای قدم های سنگین و کوبنده ای که تنها می توانست متعلق به مردی بلند قامت و درشت اندام باشد ، نگاهش را از موبایل درون دستش گرفت و به سمت صدا بالا آورد و چرخاند و با افتادن نگاهش به او ، انگار که گل از گلش شکفته باشد ، لبخند پت و پهنی بر لبش نشست و در حالی که موبایلش را به درون کیف جمع و جور بر روی پایش برمی گرداند از روی مبل بلند شد و ایستاد .

 

 

 

تمام نگاهش معطوف به یزدان بود ………….. آنچنان که انگار گندمی که پشت سر یزدان با فاصله ای کم به سمتش می آمد را ندید .

 

#part681

#gladiator

 

 

 

ـ سلام یزدان جانم …………. همیشه به گردش آقا .

 

 

 

یزدان سری تکان داد و بدون آنکه تغییری در میمیک جدی و نامنعطف صورتش دهد ، جواب سلامش را زیر لبی داد و دست کوتاهی به نسرینی که برای دست دادن با او ، دستش را به سمتش دراز نموده بود ، داد .

 

 

 

گندم به او و شال توری مشکی دور گردنش و موهای دم اسبی بسته شده پشت سرش و آرایش همانند همیشه ، تمیز و بی نقصی که بر روی صورتش نشانده بود ، نگاه انداخت و قلبش ناکوک تر از قبل شروع به تپیدن کرد .

 

 

 

ـ به به گندم خانم ………….. سلامت کو عزیزم ؟

 

 

 

می توانست نگاه نسرین را که خیلی ریز بینانه بر روی شلوار بگ مدل لی در پایش ……….. و مانتوی آبی روشن اسپرت کوتاهی که در تنش بود و روسری ساده نخی سفید و آبی ای که به سرش پوشانده بود ، می چرخید را ببیند .

 

 

 

زیر لب و آرام در حالی که کنار یزدان ایستاده بود ، سلامش کرد :

 

 

 

ـ سلام .

 

 

 

ـ چی شد اینجا اومدی ؟

 

 

 

نسرین با شنیدن این سوال یزدان ، ابرو درهم کشیده نگاه از گندم گرفت و به سمت او چرخاند :

 

 

 

ـ ناراحتی برم .

 

 

 

یزدان روی مبل نزدیک به مبل نسرین نشست و پا روی هم انداخت و نگاه مستقیم و تیزبینش را در چشمان نسرین انداخت :

 

 

 

ـ بیشتر کنجکاوم که دلیل اینجا اومدنت اونم بعد از چندین ماه بدونم ……………. فکر کنم از مهمونی فرهاد ، لااقل پنج شش ماهی گذشته باشه ……….. اون موقع منتظر اومدنت بودم .

 

#part682

#gladiator

 

 

 

 

نسرین سر تکان داد ………….. از قبل به تمام این مسائل و جواب هایش فکر کرده بود .

 

 

 

ـ درسته . قبلاً که بهت گفتم بود برای فرهاد کار کنم …………… اما خب بعد از چند ماه ، تازه فهمیدم کار اصلیش چیه . دیدم که نه من به درد اون می خورم ، نه اون به درد من ……….. وقتی فهمیدم مسیر اصلی که فرهاد میره چیه و قراره که از من تو چه مسیری استفاده کنه ، کنار کشیدم …………… البته اینم بگم که من بدون خبر و پنهانی تمام لوازم و جمع کردم و بیرون اومدم . یعنی فعلاً هنوز کسی خبردار نشده که من از اون خونه بیرون زدم .

 

 

 

ابروان یزدان همانطور صاف بر روی پیشانی اش قرار گرفته بود ………… نگاهش نه بهت زده بود و نه حتی خشمگین و در هم فرو رفته …………. تنها چیزی که می شد در آن لحظه از آن چشمان یخ بسته خواند ، حس سرمای شدیدی بود که از آن نگاه سیاه و ظلمانی تراوش می کرد .

