رمان گلادیاتور پارت 309 - رمان دونی

 

 

 

 

یزدان تمام آن شب را در خوابی عمیق فرو رفت . تنها گاهی پلک های عرق کرده اش را باز میکرد و به گندمی که نگران بالا سرش نشسته بود ، نگاه کوتاهی می انداخت و باز پلک هایش روی هم می افتاد و درون خواب عمیقش فرو می رفت .

 

 

 

آنقدر آن شب حال یزدان خراب بود و شرایطش بخاطر خون زیادی که دست داده بود وخیم به نظر می رسید که حتی متوجه پزشکی که جلال بالا سرش آورد و شانه اش را معاینه و پانسمان کرد ، نشد .

 

 

 

فردای آن روز ، وقتی یزدان با درد شانه اش از خواب بیدار شد ، گندم را مچاله شده در کنارش ، آن هم بدون هر گونه پتو و بالشت و دشکی دید ……….. آن هم در حالی که دست چپش را همچون شی با ارزشی میان دو دستش گرفته بود و به صورتش چسبانده بود .

 

 

 

دستش را از میان پنجه های او بیرون کشید که بتواند از جایش بلند شود که گندم با حس تحرک او ، همچون فنری از جایش پرید و سر جایش نشست و با چشمانی گشاد شده و سرخ و نگران بالا سرش خیمه زد .

 

 

 

ـ چی شده ؟ درد داری ؟ بگم جلال دوباره دکترت و خبر کنه ؟

 

#gladiator

#part907

 

 

 

یزدان به چشمان سرخ و پف کرده و موهای درهم او نگاه انداخت و با صدایی خش برداشته ، آرام پرسید :

 

 

 

ـ ساعت چنده ؟

 

 

 

گندم به سرعت نگاهش را به سمت ساعت کشید :

 

 

 

ـ یک ربع به دوازده .

 

 

 

یزدان ابرو درهم کشیده فوشی زیر لب داد :

 

 

 

ـ امروز کلی کار داشتم . باید ساعت 9 صبح از خونه بیرون می زدم .

 

 

 

و دست به کتفش گرفت و برای بلند شدن نیم خیز شد که گندم هول کرده به سرعت دست به شانه سالمش گرفت :

 

 

 

ـ کجا یزدان ؟ کجا می خوای بری ؟ تو احتیاج به استراحت داری . دیروز کلی خون ازت رفته . کلی بهت دارو تزریق کردن تا دوباره بتونی سرپا بشی . کجا می خوای بری ؟ ها ؟ قیافت و دیدی ؟ رنگ به رخت نمونده ………. بخواب . جان گندم دراز بکش یزدان‌.

 

 

 

یزدان بی توجه به صدای نگران و پر از تشویش او ، دست او را با یک حرکت از شانه اش جدا کرد و در حالی که شانه باندپیچی شده اش را فشار می داد و از جایش بلند می شد ، گفت :

 

 

 

ـ من بخوام استراحت کنم ، بارو وجمع می کنن ، میبرن .

 

#gladiator

#part908

 

 

 

گندم نگران خودش را سمت او کشید :

 

 

 

ـ یزدان ……

 

 

 

ـ باید بلندشم گندم ……… من نباشم گوه کشیده میشه به همه چیز ………… بیسیم و بده .

 

 

 

گندم بیسیم را به دستش داد و یزدان با همان چهره درهم کشیده از درد شانه اش ، بیسیم را از دست او گرفت و شاسی کنارش را فشرد :

 

 

 

ـ جلال …….. جلال .

 

 

 

ثانیه ای نبرد که صدای جلال از آن طرف خط به گوششان رسید :

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

ـ بلندشو بیا این طرف …….. با معین بیا .

 

 

 

ـ بله قربان الساعه .

 

 

 

یزدان همانطور بی حوصله و کلافه از دردی که در شانه اش می چرخید ، با پایان تماس ، بیسیم را گوشه ای پرت کرد و دست به شانه اش گرفت و فشرد :

 

 

 

ـ بلند شو خودت و مجمع و جور کن . جلال و معین دارن میان .

