یزدان حرصی نگاهش را سمت گندم کشید و با دست و اندک فشاری که به شانه او آورد ، مجبورش کرد تا او دوباره سر روی متکایش بگذارد .
معترض و هشدارگونه صدایش زد تا گندم بداند چه می گوید :
ـ گندم .
اما گندم انگار که نه قصد کوتاه آمدن داشت ، نه قصد بی خیال شدن . همانطور که سر روی بالشتش گذاشته بود ، دوباره پرسید :
ـ یعنی باهاش نبودی ؟
یزدان حرصی تر از قبل نگاهش کرد :
ـ نه .
ـ پس از کجا فهمیدی ؟
یزدان مجدداً نگاهش را از او گرفت و پلک هایش را بست …………. گندم لجوج ترین دختری بود که در تمام این طول عمر سی و خورده ای ساله اش دیده بود .
ـ چندین بار اتفاقی زمانی که داشت از ماشین این پسر و اون پسر پیاده می شد ، دیدمش .
ـ خب …… خب شاید دوست پسراش بودن . من خیلی از دخترا رو دیدم که این هفته با این پسر دوست میشن ، هفته بعد میرن سراغ یه پسر دیگه .
یزدان نچی کرد و اجباراً پلک گشود و نگاهش را سمت گندم کشید .
ـ هیچ دوست پسری به دوست دخترش برای چند ساعت بودن باهاش پول نمیده ………… مگر اینکه اون دختر شغلش این باشه که بابت چند ساعت بودن با یه پسری پولی رو دریافت کنه ……….. اون کاووس عوضی نسرین و سمت این راه سوق داد . نصف پولی که نسرین از این را در می آورد ، کاووس ازش می گرفت . کاووس براش مشتری جور می کرد . نسرین اون اوایلش خیلی راضی نبود ، اما کم کم تعریفاتی که پسرا از تن و بدنش می کردن ، زیر دندونش مزه کرد و دیگه نتونست این کار و کنار بذاره .
گندم با حالی خراب و متاثر ابرو درهم کشید ………….. او هم به خوبی کاووس را به خاطر می آورد .
ـ من ……. من فکر می کردم ……….. فقط من بودم که کاووس می خواست این بلا رو به زور سرم بیاره ……….. نگو همه دخترا رو همین شکلی به زور تو این خط انداخته .
ـ بگیر بخواب گندم . به اندازه کافی امروز ظرفیتم از چیزایی که شنیدم و دیدم تکمیل شده ……….. دیگه جون مرور خاطرات مزخرف گذشته رو ندارم .
و بدون آنکه منتظر حرف دیگری از زبان او بماند ، پشتش را به گندم کرد و گندم را در دنیایی از افکار درهم و برهمش تنها گذاشت .
گندم آرام و زیر لبی گفت :
ـ شبت بخیر .
نیمه های شب بود که با حس ضربه نسبتاً آرامی که به کمر یزدان کوبیده شد ، یزدان به سرعت هوشیار شد و بدون آنکه نشانی از بیدار شدنش نمایان کند آرام دستش را به زیر متکای زیر سرش فرستاد و کلت کمری اش را از زیر متکای بیرون کشید و به همان آرامی زیر پتو فرستاد و در مسیر جایی که ضربه آرام را حس نموده بود نشانه گرفت و به سرعت و در صدم ثانیه ای به پشتش چرخید و در روشنایی کم سوی چراغ خواب چشمش را برای دیدن نفر سوم درون اطاق چرخاند .
با ندیدن خبری ، از حالت نیم خیز خارج شد و روی تخت نشست و نگاه هشیارتر شده اش را پی در پی در اطاق چرخاند .
با ضربه نسبتاً محکم تری که به پایش خورد ، نگاهش بلافاصله پایین کشیده شد و روی گندمی که دست و پاهایش از پتو بیرون افتاده بود ، نشست و تازه جریان و فهمید ………….. پفی کشید و کلت زیر پتو مانده اش را از حالت ضامنش خارج کرد و مجدداً به زیر متکایش فرستاد .
ـ هنوزم که مثل همون بچکی هات تو خواب جفتک میندازی دختر .
روی گندم خیمه زد و سعی نمود با آرام ترین حالت ممکن پتو را از زیر دست و پای او بیرون بکشد و رویش را بپوشاند .
اینبار به پهلو و رو به گندم دراز کشید و پتو را تا اواسط سینه خودش بالا کشید و پلک هایش را بست .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شکنجه است این دختر! شکنجه!!
دمت گرم گل گفتی.😊