 

 

 

بدون آنکه تکانی به ابروانش دهد و یا بخواهد اخمی بر پیشانی ، که به آن طریق نشان دهد نسرین اهمیتی برایش دارد ، بنشاند ، خیلی عادی و با همان لحن سرد و خاموش ثانیه قبلش پرسید :

 

 

 

ـ مگه قرار بود تو چه مسیری ازت استفاده کنه ؟

 

 

 

نسرین عصبی از این لحن بی تفاوت و لحن خشک و یخی او ، پوزخندی بر لب نشاند و خودش را به سمت یزدان خم کرد :

 

 

 

ـ یعنی می خوای بگی تو از کار و کاسبی اصلی فرهاد خبری نداشتی ؟

 

 

 

یزدان همانطور خشک و جدی در چشمان او نگاه کرد و کوچکترین نرمشی در رفتارش نشان نداد .

 

 

 

نسرین گندم نبود که میان گله ای گرگ تک و تنها و بی پناه رها شده باشد ………… او آدم شناس قهاری بود ……….. این دختر رو به رویش به یک گرگ تبدیل شده بود ………….. این را مثل روز روشن حس می کرد .

 

#part683

#gladiator

 

 

 

نمی دانست در این سال هایی که نسرین تک و تنها زندگی اش را گذرانده بود چه اتفاقی افتاده ………… اما تنها چیزی که بر رویش به طور قطع اطمینان کامل داشت این بود که روزگار نسرین را هم همچون خودش به گرگی درنده بدل کرده بود …………. پس احتیاجی نبود تا در رفتارش با نسرین نرمشی نشان دهد ……… نسرین احتیاجی به نرم خویی اش نداشت .‌

 

 

 

ـ سوالم و با سوال جواب نده نسرین .

 

 

 

نسرین عقب نشینی کرد …………… یزدان خیلی بیشتر از انتظارش عوض شده بود . این مرد یخی و بی اعصاب مقابلش با این لحن خشک و گزنده را نمی شناخت .

 

 

 

از دور و اطرافیانش زیاد درباره یزدان خان شنیده بود …………… آن زمان که درباره خشونت های بی حد و حصر یزدان خان معروف می شنید ، فکر می کرد دیگران زیادی درباره او و ویژگی های اخلاقی عجیب و غریبش اغراق می کنند ………….. با خودش می گفت مگر می شود آن پسر آرام و حمایت گر گذشته ، تا این حد خشک و خشونت طلب شده باشد .

 

 

 

اما حالا که مقابل او و بُعد دیگری از شخصیت جدیدش قرار گرفته بود ، می دید که تمام چیزهایی که درباره یزدان خان می گفتند ، حقیقت داشته .

 

 

 

در لحن و صدای این مردِ با صلابت و قدرمند مقابلش دیگر نه خبری از مهر و محبت بود و نه عطوفتی .

 

 

 

ـ از چند وقت پیش زمزمه این بین بچه ها پیچیده بود که فرهاد در حال انتخاب چندتا دختر که مسئول خرید و فروش مواد و دختر و ارسالشون به کشورهای همسایه بشن ، هست ……………. دیروزم از این طرف و اون طرف به گوشم رسید که یکی از اون دخترای انتخابی منم ………… یزدان من هر چقدرم کثیف باشم ، هر چقدرم لجن باشم ، هر چقدرم نامردم باشم ………….. مواد فروش نیستم . دختر فروش نیستم .

 

 

 

یزدان اینبار با سوء ظن بیشتری به او نگاه کرد :

 

 

 

ـ مگه از همون اولم تو ماجرای کار و شغل فرهاد نبودی ؟ مگه تو خبر نداشتی که فرهاد چه غلطی می کنه ؟؟؟

 

#part684

#gladiator

 

 

 

نسرین سر تکان داد و خودش را کاملاً بی خبر نشان داد :

 

 

 

ـ بهم گفته بود پول شویی می کنه ……………. اما چیزی در این رابطه نگفته بود .

 

 

 

ـ پس تو این مدت براش چی کاری انجام می دادی ؟

 

 

 

ـ فرهاد یه آپارتمان هفت طبقه تو نیاوران داره که تو هر طبقش حدود 15 ، 16 تا روسپی فعالیت می کنن ………… کل اون آپارتمان یه جورهایی خونه خالیه . شبانه روزی داخلش مشتری در حال رفت و آمده ………….. مسئول حساب کتاب دستمزد روسپی ها من بودم ……… البته بگم اونجا هم من برای کسی مشتری جور نمی کردم . فقط حسابدار بودم .

