رمان گلادیاتور پارت 293 - رمان دونی

 

 

 

 

 

گندم ابرو بالا داد ………….. کم پیش می آمد که یزدان بخواهد بر روی لباس های در تن او ایرادی بگذارد و یا بخواهد عیب و ایرادی به آنها بگیرد …………… در اکثر مواقع همه چیز در اختیار خودش بود ……………….. از پوشش بگیر تا اینکه چگونه در انظار ظاهر شود .

 

 

 

و حالا این حساسیتی که او بر روی لباس در تنش نشان می داد برایش اندکی جای تعجب داشت .

 

 

 

ـ در این حدم نیست یزدان …………… الکی اغراق نکن .

 

 

 

یزدان عصبی همچون شیرهای در بیشه نفسش را هوف مانند و پر صدا و حرصی بیرون فرستاد .

 

 

 

اگر دستش باز بود ، اگر زمان داشت ، صبر می کرد تا این مردک برود و لباس دیگری برای گندم پیدا کند و بیاورد ………….. اما در این شرایط نه دستش باز بود و نه زمان نداشت .

 

 

 

در حالی که از کنارش رد می شد و به سمت در گام برمی داشت ، لباس هایش را در بغل او انداخت :

 

 

 

ـ لباسای منم بذار داخل این کیسه . وقت دیگه ای نداریم .

 

 

 

گندم لباس های او را هم درون کیسه فرو کرد و بعد از انداختن آن شال بزرگ نخی لیمویی کار شده بر روی سرش ، از اطاق خارج شد و به یزدان از پشت سر نگاه نمود .

 

 

 

یزدان هم پیراهن بلند سفید رنگی که همچون لباس خودش ، بلندایش تا لبه زانوانش می رسید به تن کرده بود ، به همراه شلوار نخی سفید رنگ نسبتاً گشاد .

 

#Part785

#gladiator

 

 

 

با خروجشان از ساختمان ، چشمان گندم بر روی نگهبانانی که حالا آنها هم لباس هایی همچون لباس های یزدان ، اما در رنگ های دیگر به تن کرده بودند نشست ………….. حتی جلال و معین هم لباس های محلی به تن کرده بودند .

 

 

 

همان مردی که برایشان لباس جور کرده بود ، باز به سمتشان آمد و دست درون جیب شلوار سفید گشاد در پایش کرد و لحظه ای دیگر مشتی سوئیچ از جیبش خارج کرد و به سمت یزدان گرفت :

 

 

 

ـ اینم سوئیچ ماشین هایی که خواسته بودید . دوتا پژو پارس . دوتا سمند ، دوتا دنا ، دوتا هم آردی …………. همه ماشین ها همین حیاط پشتی پارک شدن . فقط آقا یکی از پژو پارس ها رو برای شما در نظر گرفتم . جاسازها هم زیر صندلی های عقب قرار دارن .

 

 

 

و سوئیچ ها را به سمت یزدانِ ابرو درهم کشیده گرفت و در کف دست او قرار داد .

 

 

 

یزدان بی حرف سوئیچ ها را گرفت و سری به معنای تایید برای او تکان داد و بلند جلال را صدا زد .

 

 

 

ـ جلال .

 

 

 

جلال که کنار دیگر نگهبانان ایستاده بود ، با قدم های بلند خودش را به او رساند .

 

 

 

ـ بله قربان ؟

 

 

 

یزدان دستش را به سمتش گرفت و سوئیچ ها را به او داد .

 

 

 

ـ این سوئیچ ها رو بین بچه ها تقسیم کن . تمام ماشین ها پشت این ساختمون پارک شدن . یکی از پژو پارس ها برای منه ، اون یکی رو هم خودت و معین بردارید . به بچه ها بگو ماشینا رو بیارن این طرف …………. فقط عجله کنید وقت آنچنانی برامون نمونده . باید حرکت کنیم .

 

#Part786

#gladiator

 

 

 

ـ چشم قربان .

 

 

 

دقایق دیگر ماشین هایی که برایشان آماده شده بود ، یکی یکی و پشت سر هم از حیاط پشتی بیرون آمدند و ردیفی کنار هم ایستادند و یزدان به همه آنها نگاه اجمالی انداخت و پلاک هایشان را از نظر گذراند .