 

#gladiator

#part909

 

 

 

و نگاهش را سمت گندم که با همان چشمان نگران کنارش نشسته بود کشید ………… لباس های در تنش همان لباس های خاکی و خونی دیروزش بود :

 

 

 

ـ از دیروز همین لباس ها تنت مونده ؟

 

 

 

گندم به لباس های تنش نگاه کوتاهی انداخت .

 

 

 

یزدان چه دل خوجسته ای داشت که فکر می کرد با آن همه اتفاقات دیروزشان او به فکر لباس عوض کردنش هم می افتد .

 

 

 

بی توجه به لباس های تنش از جایش بلند شد و به سمت کیسه های داروهای او رفت و از داخلش مسکنی بیرون آورد و همراه با لیوانی آب به سمتش برگشت و قرص را به دستش داد :

 

 

 

ـ این بخور . دکترت دیروز می گفت اگه دردت شروع شد یدونه از اینا بخوری . مسکنِ ، دردت و آروم می کنه .

 

 

 

یزدان قرص را از او گرفت و درون دهانش انداخت و گندم لیوان آب را به لبان مردانه و بی رنگ و رو شده او چسباند و یزدان آب را نصفه و نیمه بالا رفت .

 

 

 

گندم به رنگ و روی همچون گچ شده او نگاه انداخت :

 

 

 

ـ حالت خوب نیست یزدان .

 

#gladiator

#part910

 

 

 

یزدان نفس عمیقی از درد کشید و نگاه به اخم نشسته از دردش را از او گرفت …………. درد برای او چیز جدیدی نبود . او با درد و تحمل کردنش خیلی وقت بود که اُنس گرفته بود .

 

 

 

ـ خوبم ، نگران نباش . بلند شو برو لباسات و عوض کن .

 

 

 

گندم با تعلل سری تکان داد و از جایش بلند شد و به سمت کوله لباس هایش رفت و آخرین لباسی که برایش باقی مانده بود ، از داخل کوله بیرون کشید و به حمام درون حیاط رفت و تعویض کرده بیرون آمد .

 

 

 

جلال و معین رو به رویشان ، روی زمین نشسته بودند و معین نقشه بزرگی را روی زمین مقابلش پهن کرده بود و با ماژیک قرمز رنگی ، دور مکانی را خط کشید و به یزدانی که با لبانی بی رنگ و رو و نگاهی که درونش میشد هوشیاری و درد را در آن دید ، نشان می داد .

 

 

 

ـ اینجا محل استقرارشونه ………….. اونجور که برآورد کردیم ، تعداد افرادشون زیاد نیست و منطقه ای که اینا درونش سکونت می کنن ، خارج از شهره و نسبتاً سوت و کور به نظر میرسه ……….. و اینجور که ما اطلاعات جمع کردیم این منطقه ، به منطقه قاچاقچی ها معروفه .

 

 

 

یزدان در حالی که حتی برای ثانیه ای نگاهش را از نقشه پیش رویش نمی گرفت ، با دست چپش شانه راستش را فشرد و با ابروان درهم ، بدون آنکه کوچک ترین لرزشی درون صدایش نمود پیدا کند ، پرسید :

 

 

 

ـ تعداد افرادشون دقیقاً چند نفر هست ؟

 

#gladiator

#part911

 

 

 

اینبار جلال جوابش را داد :

 

 

 

ـ حدود 12 تا 15 نفر .

 

 

 

یزدان سری تکان داد و نگاهش را سمت جلال و معین بالا کشید :

 

 

 

ـ امشب کارشون و یکسره می کنیم ………… آدرس مکانشون رو روی جی پی اس هر سه ماشین بنداز ……… جایی برای بی احتیاطی و اهمال نداریم . شب بهشون حمله می کنیم ………….. اجازه نمیدم کسی از پشت سر بهم خنجر بزنه . به نظر میرسه هنوز فرشته مرگ و اون شکل که باید جدی نگرفتن .