 

 

 

یزدان نیشخندی بر لب نشاند …………. می دانست نسرین از کدام آپارتمان حرف می زند ………… خودش هم چندین سال پیش وقتی جوانی بیست و سه چهار ساله ای بیش نبود ، چند باری مهمان واحد های آن ساختمان بود . زمانی که هنوز فرهاد دشمن درجه یکش شناخته نشده بود ………… شاید باید خدا را شکر می کرد که آن زمان ها با آن رابطه های محافظت نشده و باری به هر جهتش ، بیماری ای نگرفته بود .

 

 

 

نسرین با دیدن پوزخند بر روی لبان یزدان ، با حس اینکه ممکن است یزدان همین الان جوابش کند و او را این عمارت بیرون بی اندازد ، نالید :

 

 

 

ـ تو گفتی خانوادم میشی …………. تو گفتی ازم حمایت می کنی . یزدان من از اونجا زدم بیرون . تو فرهاد و بهتر از هر کسی می شناسی ، بخوام برگردم بخاطر فرارم بی برو برگرد خونم و میریزه ………… دیگه نه راه پست دارم و نه راه پیش ……….. بگو که هنوزم ازم حمایت می کنی ………… بگو که هنوزم سر حرفت هستی .

 

 

 

گندم با نگرانی نگاهش را سمت یزدان کشید و بی اختیار دستش را بر روی شانه یزدان نشاند و شانه اش را فشرد .

 

 

 

تمام جانش را ترسی در بر گرفته بود که مستقیماً از سمت نسرین نشات می گرفت . نمی خواست یزدان قبول کند …………. نمی خواست پای این عفریته به این عمارت باز شود …………. نمی خواست نسرین به یزدان نزدیک شود ………….. نمی خواست یزدان را از دست دهد .

 

#part685

#gladiator

 

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و بی توجه به فشاری که گندم با دستش بر شانه اش وارد می کرد ، سری تکان داد :

 

 

 

ـ هستم .

 

 

 

قلب گندم به آنی فرو ریخت و چیزی میان سینه اش آوار شد .

 

 

 

یزدان ادامه داد :

 

 

 

ـ اما این بودن من بی شرط و شروط نیست . شرایط خاص خودش و داره .

 

 

 

نسرین به سرعت سر تکان داد و لبخندی بر لب نشاند :

 

 

 

ـ هر چی باشه قبوله .

 

 

 

پوزخند نشسته بر روی لبان یزدان پر رنگ تر از قبل شد …………. نسرین زیادی مشتاق به ماندن در این عمارت بود .

 

 

 

ـ اول شرطم و بشنو بعد قبولش کن ………….. شاید چیزی باشه که باب میل تو نباشه .

 

 

 

نسرین پلکی زد :

 

 

 

ـ باشه بگو .

 

 

 

ـ شرط اول ………. کاملاً تحت هر شرایطی باید تحت فرمان و کنترل من باشی ………….. قبل از تو هم به گندم گفتم ، اینجا هیچ خبری از خود سری و نافرمانی نیست . کوچکترین نافرمانی ببینم از کسی ببینم ، طرف و بی تعارف از این عمارت بیرون میندازم .

 

 

 

گندم در حالی که نگاه نگرانش ، خیره یزدانی بود که خیره خیره نسرین را نگاه می کرد ، با شنیدن حرف او دستش را بی اختیار از روی شانه او بلند کرد و مشت کرد و به سینه اش فشرد .

 

 

 

یادش نمی آمد یزدان برای او چنین شرط و شروطی گذاشته باشد ………….. اصلاً یادش نمی آمد که یزدان حرف از بیرون انداختنش زده باشد .

 

#part686

#gladiator

 

 

 

 

یزدان گاهی به او امر نهی می کرد و حتی گاهی هم از گزند تیر و ترکش های خشمش در امان نمی ماند ………… با این وجود هرگز حرف بیرون انداختش را پیش نکشیده بود . آن هم با این همه خودسری و نافرمانی هایی که او در این مدت از خودش به نمایش گذاشته بود که یزدان را هم حسابی عصبی و خشمگین کرده بود ………. اما باز هم حرفی از بیرون انداختنش به میان نیامده بود .

 

 

 

در حالی که صدای کوبش بلند و بی امان قبلش تمام گوشش را فرا گرفته بود ، پلکی زد و سعی کرد نفس عمیقی بکشد بلکه کوبش های قلبش کمی آرام گیرد .