 

 

 

همه پلاک های همین منطقه بودند و این خوب بود . ایمنی کارش را بالا تر می برد .

 

 

 

جلال از ماشینی که یزدان برای خودش در نظر گرفته شده بود بیرون آمد و در را برای او باز گذاشت .

 

 

 

ـ بفرمایید قربان .

 

 

 

یزدان در حالی که سری برای او تکان می داد ، رو به گندمی که بلاتکلیف و کیسه به دست کنارش ایستاده بود گفت :

 

 

 

ـ بشین گندم .

 

 

 

گندم دست به دستگیره در گرفت و در را باز نمود و روی صندلی جلو نشست و از پشت شیشه به یزدانی که به چندتا از نگهبانان دستوراتی می داد نگاه انداخت .

 

 

 

ـ همه افراد بیان اینجا .

 

#Part787

#gladiator

 

 

 

 

تمام نگهبانانی که در آنجا حضور داشتند به سمت یزدان آمدند و مقابلش ایستادند .

 

 

 

یزدان ادامه داد :

 

 

 

ـ تمام تجهیزات و لوازمتون و به ماشین های جدیدتون منتقل می کنید و تو مکان جاسازشون ، دقیق و بدون هیچ خطا و ایرادی جاسازی می کنید .

 

 

 

نفس عمیقی کشید و نگاه جدی شده اش را میان افراد چرخی داد و ادامه داد :

 

 

 

ـ از زاهدان که رد بشیم ممکنه تو قسمت ایست بازرسی ماشینی رو متوقف کنن …………….. فقط ماشین متوقف شده می ایسته و ماباقی ماشین ها بدون کوچک ترین جلب توجهی رد میشن و دو کیلومتر جلوتر منتظر ماشین متوقف شده می مونن . تاکید می کنم ، نمی خوام هیچ جلب توجهی انجام بشه . حتی اگه ماشینی متوقف شده ، نمی خوام سرعتتون تغییری پیدا کنه و بالا و پایین بشه ………….. با همون سرعت سابقتون مسیر و ادامه می دید و رد می شید . دو کیلومتر جلوتر ، برای پونزده دقیقه منتظر ماشین متوقف شده می شیم ، اگه تا پونزده دقیقه صبر کردیم و اومد ، که همه باهم حرکت می کنیم و دوباره تو جاده می افتیم و میریم . اما اگر نیومد ، بدون اون ماشین حرکت می کنیم و به سمت میرجاوه مسیرمون و ادامه می دیم . اگه تو ایست بازرسی مشکلی پیش اومد که خواستن ماشین و کامل بگردن و شما رو مجبور به پیاده شدن از ماشین کردن ، اگر شرایط و نامساعد حس کردید ، بلافاصله از محل مورد نظر متواری بشید . به هیچ وجه خودتون و دست ایست بازرسی نمی دید . مفهوم بود ؟؟؟

 

 

 

شیشه های ماشین بالا بود و در ماشین هم بسته ……….. اما این باعث نمی شد تا صدای یزدان به گوش گندم نرسد و هر لحظه با حرف هایش قلبش را بیشتر به لرز نیندازد .

 

#Part788

#gladiator

 

 

 

 

هنوز درگیر حرف ها و دستورات یزدان بود که در عقب از دو سمت باز شد و تنش به سرعت به سمت عقب چرخید و به دو نگهبانی که حالا در پوشش لباس محلی در حال بیرون کشیدن دشک مشکی صندلی عقب بودند نگاه انداخت .

 

 

 

او در این مدت درباره چنین عملیات هایی زیاد از معین پرسیده بود ، اما به قول معروف « شنیدن کی بوَد مانند دیدن » .

 

 

 

هیچ چیز همانند همان چیزهایی که از دهان معین شنیده بود ، نبود ………….. یا لااقل به این پررنگی و ترسناکی که می دید ، نبود .

 

 

 

دشک مشکی صندلی عقب کاملاً بلند شد و چشمان گندم به محفظه خالی بزرگی که در زیر دشک قرار داشت ، افتاد .

 

 

 

نگهبانان ساک اسلحه او و یزدان ، به همراه ساک دیگری که احتمالاً ادوات نظامی دیگر یزدان بود ، در محفظه جاساز کردند و ثانیه بعد دشک صندلی باز سر جایش قرار گرفت و محکم شد و همه چیز به همان شکل اول خودش درآمد .