 

 

 

نگاه نگران گندم مدام بین نقشه و چهره بی رنگ و رو و به اخم نشسته یزدان رفت و آمد می کرد ……….. یزدان با این حال جسمی وخیمش می خواست حمله کند ؟؟؟

 

 

 

کمی خودش را روی زمین به سمت یزدان کشید :

 

 

 

ـ یزدان …..

 

 

 

یزدان از گوشه چشم نگاه جدی و به اخم نشسته اش را سمت گندمی که نزدیک ترش آمده بود و درون عسلی چشمانش جز انبوهی از نگرانی ها چیز دیگری قابل روایت نبود ، کشید .

 

#gladiator

#part912

 

 

 

گندم حرف نزده هم می دانست چه می خواهد بگوید :

 

 

 

ـ فعلاً هیچی نگو گندم .

 

 

 

گندم نگران لبانش را روی هم فشرد و هیچ نگفت …………. او از پس این مرد ابرو درهم کشیده بی اعصاب بر نمی آمد .

 

 

 

ـ ساعت چند حرکت کنیم قربان ؟

 

 

 

جلال بود که این سوال را پرسید :

 

 

 

ـ یک شب ………. در سکوت شب بهشون پاتک بزنیم خیلی بهتر از اینکه تو روز روشن و جلو چشم هزار نفر بخوایم حرکتی انجام بدیم . شب زمان مناسبیه برای حمله . تا بخوان به خودشون بیان ، ما دخلشون و آوردیم ………. داخل خونه هم هر چیز قیمتی که بود بردارید .

 

 

 

ابروان معین بالا رفت :

 

 

 

ـ ببخشید که این و می پرسم اما ما با وجود محموله ای که دستمون داریم به لحاظ مالی به هیچ چیز دیگه ای احتیاج نداریم . فوقش اونجا بشه در حد 50 تومن یا نهایتاً 100 تومن جنس پیدا کرد .

 

 

 

یزدان در حالی که نگاهش هنوز هم میخ نقشه پیش رویش بود ، جواب معین را داد :

 

 

 

ـ اینکه جار بزنیم اون حمله کار ما بوده ، فقط باعث میشیم طرف مقابلمون متوجه بشه که ما دستش و خوندیم …………

 

#gladiator

#part913

 

 

 

و سرش را بالا آورد و در حالی که اینبار نگاهش را در چشمان معین می انداخت ، ادامه داد :

 

 

 

ـ بذار فکر کنن اون حمله کار یک سری قاچاقچی تازه وارد برای دزدیدن چندتا دونه عتیقه پیش پا افتاده بوده .‌ بذار فکر کنن ما هنوز متوجه نشدیم که حمله دیروز از سمت چه کسی بوده ……….. بذار فکر کنن که ما هنوز نفهمیدیم از کی خوردیم . اینجوری راحت تر می تونی حرکت بعدیشون و بخونیم . جلال جسد نوید و جمع و جورش کردی ؟

 

 

 

ـ بله قربان . پیدا کردن محل درگیریتون یک مقدار زمان برد ، اما پیداش کردم و پای یکی از اون دیوارا چالش کردم .

 

 

 

ـ خوبه . تو گروه عادی جلوه بده . حتی درباره غیبتش پرس و جو کن و یکی دو ساعت دیگه هم بسپر بچه ها برن دنبالش بگردن . جوری نقش بازی کن که انگار خودش رفته . کتی نباید حالا حالاها بفهمه من دستش و خوندم .

 

 

 

ـ متوجه شدم قربان .

 

 

 

گندم که دو زانو نشسته بود و حرف های یزدان را گوش می داد ، خودش را اندکی سمت او متمایل کرد و دستانش را لبه زانوانش ستون کرد که بالا رفتن شانه هایش گردنش میان شانه هایش پنهان گشت .

 

 

 

ـ من باید چی کار کنم ؟ وظیفه جلال و معین و گفتی ………. من موندم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x