 

 

 

نسرین حتی اندازه سر سوزنی از شنیدن شرط اول یزدان ، نه آشفته شد و نه همچون گندم قالب تهی کرد و نه حتی ترسید …………. عجولانه انگار که عادی ترین شرط دنیا را شنیده باشد سر تکان داد که یزدان باز ادامه داد :

 

 

 

ـ مورد دوم …………… گندم پارتنر و معشوقه منه ……

 

 

 

نسرین اندکی از شنیدن این خبر ابروانش لرزشی نامحسوس برداشت …………. به هیچ عنوان توقع شنیدن چنین چیزی نداشت .

 

 

 

به میان حرف او پرید :

 

 

 

ـ تو که تو مهمونی فرهاد گفتی چیزی بین تو و گندم نیست .

 

 

 

یزدان پوزخندی زد و تک ابرویی برای او بالا انداخت …………. چقدر خواندن این دختر راحت بود . هنوز هم بعد از چندین سال چشمان نسرین پیِ او بود .

 

 

 

ـ اون موقع واقعاً چیزی نبود ………….. اما از اون زمان تا الان پنج شش ماهی فکر کنم گذشته . پس خیلی هم غیر عادی نیست که بین من و گندم یه چیزایی عوض شده باشه .

 

 

 

بین او و گندم هیچ چیز تغییر نکرده بود . نه احساسش تغییر رنگ داده بود و نه حتی نوع نگاهش بر روی گندم عوض شده بود …………… اما عقل سلیم می گفت که تمام جوانب احتیاط را رعایت کند .

 

 

 

گندم چیزی نبود که بخواهد سرش ریسک و یا بی احتیاطی کند . وقتی قرار بود نسرین برای مدت نامعینی با آنها زندگی کند ، نمی توانست کل حقیقت را به او بگوید و از او توقع بی احتیاطی نکردن هم داشته باشد .

 

#part687

#gladiator

 

 

 

تنها کافی بود نسرین مقابل نگهبانانش و یا جلال و دیگر خدمه این عمارت یک سوتی کوتاه در ارتباط با رابطه میان خودش و گندم دهد تا جان گندمش را برای همیشه در خطر بی اندازد ………… می دانست بودن جاسوس در دور و اطرافش چیز عجیب و غریبی نیست …………. همانطور که او همه جا جاسوس و خبرچین داشت .

 

 

 

نمی خواست به گوش رقبایش برسد که گندم نقش شریان اصلی حیاتش را دارد .

 

 

 

نسرین شوکه پلکی زد ………… انگار شنیدن چیزهایی که از دهان یزدان بیرون می آمد برایش زیادی سنگین و غیر قابل فهم و باور بود .

 

 

 

ـ یعنی داری میگی ………… با گندم ………….

 

 

 

و چشمانش بی اختیار به سمت گندمی که کنار یزدان ایستاده بود کشیده شد …………… یزدان گندم را به عنوان معشوقه اش انتخاب کرده بود ؟

 

 

 

اصلاً چرا انتخاب نکند ؟؟؟ گندم آن ملاحت و زیبایی که یک دختر احتیاج داشت را دارا بود .

 

 

 

نسرین با خودش که تعارف نداشت ………… به نظرش گندم هر چیزی که احتیاج داشت تا توسط آن بتواند یک مرد را اغوا کند و به سمت خودش بکشد را داشت ………….. پس خیلی عجیب و غریب نبود اگر یزدان به سمت او کشیده می شد و او را به عنوان معشوقه خودش انتخاب می کرد .

 

 

 

یزدان ابروانش را بالا فرستاد و گردنش را اندکی به سمت نسرین کشید :

 

 

 

ـ آره دقیقاً همون چیزی که از تو ذهنت داره می گذره درسته …………. من با گندم وارد رابطه شدم و به هیچ عنوان دلم نمی خواد کسی چیزی از گذشته من یا گندم و یا حتی خودت بفهمه ………….. که اگه متوجه بشم از دهنت چیزی بیرون پریده ، مطمئن باش راحت از این مسئله عبور نمی کنم و جدی باهاش برخورد می کنم …………. این مسئله رو به گندم هم گوشزد کردم .

 

 

 

نسرین باز هم سر تکان داد ………….. چاره ای جز قبول کردن نداشت . او محکوم به قبول کردن تمام شرط و شروط های یزدان بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

مطمئنم نسرین اومده برای فرهاد جاسوسی کنه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x