 

 

 

درهای عقب بسته شد و یکی از نگهبان ها به سمت یزدانی که در حال صحبت با جلال بود ، رفت و کنارش ایستاد .

 

 

 

ـ قربان جاساز ماشین شما تموم شد .

 

#Part789

#gladiator

 

 

 

 

یزدان نگاهش را به سمت نگهبان چرخاند و سری برای او تکان داد .

 

 

 

ـ خوبه ……….. جلال ، به بقیه ماشین ها هم سر بزن که کارشون و دقیق و بدون هیچ اشکالی انجام داده باشن .

 

 

 

جلال هم سری تکان داد و بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت دیگر ماشین ها رفت و یزدان در راننده را باز نمود و کنار گندم قرار گرفت و نفس خسته اش را صدا دار بیرون فرستاد .

 

 

 

گندم که انگار تازه هول و ولا و ترس در جانش نشسته باشد ، به سمت یزدان چرخید و نگاه دو دو زده اش در چشمان او نشست .

 

 

 

ـ اگه ………… اگه دست پلیس ها بی افتیم ، چه بلایی به سرمون میاد ؟

 

 

 

نگاه یزدان در حالی که از شیشه جلو ماشین تماماً معطوف به جلال بود تا تایید چک ماشین ها را از او بگیرد ، جواب او را داد :

 

 

 

ـ تو رو اگه بگیرن ، فوقش یه پنج شش سال زندان برات می برن . اما برای من مسئله یه ذره فرق می کنه .

 

 

 

جلال از همان فاصله بیست سی متری ، شست دست راستش را برای یزدان بالا برد و به معنای تایید نشانش داد که یزدان با خیال جمع تری سوئیچ چرخاند و ماشین را روشن کرد و نگاهی به ساعت ماشین که ساعت یک ربع به نه شب را نشان می داد ، انداخت .

 

 

 

گندم نگران تر شده نسبت به قبل ، خودش را به سمت یزدان کشید و دست روی ران او گذاشت و آرام فشردش .

 

 

 

ـ چه فرقی …………. میکنه ؟ مگه ……. چی کارت می کنن ؟؟؟

 

#Part790

#gladiator

 

 

 

 

یزدان لبخند یک طرفه ای که بی شباهت به پوزخند نبود بر روی صورتش نشاند و ماشین را به حرکت درآورد و به عنوان اولین ماشین ، آرام از حیاط بزرگ خانه خارج شد و دوباره در آن کوچه نچندان پهن سنگلاخی افتاد و از آینه میان ماشین نگاهش را به ماشین پشت سری اشان که یکی یکی و پشت سر هم از خانه خارج می شدند ، داد .

 

 

 

ـ کار خاصی نمی کنن . فقط اگه متوجه بشن اون یزدان خانی که جایگزین ایرج شده و چندین ساله تو کار قاچاق عتیقه است منم ، حتی دیگه زندانمم نمی ندازن .

 

 

 

گندم وحشت زده تر شده نسبت به ثانیه های قبل ، فشار پنجه هایش بر روی ران او بیشتر شد …………… اینکه او را حتی زندان هم نمی انداختند ، به هیچ عنوان خوب به نظر نمی رسید .

 

 

 

ـ پس ………… پس ……….. چی ……….. چی کار می کنن ؟

 

 

 

یزدان نگاهش را به سمت او چرخاند و با عادی ترین لحن ممکن ، انگار که بخواهد در مورد پیش پا افتاده ترین چیز ممکن صحبت کند ، جوابش را داد :

 

 

 

ـ اعدام .

 

 

 

گندم وحشت زده و ترسیده و خشک شده ، به اویی که عادی مسیر پیش رویش را در ظلمات شب پیش می رفت ، نگاه انداخت و دستش را که بر روی ران او قرار داده بود ، عقب کشید و به سینه خودش چسباند و لباسش را میان پنجه هایش مشت کرد و فشرد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه به صورت pdf کامل از دلارام

      خلاصه‌ی رمان:   دخترا متفاوت اند‌. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح

    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر با مرگ…   این رمان فصل دوم داره🤌🏻   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

ممنون فاطمه جان😍

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x