رمان گلادیاتور پارت 191 - رمان دونی

 

 

 

 

 

گندم که نگاهش هنوز هم روی دختران باقی مانده در سالن نشسته بود ، با شنیدن حرف های یزدان ، نگاهش را سمت چشمان او بالا کشید و بی اختیار خودش را بیشتر از قبل در آغوش او جمع کرد . دلش می خواست می توانست سرش را در سینه یزدان مخفی کند و چشمانش را روی اتفاقاتی که داشت در سالن می افتاد ، می بست .

 

 

 

خدمتکارها میز بلند و طویل شام را آماده کردند و فرهاد با صدای بلندی همه را برای شام دعوت کرد .

 

 

 

صدای خنده های مستانه و بشاش و ذوق زده برخی از مردانی که دختران را با خود به سمت میز شام می کشیدند به گوشش می رسید و حالش را بدتر از قبل می کرد ……………… دلش می خواست بجای رفتن به سر آن میز پر رنگ و لعاب و خوردن شام ، بالا رود و خودش را درون اطاقشان حبس کند .

 

 

 

یزدان پشت میز نشست و گندم هم صندلی کناری او را بیرون کشید و کنارش با فاصله ای بسیار اندک نشست . یزدان از گوشه چشم نگاهی به او انداخت و به خدمتکاری که کنارشان ایستاده بود ، اشاره زد که ظرف غذای گندم را پر کند .

 

 

 

گندم معترض نگاهش را سمت یزدان کشید و آرام گفت :

 

 

 

ـ من سیرم یزدان ……….. چیزی از گلوم پایین نمیره .

 

 

 

یزدان برای خودش غذا کشید و بدون آنکه نگاهش را سمت گندم بکشد جوابش را داد …………… باید گندم را قوی بار می آورد . گندم زیادی شکننده به نظر می رسید .

 

 

 

یاد آن اوایل خودش که همراه با تورج برای اولین بار پایش به چنین مجالسی باز شده بود ، افتاد …………… او هم همچون گندم وقتی دختران در بند کشیده ای که برای خرید و فروش ، قیمتی رویشان گذاشته می شد را دید ، حالش بهم ریخت و تا چندین روز کابوس رهایش نکرد .

 

 

 

اما همه چیز برای یزدان همانطور سخت و غیرقابل تحمل باقی نماند …………….. یزدان مجبور به تغییر بود . تغییری که هر چند سخت و زجرآور به نظر می رسید ، اما او محکوم به آن بود .

 

 

 

نیم ساعتی پشت میز نشستند و یزدان گه گاهی به گندمی که تنها برای خالی نماندن عریضه با غذای درون ظرفش بازی می کرد نگاهی می انداخت .

 

 

 

ـ بلندشو بریم بالا .

 

 

 

 

 

گندم تمام مدت با نگاهی پایین انداخته تنها به ظرف غذای مقابلش نگاه می کرد و هر چند ثانیه یکبار برنج های درون ظرفش را با قاشق به این سمت و آن سمت بشقابش هدایت می کرد .

 

 

 

با شنیدن این جمله یزدان ، بدون هیچ گونه اتلاف وقت قاشق و چنگال درون دستش را درون ظرف دست نخورده اش رها کرد و صندلی اش را عقب کشید و از پشت میز بلند شد ……………… انگار می ترسید با ذره ای تعلل یزدان از بالا رفتن منصرف شود و او مجبور شود ، باز هم چند ساعت دیگر در میان این جمع بماند و این فضای چندش آور را تحمل کند .

 

 

 

بالا رفتند و یزدان دست درون جیب کت در تنش کرد و کارت اطاقشان را درآورد و درون شیار کشید و در را باز کرد و اجازه داد گندم جلوتر از خودش وارد اطاق شود .

 

 

 

در را بست و به سمت ساکش راه افتاد و دست به کت در تنش برد و آن را از تنش خارج کرد و لبه مبلی که نزدیکش قرار داشت انداخت و شلوارک و تاپ ورزشی ست همش را از داخل ساک بیرون کشید .

 

 

 

خواست به سمت حمام برود که با ندیدن گندم در اطاق ، نگاهش را جستجوگرانه ، بیشتر این سمت و آن سو گرداند و با پیدا نکردنش قدم هایش را به سمت بالکن کشاند .

 

 

 

گندم لبه بالکن ، آن طرف استخر ایستاده بود و دستانش را درون سینه اش درهم قلاب کرده بود و به باغ نیمه تاریک پایین نگاه می کرد .

 

 

 

کلافه پفی کشید ……….. گندم را درک می کرد . او هم همین روزها را سپری کرده بود ………. او هم ذره ذره این ترس ها را از نزدیک لمس نموده بود .

 

 

 

تاپ و شلوارک درون دستش را لبه تخت که نزدیکش قرار داشت انداخت و آرام وارد بالکن شد و کنار او قرار گرفت و پا به عرض شانه باز نمود و دستانش را درون جیب شلوارش فرو کرد و او هم شبیه گندم به باغ نیمه تاریک پایین خیره شد .

 

 

 

ـ به چی فکر می کنی ؟

 

 

 

ـ تموم اون دخترا رو …………. به زور آورده بودن اینجا ؟؟؟ نه ؟؟؟

 

 

 

یزدان حرصی پلک بست و اندک ابرویی درهم کشید و نفسش را صدا دار و پف مانند بیرون فرستاد .

 

 

 

ـ نه ………….. زوری در کار نبوده .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛ سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
1 سال قبل

این رمان خیلی مزخزف شده.نمیدونم نویستدش زن یا نه.. ولی گمان نکنم. چون شخصیت زن. ی م‌جود پست وحقیر وهمش دربند کشیده نشون داده برای لذت مردان. متاسفم واسه همچین رمان وهمچین شخصبتهای که ساخته شده. حالم از دختر بودن خودم بهم خورد باخونون ابن‌رمان

هانی
هانی
1 سال قبل
پاسخ به  بی نام

واقعا خوب گفتی مزخرف شده کلا زن رو انقدر بی ارزش نشون میده که اصلن آدم شک میکنه نویسنده انسان باشه حالا جنسیتش بماند، واقعا آدم متاسف میشه برای خودش و همه زنها و بیشتربرایدیدگاه این نویسنده ب زن و زندگی

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x