یزدان نگاهش را از مقابلش گرفت و به سمت چشمان او پایین کشید .
ثانیه ای بیشتر طول نکشید که از دیدن نگاه گرم و شهد عسل دارِ گندم ، سرش پایین تر رفت و لبانش بر روی پیشانی او نشست و بوسه ای آرام زد و در همان حال زمزمه نمود :
ـ حالا آروم شدی ؟
ـ نه .
یزدان که هنوز تماس لبش از پیشانی او جدا نشده بود ، همانطور متعجب مکثی کرد و با کمی تامل ، در حالی که ابروانش طلبکارانه در هم گره می خورد ، سر عقب کشید و چپ چپ در چشمان او نگاه کرد .
توقع شنیدن نه ای به این صراحت و قاطع نداشت …………. شاید توقع داشت از دهان گندم بشنود که حرف هایش برای او همانند آب بر روی آتش بوده …………. و یا لااقل بشنود که حرف هایش تا حدودی دلش را آرام کرده ……….. اصلاً هر چیزی بشنود ، الا این نه قاطع .
انگشت اشاره اش را خم کرد و ضربه نچندان محکم به پیشانی گندم زد که در آن حال و هوا باعث خنده گندم شد .
کارهای یزدان به هیچ عنوان قابل پیش بینی نبود ………….. یک لحظه پیشانی اش را می بوسید و لحظه دیگر اخم کرده ضربه ای به پیشانی اش می زد .
ـ می دونی چرا حرفام آرومت نمی کنه ؟
گندم هنوز هم لبخند نصفه و نیمه اش را بر روی لبانش داشت …………… و در حالی که خودش را از نگاه سیاه و تاریک و اخم آلود یزدان در آغوش او جمع می نمود ، آرام و زمزمه مانند همانند خودش جواب داد :
ـ نه . چرا ؟
#part699
#gladiator
یزدان ضربه دیگری به پیشانی او زد و در همان حال گفت :
ـ بخاطر اینکه تو این مخت بجای مغز پاره سنگ کار گذاشتن ……………. وگرنه یه آدم عاقل قاعدتاً باید با این همه حرفی که من زدم ، قانع می شد و آروم می گرفت .
لبخند بر روی لبان گندم پر رنگ تر شد که یزدان همانطور ادامه داد :
ـ با این شرایطی که من دارم و با این وضع خطرناک کار و بارم ، به آخرین چیزی که می تونم فکر کنم اینه که با یه دختر وارد یه رابطه جدی بشم یا حتی بخوام پام و فراتر بذارم و به ازدواج فکر کنم ………….. هنوز انقدر عقلم کم نشده که دست یه دختر و بگیرم و وارد این زندگی پر از خطر کنم …………. خیلی بخوام هنر کنم ، از پس سر و سامون دادن تو بر بیام .
گندم ابرو بالا داد ……………. یزدان چه علاقه ای به سر و سامان دادن او داشت که هی حرفش را پیش می کشید ؟؟؟ او که شکایتی از زندگی فعلی اش نداشت .
ـ یعنی می خوای برام شوهر پیدا کنی ؟
یزدان چپ چپ نگاهش کرد :
ـ اگه مورد خوبی پیدا بشه و قابل اطمینان باشه و سرش به تنش بی ارزه شاید روش فکر کردم ………. فعلاً که چنین موردی پیدا نشده .
گندم خواست جوابش را بدهد که با ضربه ای که به در خورد ، نگاه جفتشان به آن سمت کشیده شد .
ـ مثل اینکه امشبم خواب به من حرومه .
گندم بدون آنکه تکانی به خودش دهد و یا قصد بیرون آمدن از آغوش او را داشته باشد ، نگاهش را از در گرفت :
ـ ولش کن ، بذار هر کسی که پشت درِ فکر کنه که خوابی .
#part700
#gladiator
یزدان دستانش را از دور تن او باز کرد :
ـ برو در و باز کن . ممکن جلال پشت در باشه و کار مهمی باهام داشته باشه .
با اینکه دستان یزدان از دورش باز شده بود ، اما او خودش را از سینه اش جدا نکرد .
ـ ساعت دوازده شبه …………… الان وقت خوابه ، نه کار .
یزدان دست روی شانه او گذاشت و او را از سینه اش جدا کرد :
ـ با من یکی به دو نکن ، برو در و باز کن .
گندم ناراضی و بالاجبار از سینه او جدا شد و در چشمان او نگاه نمود :
ـ به خدا به جایی بر نمی خوره اگه یه امشب و بی خیال جلال جونت بشی .
یزدان اینبار با جدیت در چشمانش نگاه کرد و هشدار آمیز صدایش زد …………. باید یک شرط و شروط هایی هم برای این زبان گندم می گذاشت :
ـ گندم .
گندم نچی کرد و در حالی که به سمت جعبه دستمال کلینکس بر روی پا تختی کنار تخت خم می شد تا دستمالی بردارد و دستان چربش را پاک کند ، گفت :
ـ خیله خب حالا نمی خواد اون مدلی نگام کنی . الان میرم در و باز می کنم .
و در حالی که روسری اش که به روی شانه هایش افتاده بود را دوباره بالا می کشید تا بر روی سرش بکشد ، به سمت در راه افتاد و در را باز کرد .
با دیدن آدم پشت در اطاق ، بی اختیار ابروانش اندکی بهم نزدیک شدند …………. توقع دیدن هر کسی در پشت در این اطاق را داشت ، الا نسرین …………. آن هم با آن لباس خواب مشکی و سرخابی رنگ نچندان بلندی که درازایش به زور به سر زانوانش می رسید .
میشه لطفا به ترتیب پارت بزارید؟؟۲۸۳ کو پس؟؟
ممنون فاطمه جان کاش همیشه همینجوری پارت میدادی😂😂